360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

داستان آفتاب گیری در صحن علنی پشت بام

داشتن یک دختر خاله‌ی قرتی فقط می‌تواند سرگرم کننده باشد. مثل تمام چیزهایی که در عالم باهاش مواجه می‌شویم.

ارغوان زنگ می‌زند. به نسیم می‌گوید: ببین من امروز دیدم یه دستم به خاطر اینکه زیاد رانندگی کردم زیر آفتاب سوخته ولی اون یکی هنوز هیچیش نیست. به نظرم باید بریم آفتاب بگیریم.

من مانند خیلی از گذشتگانم از این حرف احساس خطر کردم و گفتم: می‌دونید تقریبا 98 درصد سرطانهای پوست از نور آفتاب و همین آفتاب گرفتن اتفاق می‌افته؟

نسیم گفت: ارغوان به حرفش گوش نده. این هر وقت خودش از چیزی خوشش نیاد فوری برای ما -یافته‌های پژوهشگران – رو می‌کنه.

ویتامین D3 -آفتاب گرفتن- sunbathing
ویتامین D3 -آفتاب گرفتن- sunbathing


همین برنامه‌ای شد برای اینکه خلوت کنند و یک زمانی دور از چشم ماری شیمل بروند از آفتاب پشت بام استفاده کنند. این نقشه بزرگترین نقشه‌ی نظامی بین دخترخاله‌‌‌ها یعنی نسیم و ارغوان بود. اینطوری بود که من و سامان پخش و پلا بودیم و آنها مشغول اجرای نقشه بودند. دو نفری تخت یک نفره‌ی مرا بردند پشت بام، چون به تخت هیچ فرد دیگری نمی‌شد دست زد. البته شوهر خاله یعنی پدر و مادر تختشان اینقدر قدیمی بود که فقط یک نظامی آمریکایی می‌توانست آنرا جابجا کند. و از آنجا که تخت سبک دیگری در کار نبود هر دو نفر مجبور شدند روی همان یک تخت آفتاب بگیرند. طبق نظر هواشناسی هوا آفتابی و زمستانی بود ولی آلودگی هوا هم دست از سرشان بر نداشت. ارغوان تمام ماجرا رابرایم اینطوری تعریف کرد: ماری شیمل توی اتاقش بود. اون روز مثل همیشه سرکار نرفته بود ولی اون دور و برها پیداش نبود. ما هم تخت تو رو از پله بردیم بالا توی پشت بوم. انگار اورست رو فتح کرده بودیم. هیچ همسایه‌ی نزدیکی به پشت بوم ما دید نداره. عینکها رو زدیم. موزیک هم روشن کردیم. مالیدنیها رو هم مالیدیم. ولی چشمت روز بد نبینه امیر. همینکه پنج دقیقه گذشته یکهو یک صدایی که انگار مرد هم نبود. از پشت کولرها اومد. می‌گفت: شما دوتا اینجا چی کار می‌کنید؟ گفتم: نسیم من نمی‌تونم تکون بخورم. نسیم خواست بلند شه. چون روغن زده بود خورد زمین. بعد من گفتم الان ممکنه. من هم زمین بخورم. برای همین چیزی نگفتم. یه تیکه پارچه بود انداختم رو خودم. دیدم. یک میل پرده که سرش یه نایلون مشکی زدن از اون طرف کولر پیداش شد. نسیم بالاخره از جاش بلند شد. مانتوش رو انداخته بود رو تنش رفت. اون طرف. جیغ زد. من مثل احمقها شل شده بودم. دست و پام حرکت نمی‌کرد. یه خورده به خودم بد و بیراه گفتم. بالاخره بلند شدم. رفتم دیدم. نسیم یقه‌ی یه پیر زنی رو گرفته. جیغ و داد می‌کردن. پیر زن گفت: ولم کن. دختره‌ی کثافت این چه وضعیه درست کردی؟ بعد هر بار دست نسیم رو می‌گرفت سر می‌خورد. نسیم هم همینطوری بهش فحش می‌داد. هر دوتا افتاده بودند توی یک سفره‌ی بزرگ و هی سر می‌خوردند. بعد پیر زنه همونجا دراز کشید. نسیم بلند شد. انگار دیگه هیچ روغنی توی تنش نبود. قهر کرد دوید سمت راه پله و رفت پایین. هر چی بود رفتم سراغ پیر زنه. بهش گفتم: شما اینجا چی کار می‌کنی. گفت: غلط کردم. دیدم دوتا دختر جوون لخت روی پشت بومین اومدم یه چیزی بگم. الان فکر کنم لگنم شکسته باشه. گفتم: یعنی درد داری؟ گفت: آره مادر دارم می‌می‌رم. گفتم. باشه تکون نخور. همینطوری به آسمون نگاه کن. تا من زنگ بزنم آمبولانس بیاد. امیر نمی‌دونی با چه مصیبتی پیر زن همسایه بغلی رو اورژانس جمع و جور کرد و برد. واقعا آفتاب گرفتن کوفتمون شد. ولی یه چیز بگم امیر؟ این دستم هم خیلی تیره تر شده. نیگا.

