360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

درد قفسه سینه

انرژی زیادی برایش صرف می‌کنیم. گاهی تمام انرژی ممکن به همین سمت می‌رود؟ خریدن بلیط برای ارمغان بهزیستی چه شکلی است؟ کجا این اتفاق خواهد افتاد؟ توی مطب دندان پزشکی؟ مطب  دکترهای دیگر؟ در حالی که روده‌هایت توی دستهایت هست باید به فکر خانم پرستار باشی؟    لبخند بزنی و ازش شماره‌اش را بخواهی؟ دنیای رابطه‌ها مربوط به مشاغل زنانه‌ی تفریحی است؟ بوتیک؟ مانتو و شال و روسری و عطر و ادکلن؟ بقیه هم یک سری کارمند معمولی را مثل خیارشور سالادی‌های سورمه‌ای پوش، شبانه‌روز می‌بینند و بعد روزشان تمام می‌شود؟ خوب به بهانه‌ای باید مریض شد؟ به بهانه‌ای باید دل درد هنری داشت و سر از گالری، نمایشگاه عکس، کتابفروشی و یا جای دیگری که خیلی مرتبط با آدم نیست، درآورد؟ خانمی دیدم که جدا شده بود. برایش همه چیز تمام شده بود ولی اولین کاری که انجام داد این بود که دوباره رفت سراغ یک رشته‌ی تحصیلی دیگر. یک جای جدید که برایش هزارتا اتفاق نادر دیگر خواهد افتاد. هزاربار سخت گرفتی و این مسیر را رفتی ولی آسان گرفتن به معنی این است که اصلا نباید ناراحت چیزی باشی که نمی‌توانی توی خودت هضم کنی. گاهی دوستهای قدیمی را توی خیابان می‌بینم. آقای الف همچنان خندان است ولی خودش یادش نمی‌آید یا هر چه فکر می‌کند یادش نمی‌آید چرا دیگر با کمتر کسی ارتباط گرفته است. مثل یک تخم مرغ که توی تابه‌ی سرد بشکنی. صبر کنی ببینی کی این لخته‌ی بی‌رنگ و شفاف، می‌پزد و سفید و سفت می‌شود. آقای الف آدم ناشناخته‌ای نبود ولی اسمش را یادم نیست چون خیلی وقت است ازش خبر ندارم. فقط می‌دانم اهل ادبیات بود. کلاس سناپور هم رفته بود. مثل اینکه کسی توی تهران باشد و پارک ملت را نرفته باشد. نمی‌شود کلاس این یکی را نرفته باشد؟ خیلی خوب می‌خواند. رمانتیک بود. حتی وبلاگ هم می‌نوشت. از گل و گیاه توی آپارتمانش عکس می‌گرفت و برایش دختر، مانتوی چسبان و بدن نمای سفید به نظر می‌رسید. آقای الف همیشه از این یکی به آن یکی می‌رفت ولی شبها الهه‌ی فاسد عشق سنگین می‌نشست روی سینه‌اش و تقاص آن همه الواتی و بی‌بند و باری را می‌گرفت. برای همین آقای الف  صبح‌ها که بیدار می‌شد اولین درد صبحگاهی‌اش توی سی و دو سالگی درد قفسه‌ی سینه بود. سینه‌ای که خالی بود و تویش خبری از حتی خود آقای الف هم نبود. آقای الف اینطوری دوست داشت یک شب برود کنار دریا. با ماشین خودش برود توی آب و کم کم آب گرم و  تاریک و سیاه دریای شب خودش را با ماشین سفید و چرکتاب عزیزش دفن کند.  آقای الف داستان ما کلا آدم بی وجودی بود. برای همین فردایش هم همینطوری بلند شد و  به عادت روزهای قبل به اولین فاحشه‌ای که فقط کمکهای غیر نقدی دریافت می‌کرد زنگ زد تا  قرار آن روزش را بگذارد.