360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

فالی که حافظ نبود، شب یلدایی که خمیرش شل بود!


- میدونستی حافظ نونوا بوده؟

- نه... لابد نونوایی فانتزی داشته؟ -

حالا اونش رو نمی‌دونم ولی برای امرار معاش بوده. تا بتونه درسش رو تموم کنه. بعد یه شاگرد داشته به اسم محمد جوینی که یه روز برای حافظ یه نون جو میاره. حافظ بهش میگه: این چیست که چون غروب جمعه قهوه‌ای است؟ محمد جوینی بهش میگه: این نانی جوین است که جد بزرگم تموچین در جابلقای چین درست می‌کرد. حافظ در دم میره دم و دستگاه تولید نان جوین رو راه میندازه و اینقدر پول درمیاره که به راحتی مدرک تحصیلیش رو می‌خره. بعدش شعرای اون دوره‌ی حافظ ضعیف میشه.

مثلا یکی از اشعار همون دوره اینطوریه: من میرم چاق میشم بعد میام تو منو بخور. بعد حافظ تصمیم میگیره این ها رو از دفترش پاک کنه. به علاوه مدرکش رو هم پاره میکنه.

- یعنی بعدا رفته ادامه تحصیل داده شده استاد دانشگاه؟

- بالاخره هرکسی یک طوری پیشرفت می‌کنه دیگه. حضرت حافظ هم مجبور میشه که دوباره درس خارج بخونه و مفتی بشه.

- میگن مهران مدیری هم توی نون فانتزی کار می‌کرد.


- والا حالاشم کاری نکرد. فقط همه دعوت بودن. نویسنده می‌نوشت. مهران هم به عنوان کارگردان می‌رفت می‌گفت: یه ریزه جمع تر تا بالاخره همه توی کادر جا بشن.

- یعنی می‌خوای بگی میزانسن نداشت؟

- داشت. اما در کل تاثیر گذار و ارزشمند بود.

عکس: سرکارخانم شیرین سوهانی hashtag#تهران hashtag#یلدا hashtag#طنز

هیچ وقت یک برنده مدال فیلدز رو تهدید نکن!


در زندگی همه‌ی ما لحظه‌هایی وجود دارد که اگر توی فیلم بیاید، باور نمی‌کنیم. اگر توی کتاب بیاید کتاب را می‌اندازیم دور و نمی‌خوانیم (بهانه‌ای جدید برای نخواندن کتابها). اگر توی روایتهای مذهبی بیاید به پاره‌ای خرافات نزدیک است. ولی واقعا من یک زمانی یعنی سال 75- 76 توی تمام سوراخ سنبه‌های دانشگاه تهران رفت و آمد می‌کردم. همینطوری بود که ما می‌رفتیم کوی دانشگاه تهران. توی گرگ و میش اول شب وسط آن همه آدم لاغر نوتلا نخورده در آن سالها از نرده‌های اتوبوس سرویس دانشگاه آویزان می‌شدیم و می‌رفتیم توی کوی دانشگاه. کوی دانشگاه تهران از همان موقع یک مجموعه‌ی 25 هزار نفری بود که نظام مقدس بسیار بهش مباهات می‌کرد. برای همین کوی دانشگاه همه چیز داشت. نانوایی، خیاطی، بقالی شاید نجاری و مهمتر از هم سینما. حتی سنگر و خاکریز هم داشت. دقیقا یک ساختمان بود که بیشتر بسیجی‌ها آنجا زندگی می‌کردند. جلوی اتاقها هم سنگر و چفیه و از این بحثها بود. انگار رفته بودید نمایشگاه دست آوردهای دفاع مقدس. سینمای کوی سعی می‌کرد از بقیه‌ی جاهای کشور روشنفکر‌تر باشد. برای همین دقیقا وقتی یک زن با تاپ از ارتفاع پرت می‌شد و یک مستطیل سیاه چرخنده رویش بود تا به کف اقیانوس برسد و دیگر چیزی از گوشت تنش نصیب مومنین نشود، سینمای کوهی دانشگاه ممکن بود که این صحنه را پخش کند. همانطوری آنجا منبع تمام انواع آدمها بود. آدمهای انجمن اسلامی که خودشان بیانیه‌ی تجمع میزدند و خودشان هم با ماشین آتش نشانی هماهنگ می‌کردند تا بیاید تجمع را متفرق کند.


