گفتم شوپنهاور زشت و تند مزاج ولی این یک عبارت کاملا عامیانه در توصیف این مرد بزرگ است. گاهی اوقات آدمیزاد با وجود چنین هاله هایی بهتر و عمیق تر میتواند فکر کند و در حقیقت فلسفی زندگی کند. نه مثل هنر پیشه های ما که باسن مبارک را روی مبل خانه شان کمتر میگذارند. نویسنده ها و چیز نویس ها یعنی روزنامه نگارهای عزیز هم جای خود دارند. البته همیشه در پستوهای تاریک کتاب فروشیها و کافه ها آدمهای بزرگی هستند که جوانمرگ میشوند. بگذریم. اینجا گاهی لازم است چیزی که به عنوان حکمت یا توصیه های اخلاقی منصوب به شوپنهاور است را با هم مرور کنیم.
1. عمر خود را به دنبال فراگیری دانش و به دست آوردن یادگیریهای جدید بگذارید.
2. به حقوق و کرامت همه افراد احترام بگذارید و تلاش کنید تا عدالت را در رفتارهایتان حضور دهید.
3. برای خودتان و دیگران ارزش قائل باشید و در جهت تحقق آن ارزشها تلاش کنید.
4. درک و شناخت خودتان را تقویت کنید و تلاش کنید بر اساس آن عمل کنید. ادامه مطلب ...
آنا تمام غرغری است. دربارهی همه چیز غر میزند. طوری است که انگار با این کلمات و فحش و فضیحت آدم را جارو میکند و از خانه بیرون میاندازد. میگوید اگر به همان دهاتی اطراف کروشما شوهر کرده بودم الان کلی قواره زمین ریز و درشت پشت قبالهام بود که فقط باید میرفتم از آن بالاها با بالگرد، انعکاس آیینهای آب تویش را میدیدم. میدیدم از آن بالا کلی زن کشاورز چاق و چله در حال نشا کردن زمینهای من هستند. بعد اشکش را با دستمالی که گوشهاش به لاتین نوشته آنا پاک میکند. بعد با گریه میگوید: آنای بیچاره. هنوز هم هم کلاسیها و دوستانم توی کالج بهم زنگ میزنند و میگویند: آنا یادته، ولادیوف چقدر موس موس میکرد بیاد خواستگاریت؟ چقدر دست گل میفرستاد دم کالج؟ چی شد؟ گریه دوباره امانش را میبرد. بچه را بغل میکند. بچه با اشکهای آنا بازی میکند. میگویم: خوب دیگه دست روزگار اینطوریه دیگه. هوا دارد گرم میشود. به بیرون نگاه میکنم. میگوید: این بی تفاوتیها و خربازیهای تو منو میکشه. لااقل میرفتی از پدرت یه زمینی چیزی میگرفتی. ادامه مطلب ...
1- یک صلح و
صفا و بی خبریای توی فیلمهای فارسی قدیمی هست که فقط آرامش قبل از طوفان است. هر
بار که منو و تو چنین تونلهایی از زمان میگذارد حس میکنم تونل را آب گرفته و آن
بخش را لولو برده است. حتی اگر بروس لی مرحوم هم زنده شود فقط به این فکر میکند
که یک برند شلوار لی راه بیاندازد تا تویش جفتک بیاندازد و پول در بیاورد. حالا ما
داریم نوستالژی بازیهایی میکنیم که درد کسی را هم درمان نخواهد بود.
2- شما هم
تجربه کردید که، اگر فقط یک کوچولو به فروشنده ای بگویید فلان را نمیخواهم بیسار را میخواهم
باهات لج کند و دوبله سوبله جنسی که لازم دارید را بفروشد؟ مخصوصا اینهایی که کار
و کاسبیشان گرفته است. اخیرا برای من که زیاد پیش آمده.
3- طرف طوری بود که حتی وقتی میگفت تخم چشم هم نصف جمعیت سرش را بر میگرداند چون ممکن بود یک حرف خیلی خیلی رکیک بزند. بعد همین آدم شد مربی تعالی فردی یا همین coach که همش میگن.
