ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
موفقت دررابطه های عاشقانه اکتسابی است. برخلاف نظر خیلی ها که می گویند فلانی بلد است و همسر دوست است و
این روزها اینقدر از پریشانیهای ما نسل جوان گفته شده که دیگر کسی شاید حوصله نکند و دنبال بحث و چرایی و سنجیدن و سره ناسره کردن باشد. اما یک چیزهایی مثل خوردن و خوابیدن توی هرم مازلو – همان هرم نیازهای اولیه بشری- جا شده اند. مثلا روابط آدمها یا به طور خاص روابط دختر و پسر
آیا از تنگ شدن رابطه آدمها توی ایران نالانید؟
آیا دوست ندارید ارتباط پدر و فرزندی، همکاری و کلا هر نوع ارتباط انسانی این همه در معرض خطر نباشد؟
آیا از این خسته شدهاید که روزانه بارها پیچانده شده و میپیچانید؟
آیا این که آیندهتان بخشی دقیقا به خاطر همین دنیای سرد رابطه ها دچار خطر شده و ممکن است آن خوش بختی مورد نظرتان را به دست نیاورید دچار مشکل شده است؟
آیا فکر میکنید راه حل حلی برای مشکل روابط انسانی توی ایران وجود ندارد؟
خوب نگارنده هیچ داهیه ای برای رفع مشکل به صورت دایم متصور نیست. ولی میتواند تجربیات و باورهای خودش را اینجا بگوید. برداشت آزاد با خودتان است.
خواهشمندم اگر سوالهای فوق را در ذهن ندارید وقت خود را با چیزهای بهتری مثل خواندن پ ن پ، غلط نامه کد خدا، فیس بوک بازی، انواع روشهای مخ زنی، انواع شهربازیهای موجود به عنوان دانشگاه، انجمن حمایت از جوانان کافهای مقیم مرکز و غیره بگذرانید.
اول معذرت خواهی میکنم بابت حرفهای تکراری و بدیهی.
شدیدا اعتقاد دارم که سرنوشت هر ملتی تا حدود زیادی دست خودشان است. به همین نسبت افراد هم میتوانند راهی را که خودشان درست تشخیص دادهاند بروند. خوب مساله اصلی چیست؟ شروع زندگی همه ما از ایران بوده است. قدمهای بعدی چطور؟
برویم خارج از ایران و ادامه تحصیل و کار؟
همین جا بسازیم و بسوزیم و تباه شویم؟
اصلا بزنیم به بی خیالی و مثل خیلیهای دیگر زندگی را هر طور شد پیش ببریم؟
جواب خودم برای خیلی از این سوالها خیلی ساده نبوده است. یعنی در طول چند سال کارکردن توی زمینههای مختلف مهندسی و غیره. سر و کار داشتن با انواع آدمها و زیر و رو کردن فلسفههای مختلف سناریوهای زندگی ممکن به این نتایج رسیدم:
1- باید شدیدا از توی دیوار زدن پرهیز کنیم. یعنی نباید یک روش غلط را هی تکرار کنیم. باید جرات تغییر کردن و تغییر دادن یک همسایگی از آدمهای دور و برمان را داشته باشیم. یعنی هر چیزی را که بهش باور داریم مطر ح کنیم و آدمهای هم فکر خودمان را به هر قیمتی هم شده دور و بر خودمان داشته باشیم. همیشه بسنجیم چقدر میارزد که با فلان آدم وقت بگذرانیم یا به عبارت درست تر معاشرت کنیم تا اینکه مثلا از سر همکار، همسایه، هم اتاقی بودن، فامیل بودن و مواردی از این دست بخواهیم رابطههایی صرفا – مجاورتی- داشته باشیم.
2- سعی کنیم به چیزی تا حد امکان پناه نبریم. برای خیلی از ما پناه بردن به الکل، مواد مخدر، سیگار، اعتیاد به س ک س، روابط آزاد و باری به هر جهت و خلاصه کارهایی که بعد از یک مدتی واقعا لذت بخش نیستند و فقط جنبه تخلیه دارند، تنها راه حفاظت ذهنمان نیستند. حتما باید توی شرایط بد از سلامت ذهنی خودمان محافظت کنیم. ولی به خاطر داشته باشیم یکی از مهمترین بخشهایی که برای ما رضایت را به وجود خواهد آورد کار کردن بر روی فلسفههای زندگیمان است. آدم هیچ وقت حتی هنگامی که گرسنه است نمیتواند فلسفه و هدفی از کاری که انجام میدهد نداشته باشد. این فلسفهها تفاوت عمده ما و غربیهاست. فلسفهداشتن و نداشتن مساله این است. بدون فلسفه حتی غذا خوردن هم اعتیاد و عادت خواهد شد.