دانشجوهای آن موقع کلا قوی‌تر بودند. هر جا احتیاج بود میله‌های گارد اطراف کوی را خم می‌کردند تا از همان محل یک دسترسی محلی درست کنند. بدین ترتیب دکه‌ی روزنامه، اتوشویی، آب میوه‌ای و حتی عکاسی سمت خیابان امیر آباد یا گیشا، سوراخهای مخصوص به خودشان را داشتند. جغرافیای پیچیده‌ی کوی دانشگاه باعث شده بود شما تمام طبیعت وحشی آمریکای لاتین را در تپه‌های عمیق بین خوابگاه‌های کوی و ساختمانهای دانشکده فنی برقرار کنیم. اما آنجا فریدون درخشانی را پیدا کردم. لاغر و جدی بود. اینقدر که وقتی چیزی را روی چرک نویس می‌نوشت، رد آن نوشته بر روی کاغذ می‌افتاد. فریدون درخشانی دانشجوی لیسانس ریاضی بود. لاغر بود و توی یک هفته‌ای در سال هم می‌دیدیم که شلوار کردی پوشیده است. یک بار با هم بحثمان شد. من جوان و نادان بودم فقط یک بخشش را یادم هست که در جوابم گفت: این حرفهای جمهوری اسلامی چرته! اینکه کردهای کوموله با سیم سر می‌بریدن. من یادم هست که باهاش بحث نکردم. بعدها فهمیدم که از طرف دانشگاه تهران رفته بودند مسابقات ریاضی با وثیقه‌ی دانشگاه رفته بودند لندن که او همانجا ماند و دمش گرم که پناهنده شد. سالها گذشت و این روزها فهمیدم که الان مدال فیلدز معادل نوبل ریاضیات را برده است. اسمش را هم به کوچر بیرکار به کردی یعنی مهاجر ریاضیدان تغییر داده است و احتمالا از ایرانی بودن خود خیلی هم راضی نیست.

کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بسته‌ی شنبلیله-بخش دوم


سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی می‌دانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند. یک وقتهایی هم به ما سر می‌زد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانه‌ای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکی‌اش را گرفته و بیرونش انداخته است. داشت توی جامعه‌ی مدیر محور و مدیر باز حل می‌شد. گفتم: خوب شوهر خاله جان غصه نخور بیا پیش بنده. همینکه #افتخار بدی این موارد مدیریتی رو با هم گپ بزنیم کلی به دردم می‌خوره.

آمد ولی #طرح‌هایش به درد ما نمی‌خورد. ما به یک ایده‌ی جدید احتیاج داشتیم. همین را گفتم تا مشاورم بهش بگوید. او هم گفت. شوهر خاله بی کم و کاست صبح، تراشیده و شیک آمد. گفت: حمید این دیگه تیر آخرمه. گفتم: چیه قربان؟ گفت: دروغ سنج. یه دروغ سنج که کافیه شروع کنیم به استفاده در مصاحبه‌ها. دروغ سنجش وصل می‌شد به فنجان چای و صندلی‌ای که طرف رویش می‌نشست. گفتم بالاخره حالا برای شروع می‌شود آبدارچی را استنتاق کرد تا ببینم ماجرای غیب شدن آن همه دستمال کاغذی توی شرکت چه بوده است. شوهر خاله دو ماه وقت خواست تا طرحش را جمع و جور کند. خوش قولی کرد و یک ماه ونیمه کار را تحویل داد. بالاخره آبدارچی را هم روی صندلی نشاندیم. شوهر خاله خودش سوال می‌پرسید: آقا همت جان یه توضیح به ما بده اون روز که تازه از #افق_کوروش اومدی بیرون چند بسته #دستمال_کاغذی گرفته بودی؟ کجا گذاشتیش؟ اون هفته چقدر مصرف کردی؟ کمدی که گذاشتی قفل داشت؟ #کلیدش رو فقط خودت داشتی؟

