360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خان جان ما هم بالاخره رفت

باور کنید از دنیا رفتن یک آدم 94 ساله هم به اندازه‌ی خودش دردناک است. شاید اینکه عکس تنها کسی که توی اتاقش می‌زد من بودم و دو تا از پسرهاش که شهید شدند، روی گردنم سنگینی می کند.  بعد از اینهمه سال درد و رنجی که ما ندیدیم و نکشیدیم خلاص شد.  

   شوهرش حدود سال 65 یعنی حدود سی سال پیش از این از دنیا رفته بود. ما خیالمان جمع بود که سال تا سال همان جا خانه‌ی دایی جان است. همیشه خوش اخلاق و سرحال دیدیمش. من توی نود و سه سالگی آخرین بار دیدمش. ما از آنجایی دیدیم که زن حاجی بود و همیشه خانه‌شان جمع می‌شدیم. عید قربان‌ها و بقیه‌ی روزها، مادربزرگ پدریم را یادم هست که وقتی خواسته بود ببیندش می‌گفت: روم نمیشه. این خانم دوتا بچه‌اش شهید شده. من یک دونه شهید دارم. 

هر چه هست ما خیلی از این آدمهای فامیل را دور و برمان داریم و هیچ وقت خبری ازشان نمی‌گیریم. چرایش را نمی‌دانم شاید از مرگ و پیری می‌ترسیم. 

مادر خان جان که اسمش بی بی جان بود و من در روزهای کودکی وقتی دبستان بودم، درست یک روز سرد که داشتم یک کتاب داستان درباره‌ی یک آدم برفی می‌خواندم، آب شدن و مردنش را دیدم. توی تراس بودم که گفتند تمام کرده است. از بی‌بی جان و بعد خوان جان، مامانی، مادر و خودم. همه‌مان بچه‌ی اول خانواده بودیم. دو تا عکس هم گرفته بودیم. اولی یک عکس هست که همه‌ی خانومها با چارقدهای رنگ به رنگ خودشان تویش ایستاده‌اند. مادر هم مرا توی بغلش دارد. بچه‌ اول‌ها بعد از این اما، یک بار دیگر عکس گرفته‌اند. وقتی که بی‌بی جان دیگر نبود. این دفعه از خان جان تا من که حالا روی پای خودم ایستاده بودم. امروز فردا هم باید این عکس را به روز رسانی کنیم. فقط سه تا از آن دسته مانده‌ایم که هر کدام یمین و یسار عالم برای خودمان داریم زندگی‌می‌کنیم.  توی آخرین عکسها خان جان دیگر آن اخم گوشه ی ابروهای ظریفش را ندارد. آدم وقتی به سنگها و کوه ها نگاه می کند که شاید میلیونها سالشان هست، فرقی بین پنجاه، شصت و نود سال نمی بیند. 

روحش شاد