3- همیشه شبکه دوستان خود را به روز نماییم. همیشه فکر کنید که ارتباطهای اجتماعی یکی از روشهای مهم سلامت فکری ماست. داشتن شبکه ارتباطی دوستان واقعی خیلی میتواند سلامت فکری ما را تامین کند و برای به ثمر رساندن اهدافمان تاثیر خیلی زیادی دارد. باور کنید این نه سخت است و شعار گونه. کافی است بتوانید آدمهای اضافی دور و برتان را حذف کنید. آدمهایی که برای دوستی ارزشی قایل نیستند. البته یادمان باشد مطلق گرا نباشیم. طمع چیزهای دیگری غیر از دوستی نداشته باشیم. به هر حال تعریف بنده از دوستی جلوگیری از سقوط دوستان در روزهای سخت است و بس. برای همین تعریف هم کلی دوست دارم که شاید خیلی بیشتر از این توقعی از آنها ندارم ولی کلی از آدمها را هم فقط در فضا زمان مورد نظر مثل شرایط کار و غیره تحمل میکنم. البته این هم سخت نیست چون معمولا ارتباطی سطحی لازم و کامل کننده است. ارتباطی که هر دو طرف از سطحی بودنش مطمئن هستند و صد البته گاهی به دوستی عمیق هم ممکن است بیانجامد.
4- همیشه به تفاوتهای بنیادی روابط دوستانه در زمان خودمان و زمان پدرو مادرهامان توجه داشته باشیم. تفاوت سادهای اتفاق افتاده است. تنوع ارتباطها به نظر زیاد شده. سهولت وسایل ارتباطی باعث شده من بتوانم چند ده برابر پدرم آدمهای مختلف را ببینم. آیا این ها میتوانند برای من دوست باشند؟ آیا پیچیدهتر شدن آدمها باید باعث ترسناک شدن ارتباط باشد؟ آیا ایجاد دوستی جدید یا به نوعی وارد کردن آدم جدید به زندگی خطرناک و ترسناک و انرژی بر است؟
به نظر این حرفها در خیلی از موراد به تعاریف ما از نوع رابطه بر میگردد و مقدماتی طولانی در فرهنگ ما ایرانیها دارد. به همین راحتی که فردی میتواند به عنوان آشنا یعنی کسی که شماره تلفن شما رادارد، به محل زندگی شما آمده است، در دفتر خود او را ملاقات کردهاید و ... در حوزه های شخصی شما هم وارد شود؟ به نظر بنده متوقف کردن افرادی که هنوز خیلی از آموزشهای اجتماعی در مورد حریمهای خصوصی را ندیدهاند سخت نیست. فقط کمی مهارت به همراه مودب بودن لازم دارد. ساده ترین آن این است: چرا می پرسید؟
به هر صورت همیشه همه گزینهها بررسی شان سخت است. ذهن استقرایی ما هم همش دارد فریبمان میدهد: این هم یکی مثل همه است!
نتیجه خیلی از این حرفهای شعار گونه که نگارنده خود نیز مبتلا به آن است مثل خیلی از حرفهایی که تا به حال شنیده و تجربه کرده ام. از آدمهای بزرگی مثل فرانکل که کتاب انسان در جستجوی معنا را نوشته است چیزی است که هنر زندگی کردن نام دارد.
چیزی که ما را تا زمانی که توی این سیاره زندگی می کنیم و اسممان انسان است متفاوت از خیلی ها می کند. که چطور آدمهای توی شرایط - آدم خوری- خیلی متفاوت و انسان مدار رفتار کرده اند. چطور خوب به هم اعتماد کرده اند و چطور با زندگی جمعی بلاهای بزرگ را پست سر گذاشته اند. چطور دشمن هم نبوده اند و توانسته اند با کمی فکر کردن و انجام - حداقل ها- به هم و در نتیجه به خودشان لطف کرده اند. این آدمها لزوما فیلسوف، هنرمند و یا دانشمند نبوده اند. مثل ما ولی آن طرف دیوار یعنی توی اروپا یا آمریکا دنیا آمده اند.