360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

کافه اعترافات-قسمت دوم

کافه اعترافات - قسمت اول 

- نه منتظرم.  طوری گفت که یکی با حالت تهوع بخواهد توی مهمانی در جواب کسی مشروب جدید را رد کند و حیف باشد که او را بی ظرفیت بدانند. 

افشین بر گشت پشت کانتر و به سبیلش دست کشید. قرارش با خودش عقب ماندن نبود. بعدها برایم گفت کاش از آن روزها به جای ول گشتن بین دخترهای مختلف که خیلی‌هاشان واقعا متعلق به دیگری بودند، از حال آدمهای دریا زده خبردارتر می‌شدم.  

خیلی از حرفهایش چیزی نفهمیدم. ولی فقط به نظرم رسید باز از آن حرفهای عجیب می‌زند. این موضوع شاید به خاطر آن بود که درس و رشته‌اش برایش سودی نداشت و مثل هزاران نفر، سوداگر نفت، رفته بود و یکی دو سالی را جنوب گشته بود. اما این برای او که  هیچ وقت به کارمندی قانع نبود، یک جور بی معنی به نظر می رسید. افشین دیگر آن چهره‌ی ظریف و سفید دخترانه‌ی  سالهای قبل را نداشت و اصولا خطوط چهره‌اش بیشتر به یک آدم زن و بچه دار می‌رفت که می‌تواند دستش را از لبه‌ی دیوار بالا بگیرد و بگوید من قرار است زنده بمانم. 

افشین یک مشتری داشت که لنگ بود. نه آنقدر که او را از استخدام در اداره‌ی کشاورزی منع کند. برای اولین باری که باهاش حرف می‌زدیم باورم نمی‌شد اداره‌ی کشاورزی جایی باشد که کسی در حال چانه زدن درباره‌ی سهم کود و آموزش میرابهای و تصویب طرحهای نیروگاه‌های کوچک آبی نباشد. محمود، کارشناس ارشد کشاورزی بود. همیشه هم کت و شلوار سرمه‌ای می‌پوشید که اصلا با رنگ موهای روشن و دهاتی‌اش سازگار نبود. تنها چیزی که او را به آنجا کشانده بود همان علاقه به تنها نشستن بود. ساعتهای دراز، سفارشهای مختلف و خواندن مجموعه‌ای بود که لابد باعث شد دو سال بعد از ایران برود. به نظرم چند تا زبان را راحت صحبت می‌کرد. همه را هم توی خانه و با سی دی و دم دستگاه‌های ساده‌ی صوتی و تصویری توی خانه یاد گرفته بود. محمود پسر عموی افشین بود. دوتا پسر عمو که شبهای کودکی‌شان قطعا توی دوتا پشت بام و رو به ستاره‌های متفاوتی خوابیده بودند. 

چند روزی من هم رفتم پشت کانتر را تجربه کنم. سخت نبود. حداقل این بود که اخلاق لیوان شکستن و بی دقتی هایم در خانه را آنجا تکرار نکردم. این خودش یک پیشرفت بود. دیگر مثل افشین شده بودم کافی من بی تفاوت. آدم بعد از اینکه کلی دسته‌ی اسپرسو را بالا و پایین می‌کند، تازه می‌فهمد چقدر تکراری است. دیگر خنده دار بود کسی برای فهمیدن ساعت غروب به یک سایتی مراجعه کند. یک روز همش نگاهم بیرون بود که کی خاکستری بیرون از سیاهی توی کافه پر رنگ تر و برعکس می‌شود. تا سرجنباندم این اتفاق افتاده بود. جالبش این بود که حتی محمود هم انگار یکی دو دقیقه‌ای بود آمده بود که  نفهمیده بودم. خودش عادت داشت نزدیک بیاید و حال و احوال کند. رفتم جلو و منوی پوست درختی را گذاشتم روی میزش. به شکل ناخودآگاه زل زدم توی چشمهای قهوه‌ای روشنش که این بار از زیر عینک کلفت هم درخشان و براق به نظر می‌رسیدند. حتی به نظرم کمی غمگین هم بودند. گفت: سلام! گه کار نداری بشین. 