عکس: نسیم بهاری
عکس: نسیم بهاری

هزارتا سوال پرسید تا طرف واقعا از حال برود. همت مثل بلبل همه را جواب داد. دستگاه چیزی را نشان نمی‌داد. همت فقط یکجا سرفه کرد. شوهر خاله اشاره زد که : دیدی مهندس؟ بعد همت را بلند کرد برود بیرون. گفت: این باسنش بزرگه باید جای الکترودها رو عوض کنم. رفت. با دم باریک الکترودها را از هم دور کرد و بعد دوباره همت را صدا زد. همت این دفعه تا نشست پرید و گفت: آقا انگار صندلی برق داره. شوهر خاله گفت: شما یه دقیقه بیرون باشید. بعد دوباره رفت سراغ دستگاه و شاید ولتاژی چیزی ازش را کم کرد. خودش نشست. بعد دوباره همت را صدا کرد. همت خسته و کلافه بود. ساعت شده بود یازده شب. این بار به همه چیز اعتراف کرد. گفت برای فوت مادر خانمش خیلی دستمال کاغذی لازم بوده و آن ماه خرج و مخارجشان زیاد بود. حالا شوهر خاله داشت روی دستگاه دنبال جایی از نمودار باسن همت می‌گشت که نوسان شدید داشته باشد. جوینده یابنده بود. توی دقیقه‌ی 3 و 25 ثانیه از دفعه‌ی آخری که همت نشسته بود یک نوسان شدید پیدا شده بود. شوهر خاله حالا اختراعی کرده بود که می‌توانست زندگی او را عوض کند. گفتم: من که حمایت می‌کنم. شما برو طرح رو ثبت کن. من همه جوره در خدمتم. آن روز به هیجانات گذشت. شوهر خاله توانست مدتها دنبال طرحش بگردد. در حقیقت مدتها ازش خبری نبود تا این که یک روز صبح زنگ زد و گفت: حمیدجان من به نظرم یه مدت باید دفتر شما بخوابم. با کمال میل قبول کردم چون واقعا هیچ وقت چنین خواهشی نکرده بود. یکی دو ساعت بعد خودش عرق کرده و بی حال آمد دفتر. به جز منشی همه رفته بودند. رفتم برایش چایی آوردم تا ببینم داستانش به کجا کشیده است گفت: من احمق اصلا از اول نباید به خاله ات اعتماد می‌کردم. بعد بلند شد به قدم زدن و گفت: یه چیز می‌گم تو رو خدا نخندی ها. قول دادم. گفت: من خیر سرم گفتم مخترع شدم. اختراعم رو به خاله‌ات نشون بدم. اون شب شام آنچنانی درست کرد و طبق نظر من که خیلی زود شام می‌خورم شام رو خوردیم و فرصت زیادی داشتیم تا درباره‌ی اختراعم صحبت کنیم. تا رفتم دم و دستگاه رو آوردم یکهو برگشت. اون زن مهربون. چی میگن؟ ؟ دیو. آره دیو شد گفت: الا و بلا باید خودت تست بدی. منم نشستم روی صندلی. من احمق قبلش گفته بودم این دستگاه یه الکترود داره که توی موارد خاص که دروغگو سرپیچی و فریبکاری کرد میشه ازش استفاده کرد. اون رو گوشه‌ی لب می‌ذارن. اونم همین کار رو با من کرد. بعد شروع کرد سوال کردن. کم کم حس می‌کردم گوشه‌ی دهنم انگار آفت زده باشه. یه مزه‌ای می‌داد انگار زبونت رو چسبوندی به آهن داغ تنور. نگم برات که بالاخره من هم اعتراف کردم. اعتراف کردم یک روشنک نامی هست که برام میره بازار قطعه میخره. اون دست بردار نبود. هی می‌گفت: فقط همین؟ جمشید خان فقط همین؟ بگو باید تا تهشو بگی. گفتم: اون عاشق اختراعاتم شده بود.

دیدم اشک توی چشمهایش حلقه زده بود. جمشید خان هم گفت: منم همه چیزو گفتم و خلاص شدم. خیلی درد داشت. گفتم: اشکال نداره جمشید خان. اگر سلیقه‌اتون میکشه تشریف بیارین منزل ما ولی اینجا رختخواب همت هست. فعلا باشید همینجا. چه کاریه اصلا. روشنک خانوم هم نداریم و الا شما اینجا نبودین. من خودم با خاله صحبت می‌کنم. به نظرم شما کاملا بیگناهی.

کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بسته‌ی شنبلیله-بخش اول

شوهر خاله‌ی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح می‌دهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمی‌رویم مرحله‌ی بعد. اخیرا می‌بیند با ورودش فضا خیلی ساکت می‌شود، خودش سعی می‌کند سوال بپرسد؟

- مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال توی یک شرکتی کارکنند چیست؟

- پاداش آدمهایی که در زندگی‌شان استراتژی دارند، چیست؟

عکس: سرکارخانم نسیم بهاری
عکس: سرکارخانم نسیم بهاری

اخیرا سایتی هم زده است و کلی بسته‌های مدیریت کسب و کاری برای علاقه مندان معرفی کرده است. حتی برای بعضی بسته‌ها قیمت هم توی سایت زده است. یک روز آمد و همه را برایمان تشریح کرد: بسته‌ی اسفناج که به زیر ساختهای مدیریتی یک سازمان کمک می‌کنه. خیلی از شرکتها از این بسته‌ی اسفناج بردن.

بعد دست کرد توی کیفش و بسته‌های دیگری که حاوی کاتالوگ و دی وی دی بود چید روی میز. پدر منتظر بود همه چیز برگردد سرجای خودش تا بتواند دوباره شبکه‌ی ورزش‌اش را تماشا کند. خاله هم دندان غروچه می‌رفت ولی شوهر خاله تدبیر دار و امیدوار ادامه می‌داد: یه سازمان مثل یه بدن میمونه. سر داره پا داره دست، قلب، حتی آپاندیس داره که باید به موقع جراحی کرد. خاله توپش ترکید و گفت: آره دیگه. پارسال شب عید یه شرکتی آپاندیسش ترکید، عمل کردن حمیدخان و در نتیجه شوهر خاله بیکار شد.

شوهر خاله خم به ابرویش نیاورد و گفت: کم کار شدم. بعله بچه‌ها کم کاری اونم شب عید خیلی خوبه. برای آدم فراقتی پیش میاره که سازمانش رو مهندسی مجدد کنه. BPR. همه چیز رو بریزه بیرون و از نو پستهای جدید بده. به پا بگه از این به بعد فقط دوچرخه به دست بگه سخنرانیهای پر حرارت با زبان بدن عالی و اما مغز، مغز باید خوراکش مغز باشه. البته شوخی کردم.

همینجا می‌خندد و ما مخصوصا پدر و مادر که بیشتر مات و مبهوت هستند، حالا اجازه پیدا می‌کنند بخندند. شوخر خاله مکث می‌کند تا حتی و من و ماری شیمل هم لبخند ریزی بزنیم. شوهر خاله ادامه می‌دهد: واقعیتش اینه خوراک مغز فقط به درد بنایی می‌خوره. در ضمن ما که ضحاک نیستیم.

دوباره خودش می‌خندد. من دارم فکر می‌کنم ضحاک چیه؟ خاله گره روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند چون گشت ارشاد حتی توی فکر ما هم لانه دارد. بعد بلند می‌شود به مادر اشاره می‌زند که بروند توی آشپزخانه تا چایی بریزند.

شوهر خاله ادامه می‌دهد: بچه‌ها اگر خواستید در آینده می‌توانید مشاور مدیریت بشوید. یعنی بروید به سازمانها و شرکتهایی که خدای ناکرده توی گل مونده‌ان کمک کنید.

ماری شیمل می‌پرسد: مثلا چه کمکی؟ اونا خودشون مدیر و ناظم دارن.

شوهر خاله همانطور که قدم می‌زند و روی وایت برد اتاق ما می‌نویسد می‌گوید: ناظم که نه. ولی مدیر هم یه وقتایی سردر گم میشه. میخواد یه نفر رو استخدام کنه. نمیتونه. یه وقتی می‌خواد حقوق کارمنداش رو زیاد کنه. بلیط استخر بگیره. بهشون پاداش بده.

