360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

فضای سبز - اول

نفر اول 
ما یعنی همه‌ی ما تکه‌های بی ربطی از بشریت بودیم که آنجا یعنی در آن آپارتمان کوچک زندگی‌می‌کردیم. زیرکی، یعنی چیزی که همیشه عینیتش را از زندگی ما مخفی می‌کرد. یعنی تا سالها دستش برای هیچ کدام از ما رو نشده بود، یک درب باریک دستشویی که از اتاق خواب یا همان تک اتاق خانه به دستشویی باز می‌شد بود. اما افسوس که آن در همیشه قفل بود تا کسی توی دستشویی غافلگیر نشود.  
هیچ آدم خاصی توی ما چهار نفر نبود. یکی شب تا صبح مثل توبه کرده‌ها سرپا تا صبح با موبایلش صحبت می‌کرد و احمقانه ترین تصمیم‌های دنیا یا حداقل همان خیابان را می‌گرفت.  بعد فردا سرشام این تصمیم را به اطلاع دیگران می‌رساند. به نظر تنها چیزی که به عنوان یک انسان از عقلانیت همراه خودش داشت شکل یک چاقوی ضامن دار بود که توی وقتهای خطر به دردش می‌خورد. او به خاطر سیرخوردن دائمی هیچ وقت آن زمستان سرد را سرما نخورد. 
نفر دوم از اول   
بعد از کارش فضای سبز نزدیک خانه‌شان مهمترین چیزی بود که بتواند به آن فکرکند. جایی که شاید از دور آدمها را می‌دید و دیگری ربطی به او نداشتند.  با عجله سعی کرد دقیق و بی اشتباه صورت کشیده و کم ریشش را بتراشد. پیراهن  تر و تمیزتری  پوشید و سعی کرد از زمان باقیمانده تا غروب، چیزی را بین این کارهای هر روزه از دست ندهد. هوای دم غروب خوب شده بود و از گرمای روز یک مقدار بازی باد و برگ درختهای چنار کنار فضای سبز مانده بود که چند تایی بودند و حساب که می کردی میانسال مینمودند. آسمان دم غروب هم از بیکاری این پا و آن پا می کرد که ببارد. گاهی چند قطره می انداخت روی کف بتونی فضای سبز. رفت روی یک نیمکت خالی که از نشستن جوانها روی کولش به جلو خم شده بود آرام نشست، جوری که مبادا نیمکت بیشتر فرو برود توی زمین و بیشتر کج شود. یک دیوار بزرگ گیر آورد که یک ضلع فضا را تمام می کرد و با شکل جایی کوتاه و جایی بلند خودش تکیه می داد به آپارتمانهای اطراف. دیوار پر یک خورشید بود بزرگ و چند حلقه ای از روشن به کدر. پایینش گل و بته های سبزوصل می شد به سبزی باغچه های فضای سبز. روی بته ها پرنده های سفید و تو خالی از لانه هاشان بیرون آمده بودند و روی همان دیوارهوا می خوردند. دو تا شان اول که میدیدی خیلی عاشق معشوقی کنار هم بودند. ولی دقت که کرد دید، یکی ایستاده و ودیگری تا کمر خم شده است. بال پرنده ایستاده زیر شکم دیگری بود و داشت به استفراغ کردن او کمک می‌کرد. آنطرف تر روی قوس رنگین کمان، پرنده توخالی دیگری بود که یک پایش را برده بود بالا و خودش را خالی میکرد. همه آدمها روی نیمکتهای پارک قفل شده بودند. دختری فقط می توانست با یک دست موبایلش را بازی بدهد و برای باز کردن قفل کمک بخواهد. سه پسر جوان هم روی چمهنای ورودی نشسته بودند و سیگاری رادست به دست می کردند. انگار آخرین ساعتهایی است که توی فضای سبز هستند. فضا احتمالا کلمه‌ای است که کارمندهای دولتی و مخصوصا شهرداری‌چیها که چشمشان به اینطور چیزها بیشتر می‌گردد، از خودشان درآورده بودند. شاید هم کارمندی که این عبارت را برای اولین در پیشنهادیه‌ی- پروپوزال- چنین جاهایی نوشته بود، کلی تشویق شده بود. یا اصلا رییسش همه چیز را به نفع خودش تمام کرده بود. اینطور چیزها همیشه زیر ابر می‌ماند. پسرهای جوان زیر هوای ابری غروب باز شده بودند کنارهم.  