360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت هشتم


یک روز از آن وقتهایی که کامپیوتر درس می‌دادم، قرار شده بود از بچه‌ها امتحان بگیرم. یک مدرسه‌ی دولتی درب و داغان بود. یک مساله‌ به عنوان پروژه داده بودم که قرار بود 20 خط برنامه برایش بنویسند. همه‌همه‌ی بیرون باعث نشده بود که توی آن اتاق کوچک با دوتا کامپیوتر اجازه بدهم هجوم بیاورند تو. دانه به دانه مثل مریض می‌خواندم و می‌آمدند تو  روی فلاپی برنامه را اجرا می‌کردند و بعد توضیح می‌دادند و می‌رفتند. یکی‌شان خیلی قد بلند بود. آن موقع تصمیم گرفته ‌بود سبیل هم بگذارد. یک چنار دومتری که آن بالایش سبیل  داشت. اگر خبر نداشتی دبیرستانی است فکر می‌کردی توی بازار حجره دارد و دوتا پسر 8 و 10 ساله هم باید داشته باشد. خیلی جدی و سرد به نظر می‌رسید. نشست و  بعد فلاپی‌اش درآورد گفت: میشه این رو ببینم توش چیه؟ 
-یعنی چی توش چیه؟ 
- آقا گفتیم ویروسی نباشه
فلاپی را گذاشتم توی دستگاه و بازش کردم. فلاپی پر از عکس‌های پ رن و بود. من هم خیلی اخلاق‌گرا و به صورت تصمیم در سکوت دونفره شروع کردم و تمام عکس‌ها را برایش پاک کردم. او هم حتما از این حرکت راضی بود. فقط برگشت و گفت: آقا این فایل‌هایی که از روی فلاپی پاک میشه بازیابی هم میشه؟ 
خیلی فنی و سرد مثل خودش داشتم پلک می‌زدم و جوابش را می‌دادم: نه! نمیشه! 

دوره‌ی سختی بود. شما یا عاشق هستید یا بی‌پول  که می‌روید تدریس خصوصی می‌کنید و البته شق سومی هم دارد که ممکن است معلم بورسیه باشید و ناچاربرای حفظ نام تجاری خود تدریس را پیشه‌ی خود خواهید نمود. مدتی مجبور شدم برای اینکه جای درست و حسابی نداشتم از اتاق توی پارکینگ خانه‌ای از بستگان استفاده کنم. ماجراهای زیادی داشتیم مثلا یکی از دوستان اگر به ما زنگ می‌زد و پیدایم نمی‌کرد به عقلش می‌رسید که زنگ بزند آنجا. آنها هم وسط کلاس مرا صدا می‌کردند که فلانی بیا گوشی بگیر. از یک پیر زن عجیب و غریب چیز بهتری در نمی‌آمد. خدا رحتمش کند. یک وقتهایی هم مهمان می‌رسید و همینطور با سر و صدای زیاد از همان دم در تا بالا رفتن از پله‌ها مثل پلنگ صورتی به نظر می‌آمدم. صامت درس می‌دادم. آنها هم تقریبا همش زیرزیرکی می‌خندیدند. اما مهمترین اتفاق آن محل کذایی تدریس خصوصی مال زمانی بود که صبح خیلی، سرحال و با انرژی رفتم توی اتاق. بچه‌ها ازقرار زودتر از من رسیده‌بودند. توی راه به خودم می‌گفتم مثل دفعه‌های قبل سعی نکنم توی دقیقه‌ی 90 راه مساله‌ها یادم بیاد و این بار آماده و غبراق بودم. دخترها انگار یک موجود وحشتناک توی کلاس دیده باشند،  چسبیده‌ بودند به گوشه‌ای و تکان نمی‌خوردند. هر چهارتاشان داشتند با چشمهای باز  کنار میز را نگاه می‌کردند. گفتم: 
- چی شده؟ چرا رفتین اونجا جمع شدین؟ 
- هیچی آقا! 
