360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

چند بار مردن در شبانه روز

1- دوست لامصب عزیز چرا کتاب نمی خونی ؟  می دونی هاینریش بل از همین تجربه های امروز ما که قراره کورمال کورمال رد کنیم نوشته ؟  می دونی آلبرکامو درباره ی جامعه اش گفته : فرانسوی یعنی کارمند و حقوق بگیر؟  به نظر شما این خیلی شبیه ما نیست؟  نمیشه تجربه های اونها رو تکرار نکنیم ؟ 

 

دیشب با یکی از دوستان عزیز و نویسنده که چند کتابی هم چاپ کرده‌است صحبت می‌کردم. از جلسه‌ای می‌گفت که دوستانش بهش یادآوری کرده بودند سر این رمانت اینقدر سخت نگیر، برای 500 نفر بیشتر که قرار نیست چاپ کنی. تصور کنید مدرسه‌ای جمع و جور از کل جمعیت 80 میلیونی ایرانی که قرار است خدای ناکرده دست به جیب ببرد. رمان ایرانی بخرد و خوشحال شود. ناعادلانه و بی انصافی روزگار است. 

2- دخترک می‌گوید عرب است. همانطوری که رقیق القلب است جدی و رنج کشیده است. سعی می‌کند توی زندگی اتفاقهای بزرگ برای خودش پیش بیاورد. پسرهای سیکس پک همیشه طرف را پخته‌اند و آماده و راحت می‌روند توی یکی دوتا پله راحت‌تر می‌ایستند. انگار دختر و پسرهایی که جدیدترین مدهای لباس و کفش و ساعت و تتو را دارند همیشه به مشتری طرف مقابلشان دارند این پیام را می‌دهند که ما طور دیگری هستیم. حرفه‌ای راه هستیم. مثل دیگران امی نیستیم. یک جایی توی همین کوچه و خیابانهای شهر آموزش دیده‌ایم. دل بسته‌ایم و بعد از مدتی باخته‌ایم تا اینکه شدیم این یکی که دارید می‌بینید. مار خوردیم تا الان افعی متمدنی شدیم که با  گشت ارشاد هم دوست است. 
حوصله‌ام سر می‌رود. حوصله‌مان سر می‌رود. طوری گیر می‌کنم و ضربه می‌خورم که ترجیح می‌دهم خیلی از آدمهای اطرافم را فیلتر کنم. آدمهای گرفتاری که اصلا نتوانسته‌اند برای یکی دو قدم جلوتر رفتن توی دریا، جسارت به خرج بدهند. همینکه رنگ سبز و عادی دریا تبدیل به آبی تیره می‌شود فوری جا می‌زنند. نمی‌شود به جلوتر شنا کرد. آب هم سردتر به نظر می‌رسد. خودشان را از بالا تصور می‌کنند که از یک مرز باریک آبهای سبز و تفریحی به آبهای تیره و عمیق و جدی و البته سرد رسانده‌اند. چند تا دست زده‌اند و یکی دو متری رفته‌اند توی این آبها. چطور می‌شود برگشت. هر نسیم خنکی آن طرف این مرز آدم را خشک می‌کند. 
3- دخترک را بعد از هزاری استرس می‌بینم اینقدر تپل مپل کرده است که راحت می‌شود حرفش را باور کرد، چند سالی است رابطه‌ی جدی نداشته است.  زیر پل میرداماد سوار ماشینش می‌شوم. ماشین 206 آلبالویی پسر کش است ولی مثل اینکه سالهاست شسته نشده است. این مدل ماشین را فقط یک پسر عاشق پیشه ی دانشجوی دکتری می تواند س ک س ی بداند.  انگار داریم برای یک عملیات نظامی می‌رویم. برای همین سراسرش خاک گرفته است.  گفتنش آسان نیست. آدم اهل مطالعه و منزوی‌ای که نمی‌تواند راست و حسینی، عشق بورزد می‌رود سراغ کسی به نام شکسپیر. یک نویسنده‌ی نامور که ریشه‌های آن ور آبی و مدرن‌اش را همراه خودش داشته باشد.
4- دخترک کمی سبزه و معمولی بود. ابروهایش را نقاشی کرده بود. مانتوی جلو باز سفیدی پوشیده بود و ازش خواسته بود بگذارد هوا که خنک‌تر شد، برایش آش بگیرد. خودش نخورد. نشسته بود و به دستهای ظریفش که داشت با قاشق پلاستیکی دانه‌های نخود را کنار می‌زد، نگاه می‌کرد. بالاخره کارش تمام شد و هر دوتا خندیدند. حرف زیادی نزدند. پدرش توی یکی از وزاتخانه‌ها کارمند دولت بود. مثل خودشان سر و وضع آن چنانی نداشتند. موهایش را طلایی کرده بود. موی طلایی مثل در و پنجره‌های فلزی و خاک گرفته توی تهران، همه جا هست. اصلا چیزی نیست که آدم یک ساعت بخواهد تماشایش کند. بالاخره وقتی شب طرف را رساند و وقتی از موتور پیاده‌اش کرد، برگشت و چانه‌اش را چسبید. دخترک خندید و چشمهای روشنش توی تاریکی برق زد. لبهایش را بوسید. بعد هم گفت: اینم از کرایه‌ی ما. 
دخترک همینطور مات و مبهوت وسط کوچه شان ایستاد. خودش اما معطل نکرد. موتور را چرخاند و خندید و گاز داد و رفت. 
5- . الان دارد یک سالی می‌شود. موهو سرباز ساده‌ لوح داستانهای لویی فردیناند سلین هستم که وسط جنگ گیر کرده است  و الان است که منفجر شود. زندگی کردن با غرغرهای نویسنده‌ای به نام سلین برایم عذاب آور است. ترا به خدا نگویید آدمها از دیگر آدمهای مثل خودشان فرار می‌کنند.