360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

تعطیلات نوروز- خاطرات پیری و جوانی

دوست ندارم چیزی ببینم. سر صبح یکی دوتا سایت را باز  می‌کنم. زود می‌بندم. کتاب کاغذی بهتر است. اما باز هم می‌بینم جمله‌ از وسطش و هنوز نخوانده موج بر می‌دارد. دوست دارم چشمم را تار کنم. اینطوری اشک به سراغم می‌آید. یک پنجره از همه‌ی پنجره‌هایی که دیده‌ام را دوست دارم که نمی‌دانم کدام است. خیلی ساده است ولی قدی است. اجازه می‌دهد این باقیمانده‌ی سرمای زمستانی که خیلی بی تکلیف دارد می‌آید تو، کارش را انجام بدهد. سه نفر آدم با تکلیف از ما بی تکلیف ها برنامه‌ی تعطیلاتشان کاملا مشخص است. اشتهای کافی برای تعطیلات را ندارم. همینطوری‌اش چه مشکلی دارد که این همه ذوق و شوق برای تعطیلات است. مثل غذای خوشمزه‌ای است که شاید مدتها دوست داشتی بخوری ولی حالا داری باهاش ور می‌روی. سرد شده و از دهن افتاده، شکل تزئیناتش را هم از دست داده و کلی هم پول بابتش پرداخته‌ای. یک سال گذشته و قرار است سالی یک بار چنین غذایی را ببینی. فریب غذا را زودتر از خود غذا خورده‌ای. اما همین کافی است. فریب خوردن به تنهایی جذاب است. آدم تا آخرین روزش دارد فریب می‌خورد و می‌نالد. اما بازهم از این کار لذت می‌برد. فریب ساعتهای زیبا زیر باران با کسی قدم زدن. سکوت کمک می‌کند تا اشتهایت باز شود. پسر طبقه‌ی پایینی هم در حال فریب خوردن است. اگر توی خانه باشد همیشه دوست دارد بزند برود بیرون. وقتی هم بر می‌گردد حتی دو دقیقه هم نمی‌تواند پشت در معطل شود. سر و صدا راه می‌اندازد که چرا در را باز نمی‌کنید. تعلقات ما همیشه به شکل فریب، از بیرون و درون به ما سلام می‌کنند. دست تکان می‌دهند و با چشمهای خندان به ما زل می‌زنند. حتی وقتی نشسته‌ای و مثل یک کارمند خوب داری کارت را می‌کنی، از بالای سرت پیدایشان می‌شود. مثل کافه‌ای که مدتهاست تعطیل است ولی اشتهای بیشتری برای رفتن به آنجا داری. دوست داری یکی از پیر مردها یا زنهای جا افتاده را از دنیای خودش بیرون بکشی و باهاش سر یک میز بنشینی. فقط بشنوی که آن وقتها چطور بود. آن وقتها اشاره به جوانی است و همین. آن وقتها به جای دیگری جز دنیای جوانی اشاره ندارد. وقتی تعریف می‌کند و از رشادتهای داشته و گاهی نداشته‌اش می‌گوید. از اینکه خط اتوی شلوارش کاغذ را پاره می‌کرد، فکر می‌کنی همه‌ی زندگی‌ها وقتی بعدها می‌خواهی درباره‌اش بگویی یک جور قصه است. یک روایت ناقص که آدمها و همچنین طبیعت قصد دارند کاملش را تحویل شما بدهند. خوب بعدش چه شد؟ چی گفتید؟  همه‌اش یک آدم نیست. یک آدم نمی‌تواند باشد. باور کردنش  سخت است که یک آدم وقتی فشرده و خلاصه و چروکیده روبروی شما می‌نشیند، حداقل چند ده تا جوان داشته باشد! چطور بهش پا دادید؟ چی شد به فکر بچه افتادید؟ منتظر هستید بچرخد و سفارشش را تکمیل کند یا چیز جدیدی سفارش بدهد. اینطوری قصه‌اش نیز سرش را می‌چرخاند و یک آدم دیگر از آستین کتش بیرون می‌آید. یک آدم دیگر و همه‌ی آدمهای دیگر که در یک جسم چروک شده‌اند. یخ زده‌اند و صاحبشان هر روز می‌رود در گوشه‌ی پارکی، جای  خلوتی و یا تراس پنت هاوسی که بتواند آفتاب بگیرد. خودش هم اغلب نمی‌داند چرا. اما آدمهای تویش این تقاضا را دارند. جنب و جوش می‌کنند و پاها را می‌برند زیر آفتاب. تا  یخشان باز بشود. تا دوباره حرکت کنند. اما تقریبا همیشه و تا زمان مرگ این یخ باز نمی‌شود و آدمها آزاد نمی‌شوند. برای همین شاید بعضی هاشان که در وضعیتی خنده دار یخ زده‌اند برای همیشه همانطوری به دید ما می‌رسند.
پرده‌ی اشک زور زدن یخ‌های در حال آب شدن هستند. که اگر از زبان آدمی زاد بیرون نزدند از چشمها، نم می‌زنند. سه نفر دیگر اینطور نیستند. این سه نفر حتما هر کدامشان تقریبا موفق شده اند آدمهای دیگر را برای همیشه بکشند. مثل چند قلوهایی که توی رحم فقط یک نفرشان زنده مانده است. شاید برای همین است که آدمهای کوتوله ای به نظر می رسند. اما به هر صورت در این یگانگی، ماموریت موفقی داشته اند.