دور زدم و رفتم توی آن جای تنگ و باریک. پیر زن رفته بود توی زیر زمین و در زیر زمین تاریک باز بود. یک سوراخ مربعی بزرگ توی زمین که هیچ کدام حتی نمی‌توانستند به زبان بیاورند که یعنی چی؟ من هم تا آن موقع ندیده بودم چنین دریچه‌ای آنجا باشد. پیر زن سرخوش و لنگ لنگان از پله‌ها آمد بالا. نصف سرش بالا بود که سلام کرد. بعد یک دقیقه‌ای طول کشید تا بچرخد و هیکل چاقش را بکشد بیرون. بعد خاک لباسش را تکاند و چند تا تاس و قابلمه‌ی مسی خاک گرفته‌ای که توی دستش سنگینی می‌کرد گذاشت  زمین. 
- مادر جون بده من کمکت کنم. 
بعد قابلمه های توی هم را گرفتم دستم. خودش هم بلند شد و بالاخره لنگان لنگان از وسط کلاس راهش را کشید و رفت بیرون. 
اینطوری شد که دیگر تصمیم گرفتم توی آن خانه درس ندهم. اما همه‌ی ماجرای آن خانه همان نبود. 
یک گروه پسر شرور داشتم که برای تدریس خصوصی می‌آمدند پیشم. بنا داشتم به خاطر اینکه شاگرد مدرسه‌ام بودند بهشان نمره ندهم. یعنی باهاشان طی کرده بودم. آنها هم یک جورهایی به زبان بی زبانی گفته‌بودند که باهات حال می‌کنیم. یک روز همین تلفن بازی دوستان باعث شد که بروم طبقه‌ی بالا برگشتم و ساعت مچی روی میز را چک کردم. تقریبا یک دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من هم تند چند تا نکته برای جلسه بعد گفتم و یک سری سوال بهشان دادم برای جلسه بعد. جلسه بعد نیششان باز بود. همان اول اعتراف کردند که وقتی رفتم بالا ساعت را یک ربع کشیده بودند جلو تا کلاس زود تمام شود. کلا بچه‌های با نشاطی بودند. اگر دیر می‌رسیدم توی همان پارکینگ مشغول بازی می‌شدند. بعد وقتی می‌رفتم توی کلاس شروع می‌کردند به مسخره بازی. به تقلید از برنامه قطار ابدی که آن روزها از تلویزیون پخش می‌شد یکی می‌رفت جای من می‌نشست و تا می‌آمدم تو شروع می‌کردند طرف را بلند کردن و می‌گفتند: این‌جا جای دکتره. اینجا نشین. 
یک روز وسط روز یعنی تقریبا 10 صبح کلاس داشتم و در حال رفتن به مدرسه بودم. کوچه‌ی مدرسه حسابی کنده کاری بود. به سختی تا 20 -30 متری حیاط مدرسه رسیدم. دیدمشان، یک سری از بچه‌های خودم توی کوچه ول بودند. کارگرهای افغانی دور یکی جمع شده بودند. آن یکی داشت با کمپرسور بادی آسفالت خیابان را می‌کند.  بعد تمام تن و بدنش را بیشتر از واقعیت موجود تکان می‌داد طوری که کلاه لبه دارش از سرش افتاد. سریع خم شد کلاهش را بردارد. یکی دیگرشان آمد و همینطور بعدی‌ها و بعدی‌ها. تقریبا 5 نفرشان توی همان چند دقیقه داشتند با این‌کار مسخره بازی درمی‌آوردند و می‌خندیدند. بالاخره خودم را نشان دادم تا بساطشان را جمع کنم. 
- آقا سلام بیاین بکنین ببینن چقدر خوبه! 
وسوسه شدم رفتم کندم ولی سعی کردم قرص و محکم باشم تا سوژه نشوم. اما طوری شود که انگار طوری نشده. هم این بشود که در جشنشان شرکت داشته باشم. ولی تمام سر و صورتم می‌لرزید. آنها هم زدند زیر خنده من هم همراهشان شدم. ولی به هر صورت به خیر گذشت و همه را جمع کردم بردم توی مدرسه.