ماری شیمل می‌گوید: یعنی شما بهش می‌گین بلیطو از کجا بخره؟

من بهش می‌گویم: نه خنگول. بلیط که معلومه. شوهر خاله میگن که منظورشون اینه که...

هر چقدر فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. پس می‌گویم: مواظب کارمندان که از سر کار درنرن غیبت نکنن.

بعد خواستم مثل شوهر خاله بامزه باشم گفت: مواظبن کسی غذای همکاراش رو سرکار نخوره.

دیدم شوهر خاله صورتش سرخ شد. رگی که از روی چشم راستش می‌رفت بالای مغز آفتاب بگیرد، خیلی ورم کرد.

دعا به جان شلختگی کائنات

همینکه ازش سوال کردم چطوری تو توی این زندگی #دست_دومی شاد هم هستی گفت: ادبیات جواب میده. اینطوری شده بود که من فکر کردم او به عنوان یک #دست_دوم باز کامل به کجای دامن ادبیات آویزان شده است. یکبار که رفتم طبقه‌ی کتابهایش را دیدم فهمیدم که سری مجلات همشهری را خریده است و احتمالا توی رختخواب عکسهایش را ورق می‌زند بعد به طرف می‌گوید: ببین، این یک حموم قدیمیه. این یه آرایشگاه مردانه‌ی نوستالژیکه. اینجا رو ببین! تمام بوهای نوستالژیک و الیت رو لیست کرده عزیزم. اینطوری مطمئن بود اگر خواندن و حتی نگهداری از کتابهای قطور ادبیات روسیه جرم است، لااقل این‌ها کاملا مجاز، بی خطر و #نوستالژیک هستند. #نوستالژی مثل یک عروسک خوش رنگ و لعاب که همراه بچه می‌توانی توی وان حمام ولش کنی، بی خطر و روح افزاست. او هم به عنوان یک متخصص جمع کردن وسایل دست دوم، مثل کامپیوتر، پرینتر و خیلی چیزهای دیگر، هنوز می‌توانست یک کامله مرد #شلخته باشد که به راحتی حول و حوش میدان انقلاب سوژه‌های ابدی خودش را پیدا می‌کند. آقا راسته‌ی کتابفروشی‌ها از این طرفه؟ آقا اینجا ناهار با قیمت مناسب کجا میشه خورد؟ آقا شما دقیقا می‌دونین اسم قدیمی این میدون انقلاب چی بوده؟ بیخود نبود که یک انکر الاصوات دوست داشتنی می‌گفت: میدون انقلاب باش. به همان سهلوت که روغنهای چسبیده به کف خیابان حاوی #تاریخ_شفاهی قلب #تهران هستند و با هیچ باران اسیدی‌ای پاک نمی‌شوند، او هم یک دست دوم باز دوست داشتنی بود که حتی آدمها را هم وقتی دست دوم شده و انگار به درد بخور نبودند انتخاب می‌کرد. فکر نمی‌کنم هیچ وقت جرات کرده بود کسی را از طایفه‌ی نوسایگان، انتخاب کند. این بود که آدم دلش می‌خواست به جان شلختگی کل کائنات دعا کند چون هیچ چیزی مغز آدم را بیشتر از این رها نمی‌کند که شلخته فکر و انتخاب کند. شلختگی داستانها کمک می‌کند آدم از دست فکتهای علمی و تلقیناتی که توی دست و بال روان شناسهای امروزی و بازاری است به حد کافی فرار کنیم.

شلختگی-نویسندگی
شلختگی-نویسندگی


پ.ن: این بریده، از گپ و گفتگویی با یکی از دوستان اندیشمندم، پیدا شد. از او ممنونم که حکمت اندیش است. شلختگی یا به تعبیر دیگری از امبرتو اکوugliness که نتیجه‌ی شلختگی در زیبایی است نیز، به اندازه‌ی کافی زیباست. شلختگی همدم روزهای پیری و آرامش آدمی است. شلختگی قابلیتهای ستایش بزرگی در آدم را خلق می‌کند. حتی اگر بیمار هم شده باشید می‌توانید جزو کسانی باشید که بیماری‌شان را هم ستایش می‌کنند. #نویسندگی