درباره فیلم تختی - بهرام توکلی

خطر لو رفتن قصه وجود دارد. خیلی عجیب است که این فیلم تماما سیاه و سفید ساخته شد. با این همه دکور و تشکیلات ای کاش فقط بخش کوچکی مثلا بچگیهای تختی سیاه سفید می‌بود تا بتواند بعد و کنتراست بیشتری در قصه ایجاد کند. در تمام طول فیلم حس می‌کنید تختی بیشتر از اینکه قهرمان باشد یک آدم مگسی و سرگردان است که همین حالاست به دام دیوانگی پدرش بیفتد. قصه‌ی عشقی توی فیلم هم حتی اگر رنگی می‌بود اینقدر نزار و تاثر بر انگیز است که قابل تامل به نظر نمی‌رسد. اولین دلیلش چهره‌ی خانم ماهور الوند است که مصیبت البته از نوع سینمایی آن ازش می‌ریزد. ما در هیچ جای فیلم خندیدن و شادی بیشتر از 10 ثانیه از یک قهرمان را نمی‌بینیم. قهرمانی که به طور گذرا کنار طالقانی نشسته است بی آنکه حرف به یادماندنی و خاصی جز- شام دیر شد- یا حرف مسخره‌ای شبیه اینکه – الان شما دو بزرگوار اینجا نشستین زمین میریزه – به گوش نمی‌خورد. کما اینکه مصدق خواهی تختی هم در حد یک بوس کوچولو بعد از قهرمانی دیده می‌شود.

فیلم تختی - کارگردان : بهرام توکلی
فیلم تختی - کارگردان : بهرام توکلی

شهای قابل تاملی هم دارد که به مدد بازی تئاتریهای توانمند این فیلم خوب از کار درآمده است: بخش دعوا توی رختکن. بخش حرص خوردن مربی به خاطر رد کردن پست شهرداری تهران. بخشهایی هم هست که به خاطر گذشتن تاریخ مصرف قهرمان، برای امروز ما خنده‌دار به نظر می‌رسد: تختی در جواب چرا عکست را روی شیشه عسل نمی‌زنی عنوان می‌کند که چون مردم فکر نکنند اگر پول ندارند نمی‌توانند قهرمان بشوند. بخش خودکشی تختی و یا سناریوی بی احترامی تختی به غلامرضا پهلوی همه به نفع سناریوی خودکشی با تریاک مسکوت شده است و درآنجا سناریوی خیانت احتمالی همسرش مطرح نشده است. در مجموع فیلم قابل اعتنایی نیست و شاید برشهای خیلی کوتاهی ازش می‌تواند مورد توجه قرار گیرد. دلیل اصلی آن این است که به نظر قصه‌ی غلامرضا تختی یک قصه‌ی تخت و بدون فراز و نشیب واقعی است. ما همیشه با شریک گل فروشش مواجه‌ایم که دارد از بذل و بخششهای تختی ایراد می‌گیرد. تختی هم همیشه با لبخندی زیر سبیلی موضوع را رد می‌کند. بدیهی است که در مرگ غلامرضا تختی گفته شود: تختی همان موقع که زنده بود کشته شده بود.

خاطره ی مرگ : روز اولی که مردم

روز اولی که مردم یک چیزی مثل خواب بود. هیچ چیز خاصی دور و برم نبود ولی انگار به هیچ چیزی از جمله تنم احتیاج نداشتم. فقط یک فرشته آمد ازم پرسید: چی لازم داری؟ تشنه بودم گفتم: آب جوی هنکل. گفت از توی این یخچال بردار. یخچال کوچکی توی هوا معلق بود. بطری را برداشتم و نوشیدم خیلی گوارا بود. دوباره روز بعد همان فرشته آمد، گفتم آب جو و روزهای بعد هر روز این بطری آب جو کوچکتر می‌شد. بعد روز چهلم دیدم فقط یک قطره توی بطری مانده بود. از فرشته ماجرا را پرسیدم. گفت: تو در آن دنیا آدم خوبی نبودی. روزهای اول تمام فامیل بعد از خوردن و نوشیدن چای و شربت مراسم خاکسپاری یک چیزهایی نثارت کردند. بعد از چند وقت شوهر عمه و بقیه‌ی فامیل و دوستهای نزدیکت که پولشان را خوردی و آبرویشان را برده بودی، نثارات خودشان را واصل کردند. اما در چهلمین روز مادرت بود که تو را بخشیده بود ولی ته دلش چیزهایی مانده بود و قطره اشکی چکانده بود.