چشمهاشان لخت و لمس شده بود و نگاهشان مانده بود روی سر و صورت همدیگر. لبخندهاشان هم همینطور می‌ماند روی صورتشان و عین یک بچه بغلی، ول نمی شد. چند پیر مرد هم که تقریباً نزدیک دستشویی ها نشسته بودند روی نیمکت و صندلیهای تاشویی که بیشتر بازنشسته ها دارند، داشتند به هم دندانهای سفید و مصنوعیشان را نشان می دادند و گاهی از بس این کارشان طولانی میشد شانه ها و دستهاشان به حرکات عجیب و غریب وادار می شد. دست یکی می رفت روی شکمش وفشار می آورد. دیگری انگار عصای چوبی اش نافرمان شده بود و می خواست در برود، دودستی توی کله عصا فشار می آورد ولی باز هم لق لق می خورد وباعث می شد کل هیکل پیر مرد به حرکت در بیاید. یکی که ساک خریدش را دنبال خود می کشید، شده بود نقل مجلس و مثل رهبر ارکستر با دست همه را از دور قلقلک می داد. روبروی فضای سبز مهد کودک بود که موقع بردن بچه ها به خانه خیلی شلوغ نشد. مربی جوان مهد یک یک بچه ها را توی کاپشن می پیچید و می داد دست مامان یا بابا هاشان و با دست ازشان خداحافظی می کرد تا سر کوچه. حتی برای پسر جوانی که مسیر خداحافظی را قطع کرده بود. انگشت کوچکش مانده بود توی هوا عین اینکه قول بگیرد. تا ازدواج کند و بچه دار که شد بیاردش همین مهد. دختر جوانی از روبرو می آمد،  به پسر که رسید به ساعت غواصی اش نگاهی کرد و برای اینکه بهتر غر بزند یا شاید هم نفس بگیرد ماسک سفیدش را پایین کشید. قدمهایش را کند کرد. لبهای قرمزش از همان فاصله نیم متری و سراشیبی روی شقیقه پسرک شروع کرده بود به خط کشیدن. پسرک مثل خروس باد نما ایستاده بود و منتظر بود تا جهت باد عوض شود. جهت باد داشت عوض می شد. خنده ریز و نخودی دختر دم خروس را گرفت و کاملاً چرخاند. باد نما داشت تند می رفت که دختر باز حلقه زد روی دستش.آن موقع، باد آرامتر شد. هنوز فضای سبز کنار خانه بود که آسمان هم از تاس ریختن خسته شد. بدون اینکه ببارد شب افتاده بود توی چاله فضا و همه گوشه ها را تاریک کرده بود. مرکب بود که می گرفت به نقاشیهای دیوارها و تن آدمهایی که داشتند درمی رفتند. تندتر از اینکه کسی بتواند برسد خانه، قیرگون مرکب شب کشیده بود به تمام فضای سبز. هر روز به این فکر می کرد که خیلی خوب شده که شب شده و ماه پشت ابر سالهای بچگی ها مانده و الا وجودش می شد جنون. شاید بیدار نگهش می داشت تا دم صبح. این بی خوابی و ماه زدگی ممکن بود به سرش بزند که روز را بکشد و بیاورد تا ظهر و با عینکش نور ظهر را کانونی کند روی قیر شبها و همه چیز را آتش بزند. توی همین حال و هوا بود که بلند شد برای رفتن. یقه اش را کشید بالاتر تا کسی سالک روی گردنش را نبیند و با قدمهای تند پا گذاشت به برگشتن. 
نفر اول از اول 
زحمت تمام پچ‌ پچ های شب‌ها هم افتاده بود به یکی از ما که معلوم نبود دارد تلفنی با دوستش حرف می‌زند یا قرآن را به این صورت می‌خواند. صدایش مثل هر چیز دیگری باید مخفی می‌بود. مثلا یک روز که بچه‌های دیگر مهمان ما بودند، زنگ زد و گفت که آن دیوان حافظ نفیس را از توی جاکتابی برداریم و در جای امنی بگذاریم. تنها چیزی که از علایق او می‌دانستیم علاقه به هیچ، به نظر می رسید. او فقط گاهی با ترس و لرز سراغ تلویزیون می‌رفت و آنرا برای دیدن فوتبال روشن می‌کرد. اما حاصل کار بازهمان پچ پچ‌هابود. آدمها اگر چیزی برای رقابت نداشته باشند فرقی با لیوان چند بار چای خورده و نشسته ندارند. ممکن است در زندگی یکی بیاید و فقط این لیوان را بشوید و حجم عظیمی از چای تازه تویش بریزد. رقابت تنها چیزی است که سعی می‌کند، به آدم توجه کافی بدهد. بنابراین نتیجه می‌گیرم که نفر سوم هم کسی بود که تمام خیابان را می‌رفت تا بالاخره یکی همزبان خودش سر راهش سبز شود. 

نفر سوم از اول 
 هیچ کس خانه نبود. همسایه بغلی جفت جوانی بودند که مرد خودش گفته بود ورزشکار است یعنی شغل اصلی و درآمدش از ورزش بود. شبها وقتی اولی گیتار می‌زد و سعی می‌کرد محتاطانه چک کند تا یک وقت مزاحم نشده باشد، ازشان فهمیده بود. سومی می توانست سوم شخص ماجرای ما نباشد. 
اما زن همسایه را ندیده بودم. آرزو کردم زن همسایه را ببینم. زن همسایه با چادر و کاسه آش آمد و در زد. در را باز کردم. جوان بود و خوشگلی‌اش از لای چادر معلوم بود. آرزویم سوخت چون زن همسایه رفت. کاش آرزو کرده بودم از دستشویی خانه‌مان استفاده کند. 

ادامه دارد ...