رجب طیب اردوغان با خودش گفت: باید یک کاری بکنم. الان اجنه از من بیشتر فعالیت میکنند. دستور داد قهوه ترک برایش بیاورند. اینطوری بود که به فکر کودتا افتاد. گفت: یک روز گشاد بازی، باعث میشود تمام مخالفها از خاک سر برآورند و بعد من و سربازهام مثل سیلاب میریزیمشان توی دریای سیاه. مشاور رجب گفت: دریای سرخ عالیجناب. رجب گفت: برگ بده امروز بازی کنیم تا فردا.
البته جنرال جان فدا و بقیهی درجه پایینترها که هنوز شرمندهی مدالهاشان نشده بودند، آن بیرون مشغول کودتا بودند. رجب گفت: برگ بده ببینم. آدمی که دم دست رجب بود گفت: رجب جان این دفعه تو برگ بده. رجب گفت: مگه من آدم توام؟
بعد قهر کرد. زنگ زد به مادرش و دو روز و دو شب دربارهی این حرکت زشت برادر تنیاش که حالا دم دست رجب طیب اردوغان بود صحبت کرد. مادرش گفت: مادر اینقدر جوش نزن. در ضمن تب و سرفه که نداری؟
رجب انکار کرد. اینقدر انکار کرد که هوا گرم شد و اوضاع عوض گردید. رجب آن روز دستور داد راه های کل کشور باز شوند. بعد تمام خر و خروتهای زیر دستش رفتند مسافرت به ازمیر و این طرف و آن طرف ترکیه. بعد با نشان دادن دو شاخه ی ویکتوری، پیروزی عثمانی را یادآور شدند. مسئولین زیر عکسشان نوشتند : جوانی کنید و تمام.
همه جور مرواریدی داشت. از ریز تا درشت. انواع گردن بند، سینه ریز، دستنبند، پابند و هر بند و ریز دیگر که فکرش را بکنید بساط کرده بود اول پاساژ. گفتم: خانوم اینا همش تقلبیه.
یکهو زد زیر گریه. بین هق هق هایش گفت: راست میگی آقا. به هر حال عیالوارم باید بفروشم.
گفتم: بفروش. من کارهای نیستم.
گفت: نه دیگه آقا الان گفتی تقلبی. این همه آدم هم شنیدن. خوب همینه که ازم خرید نمیکنن.
گفتم: نه بابا. چه ربطی داره؟ هر کسی یه دلیلی داره که ازت نمیخره.
دیدم اوضاع بدتر شد. طوری شد که یک لحظه جلوی دستش را گرفتم تا با سینی جنس به صورت ضربه نزند.
یک پیرمردی دخالت کرده بود و با کلی داد و دعوا طرف را نشانده بود سر جایش. ولی طرف امان نداد دوباره بلند شد به سمت گدایی که با آمپلی فایر و میکروفون ایستاده بود حمله برد. میکروفون را خرکش کرد و آورد دم دهنم و گفت: بیا آقا. بیا همین تو بلند بگو اینا تقلبیه. نکنه با شهرداری چیها ریختین رو هم؟ خدا ازت نگذره. شهرداری چی مخفی هستی؟
گفتم: نه بابا. خیر سرم مهندس نرم افزارم.
گفت: نرم ابزار؟ نرم ابزار دیگه چه کوفتیه؟ بیا من خودم هزارتوش بهت درس میدم.
گفتم: هیچی مهندس الکی. شل و ول.
دلشه به حالم سوخت. وسایلش را جمع میکرد و میگفت: مهندس نرم ابزار یعنی عاشق پیشه؟
گفتم: نه اینقدر. ولی آره. ما شلتر از بقیهی مهندساییم. دیدم آینهاش را در آورد و پشت کرد بهم و شروع کرد خط و خطوطش را پر رنگ کردن.
گفتم: آدم به امید زنده است.
دیدم پیر مرد هم گفت: آقا تشریف ببر. صلوات بفرست. نمیبینه این دیوانه است؟
گفتم: چشم میرم.
دختر گفت: کجا بره؟ این همه خسارت زده. این را با مهربانی گفت. دستش را باز کرد انگار مهمان داشته باشد. دوباره هم گفت. گفتم: نه خانم باجی. باید برم کار دارم.
گفت: همین کارای شل ابزاری که داری؟ خوب برو ولی برگرد. گفتم: نه دیگه. من سالی یک دفعه میام تهران. اصلا از این شلوغی و عصبانیت بدم میاد.
چیزی نگفت. مثل آسمان مردد بود که ببارد یا آفتاب بشود که من راهم را گرفتم و دور شدم.