حکایت ماجرای نادرشاه و گدایی که کتاب باز بود

 نادر شاه روزی به گدایی برخورد و گفت تو واقعا گدایی؟ گدا که لهجه‌ی خاصی ازش بیرون می‌ریخت گفت: گدای گدا که نه ولی وقتی اون کوه نور و دریای نور رو از مابردی ما دیگه مفلس شدیم. نادرشاه غضب‌تر کرد و گفت: به جان نادر اصلا اونو که حرفشو نزن. همش خرج شد رفت ولی حالا تو چرا توی ملک خودتون گدایی نمی‌کنی؟ شاه گدا گفت: ما را جلوه‌ی معشوق در این کار داشت. نادر گفت: داداش زن و بچه رو هم آوردی؟ شاه گدا گفت: متاسفانه بعله. البته که روی در دربار هند زدیم. ما رفتیم گرچه پادشاهی کامران بودیم از گدایی عار داشتیم. نادر ناغافل تنبانش را پایین کشید و البته زیر تنبانی داشت و رو به پادشاه سابق هند که داشت گدایی میکرد گفت: بیا دست بزن. شاه گدا به نادر نگاه کرد و ناخودآگاه رییس کل زندانهای کهریزک به یادش افتاد و گفت: نه. عفو بفرمایید نادر جان. نادر شاه چون همیشه در سفر بود و فست فود زیادی می‌خورد عصبی بود. برای همین با خشم گفت: لامصب. من نادر شاه ایران و تورانم یره. تو به مو می‌گی نادر جان؟ وخه خودته جمع کن یره. گفتمت بیا به رون پام دست بزن. شاه هند رفت و دست زد. نادر شاه بر خود مسلط گردید و گفت: دیدی چقدر رانهای سفت و ستبری دارم؟ این به خاطر این است که سالها روی اسب پیک موتوری بودم و از آن مرحله به پادشاهی رسیده‌ام. تو هم اگر واقعا می‌خواهی گدایی را کنار بگذاری و بر کشور خود حکومت کنی برخیز و با این مردان نگهبان همراه شو. شاه گدا که از این حرف خشنود شده بود گفت: آری. حتما و اوکی که منو ساختی نادر........ شاه! پس در اخبار است که شاه گدا در باشگاه سوارکاری شاندیز کیلومتر 24 مشغول آموزش سوارکاری شد تا در سالهای آتی بتواند بر تاج و تخت خود مسلط گردد. #داستان_ایرانی #شرح_زندگانی #کتاب #کتاب_بخوانیم #کتاب_باز #نادر_شاه #حکایت

ماجرای کبک نادرشاه که اینفلوئنسر اینستاگرامی شد

 روزی برای نادر شاه کبکی آوردند که قیمت بالایی داشت. گفتند چقدر گران؟ گفت: برای اینکه این کبک خودش از ویکتوریا سیکرت لباس می‌خرد و در بین کبکها چشم و همچشمی را راه انداخته است. او باعث شده است کبکهای دیگر خودشان را شبیه او کنند طوری که این کبک گاهی می‌پرسد؟ ای کبک این منم یا تو؟ از همه مهمتر این کبک می‌تواند خودش تلفنی با شاه صحبت کند و خاطرش را مفرح نماید. نادر شاه دستور داد این کبک را بخرند و بیاورند. اما همراهان هر چقدر کارت کشیدند، انتقال وجه صورت نپذیرفت. نادر پرسید: چرا رمز دوم خود را عوض ننموده‌اید. گفتند: آهان. بعد از مراجعه به شعبه تراکنش موفق اتفاق افتاد. کبک خریده شد. به کبک آموزش داد که برای او اخبار و اطلاعات جمع کند. اینطوری بود که پیشکار نادر گاهی اوقات می‌آمد دفتر در می‌زد می‌گفت: شاها کبک آمده است. این بود ریشه‌ی -کبک آمده است. گاهی هم می‌گفت: شاهنشاها کبک پشت خط است. که نادر هم در سفر بود و نمی‌توانست گوشی را بردارد. اما کبک با شاه قول و قراری هم گذاشت.  
  گفته بود شاها اگر پیام گذاشتم کبک دری ساق پایش را بالا زده است. نشان از دوباره مد شدن شلوار برمودا نیست که ابلهان چنین باوری دارند. شاه گفت: خوب یعنی چه کنیم؟ کبک گفت: یعنی من امروز به خاطر اوضاع کشمکش گونه قادر به شرفیابی نیستم و نوکر خودم را آراسته با برایتان می‌فرستم. شما هم هر چیزی هست با نوکرم مطرح کنید. شد تا روزی که کبک پیدایش نبود و نادرشاه نیاز داشت تا کبک اینفلوئنسر پیروانش را به دنبال خود بکشاند ولی پیدایش نبود این شد که دستور داد حاضر شود. کبک پیغام گذاشت: کبک دری ساق پایش را بالا زده است. شاه گفت: نوکرش را بیاورید. نوکر را آوردند و شاه در دم سر از تنش جدا کرد و گفت: به کبک پیغام دهید: کبک دری ساق پای در قدح خون زده است. ملازمان نیز همین را منتقل کردند. در احوال است که کبک از همان موقع از راه زمینی به ارمنستان مهاجرت نموده و فعلا در حال یادگیری زبان ارمنی است.