360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

لش کردن برای تمام فصول

1- دارم کتاب درخت مار اووه تیم را از نشر افق می‌خوانم. اووه تیم را قبل‌تر با ترجمه محمود حسینی زاد با  کتاب – مثلا برادرم- شناختم.  این یکی هم شخصیت را با گوشه‌های قلمش و تاشهای بسیار زیاد رنگ می‌تراشد. طوری که خواننده بعد از مدتی حس می‌کند واگنر قصه را خیلی سال است یک جورهایی می‌شناسد.   

  متاسفانه وقت کم دارم و هر بار تکه‌ای ازش می‌خوانم. مثل یک پنیر گران قیمت که مزه‌ی زندگی و روزمرگی‌ام باشد از لای لفاف کاغذ پیچازی بازش می‌کنم و بخشی را  بر می‌دارم و دوباره می‌گذارم سرجایش. اولش تعجب کردم مترجم آلمانی‌اش متفاوت است ولی بعد دیدم طرف اول کتاب یک احترام درست و حسابی به استادش گذاشته است و متمم اخلاق را به جا آورده است. 

2- دوره‌ی مدرسه از بی عدالتی در رنج بودم. طوری بود که اولین بار طعم بی عدالتی را به خاطر شیطنت سر صبح چشیدم. به نظرم اینکه پریدم و دستم را انداختم دور گردن دوستم. آن موقع به نظرم نرسیده بود که مریض است و حالش بد می‌شود و شکایتم را به ناظم می‌برد. شکایت برد و چند تا کف دستی خوردم. تمام آن روز و روزهای بعد داشتم فکر می‌کردم این عادلانه نبود. کاری نکرده بودم. بعد توی سال سوم دبستان اینقدر کلاسمان خر تو خر بود که هوس کردم بروم آخر کلاس بنشینم. ریزه میزه بودم و نه از تخته خبردار می‌شدم و نه معلم را می‌دیدم. بعله. معلم را ندیدم و او هم با خشم آمد و تمام بچه‌های نیمکت آخر را با خط کش تنبیه کرد و ریخت بیرون. وقتی داشت با خط کش ما را می‌زد هم می‌خندید یا حداقل زیاد عصبانی نبود. برای همین این بار طعم بی عدالتی به شکل زیر مزه‌ای از موهیتوی خنک به نظرم رسید. بعدها دیگر اینقدر نسبت به این جور طعم‌ها حساسیت خودمان را ازدست داده بودیم که فاعل در مقام مفعول قرار می‌گرفت. حتی دلم برای استاد شاکی می‌سوخت. یک روز از همان سال دوم دانشگاه که تغییرات بنیادی دانشجوها در آن دوره شروع می‌شود، را دقیق یادم مانده است. ته کلاس به طرز بی مزه‌ای نشسته بودیم و پفک می‌خوردیم. خانم استاد خیلی وجیهه و با شخصیت بود. چون ده دقیقه‌ای ما را نگاه می‌کرد. من و یکی دیگر که اسمش را حدودی یادم هست: مهدی شاسکول. مهدی شاسکول دفاع آخر تیم فوتبال ما بود و اینقدر پول بدن سازی داده بود که کسی ازش نمی‌توانست رد شود. یک گالونی، که عاشق دنیای دیجیتال بود. دنیای دیجیتال نه اینکه گوشی بازی یا فلان تکنولوژی را خریدن و دست گرفتن. عشقش گرافیک کامپیوتری بود. یک زمانی توی حوزه‌هایی مثل اسپرایت نویسی تحت داس، فعالیت چشمگیری داشت. بماند. خانم استاد طاقتش طاق شد و برگشت. رو به ما نگاه کرد و گفت: شما سه تا که یکیتون ده دقیقه‌ی پیش رفت بیرون. لطفا بفرمایید بیرون. ما هم انگار توی مطب دکتر منتظر بودیم و خیلی طبیعی مسیر پیشنهادی استاد را پیش رو گرفتیم. توی آن سن و سال دیگر آنقدر دغدغه‌های عدالت  خواهی نداشتیم و گوشه‌ای از دنیا برای همیشه لش کرده بودیم. دیگر بزرگ شده بودیم و آماده‌ی هر جور اتفاقی می‌شدیم. شاید بی تفاوتی نسبت به وجودمان و وجود نازنین دیگران باعث شده بود کمی تا قسمتی برای همیشه در آن وضعیت قرار بگیریم. بعضی‌ها بعد از اینکه درس و مشق دانشگاه تمام شد برای ابد توی آن حالت ماندن ولی بعضی‌های دیگر به راه خودشان ادامه دادند. مهدی شاسکول را ندیدم. اصلا او توی یک دنیای دیگری بزرگ شده بود ولی نتیجه‌ی قطعی رهنی زندگی توی محیط آموزشی ایرانی بهمان یاد داد که – لش کنیم- بیفتیم یک گوشه‌ای و همچین خوش می‌گذرانیم را بلند بگوییم که به شکل یک دین جدید به نظرمان برسد. مهدی اوضاع مالی اش فرق داشت. یک زمانی که کرایه اتوبوس تهران شمال چیزی در حدود چهار صد تومان بود. مهدی توی خانه‌شان در شهرک غرب ساعتی پانزده هزار تومان برای بدن سازی خرج می‌کرد. این اوایل دانشگاه بود ولی بعدها هیچ کدام در راهی که می‌رفتیم اینقدر جدی نماندیم. جدیت برای از خواب بیدار شدن و زندگی را به سمتی بردن خوب است. آدم از سنین کودکی خیلی شوخی شوخی دنیا را دریافت می‌کند، می‌جنگد و بعد در سنین پیری به همان شوخی و لش کردن خودش ادامه می‌دهد. بیشتر سکوت می‌کند تا مقداری بیشتری از دنیا در چشمهایش جا شود.  

3-  طرف بدون هیچ خلاقیت خاصی شروع می‌کند گدایی. توی مترو مثل بازیگرهای دوربین مخفی تلویزیونی که گول پسرخاله‌شان را خورده‌اند و برای یکی دو روز بازیگری را تجربه می‌کنند، دارد مخ مردم را به کار می‌گیرد. خودش هم گیج است و نمی داند کدام راهی جواب می‌دهد. با یک تکه بند، کتانی‌اش را توی پایش محکم دارد. شلوار کوتاه پوشیده و کر و کثیف و آفتاب سوخته است. می‌گوید من خودم ده تا سرباز آمریکایی را کشتم. بعد جایزه گرفتم. یک میلیارد پول داشتم. بعد گیر می‌دهد به لباس آبی یک پسری که نشسته و دارد با گوشی‌اش ور می‌رود: آقا شما آبی هستی؟  بعد یکی دیگر را گیر می‌آورد: آقا شما قرمزی؟ و داستان به همین نحو پیش می‌رود. چه شباهت غریبی بین یک گدای واقعی و تلویزیون یا همان صدا و سیمای ما وجود دارد.  تبارک الله. 


ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

 

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

گردون نگری ز قد فرسوده ی ماست

جیحون اثری ز اشک پالوده ی ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده ی ماست