نشستم. حس کردم یک آدم شکلاتی که کت و شلوار پوشیده دارد توی گرمای کافه آب می‌شود. با اینکه توی کافه این همه آدم بود ولی انگار کسی نمی‌دیدش. 

- می‌دونی آدم برای چی اینقدر کار می‌کنه؟ درس می‌خونه و اینا؟ 

- نه محمود خان! خوب زندگیه دیگه همینطوریه. سر و تهش معلوم نیست.

بلافاصله از این جوابم پشیمان شدم. از اینکه به یک آدم هدفمند و زحمت کش اینطور جواب داده بودم دلخور بودم. انگار توی مهمانیهای خانوادگی تنها چیزی که یادگرفته بودم همین همدلی بی پایان بود. حس وقتی را داشتم که معلم بینش داشت درس می‌داد. عادتش بود سوال بپرسد و مچ گیری کند. بعد همه درست زمانی که واقعا همه کلافه شده اند و فقط یک ماهی سمج کوچولو و نفهم توی ردیف اول به قلاب گیر کرده، دارد با ماهیگیر یکی به دو می‌کند. 

- من هر روز توی اداره سالهاست همه چیز را کنترل کردم. می‌فهمی چی می‌گم سعید؟  حتی یک وقتی اگر کفشم واکس نداشت می‌رفتم و توی طبقه‌ی اول کفشم را واکس می‌زدم و بر می‌گشتم. اگر اینطوری نبود روحم پریشان و عصبی بود.  ولی یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمی‌شود کنترل کرد. 

بعد بدون آنکه اسمم را تصحیح کند یا اصلا دنبال جواب بگردد چشمهایش یک نمه بیشتر تر شد و گفت: ولی خانواده را نمی‌شود کاری کرد. 

در حالی که همینها را می‌گفت. یک کاغذ سفید گذاشته بود جلویش و بعضی عبارتها را محکم روی آن می‌نوشت طوری که حس می‌کردم روی میز چوبی فندقی هم ممکن است جایش بماند. بعد هر حرفی که تمام می‌شد یک خط طولی توی کل صفحه می‌کشید.  گاهی هم فکر می‌کردم قبل از اینکه فونتها دنیای ورد را تسخیر کنند این آدم از فونتهای نصب شده توی مچ دستش استفاده می‌کرد. آن روز اصلا اینطوری نبود. مچش شاید ضرب دیده بود. آخر هر عبارتی می‌شد لغزندگی فراوانی را دید.  

گفتم: امروز کلاستون رو تعطیل کردید؟ 
خواستم بحث را عوض کرده باشم. می‌ترسیدم چیزهای عجیب و غریبی از گذشته‌شان بگوید. حالتش طوری بود که باید همه چیز را بیرون می‌ریخت. من هم اصلا آماده نبودم و اصلا به من ربطی نداشت. مثل وقتی شدم که از کشوی معلم یک پاک کن ساده دزدیده بودم. اصلا چه کسی آن را آنجا گذاشته بود. پاک کن مال معلم بود یا یکی بالاخره  آنرا جاگذاشته بود. شاید هم مال گذشته بود و استفاده ازش اشکالی نداشت ولی درست وقتی حواسم نبود و داشتم با پاک کن سه رنگی که تازه گوشه‌ی نایلونش را پاره کرده بودم، مشغول شدم، خانم معلم مچم را گرفت. شبیه اسهال. شبیه اینکه باید به دلیلی آدم برود دستشویی. من یعنی آقا سعید یا هر اسم دیگری که مخاطب محمود بودم، زود فلنگ را بستم.  
به نظرم رسید حال بدی دارم. مثل اینکه خستگی یک سفر طولانی را داشته باشی ولی صبح که از پنجره‌ی قطار به بیرون نگاه کنی ببینی تقریبا نزدیک همان جایی هستی که حرکت را از آن شروع کرده‌ای.