360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

تاریخچه‌ی تقریبا همه چیز – بذار دستتو ببوسم

بوسیدن هر چقدر هم تاریخچه‌ی خفنی داشته باشد، دست بوسیدن طور دیگری است. همانقدر که آچار فرانسه به فرانسوی‌ها و گوجه فرنگی به آنها مربوط است، دست بوسی هم به بوسیدن مربوط است. تاریخچه‌ی دست بوسی سعی دارد کنکاشی باشد بر اینکه چطور مردم از همدیگر دست بوسی می‌کنند: 
دست بوسی اول- خانمی، و البته یکی از دوستان،  توی یک دفتر تدوین کار می‌کند. همه جا هستند. آدمهایی که بخواهند مدعی باشند و هیچ کاری هم بلد نباشند. 
ادامه مطلب ...

تاریخچه تقریبا همه چیز – ما رو چی فرض کرده؟

تاریخچه تقریبا همه چیز، این دفعه خیلی مفصل است ولی ما قطره ای از این بحر طویل را خدمت شما آورده ایم: 
1- صمیمیت برای بعضی‌ها مثل دادن آدامس به نیمکت بغل دستی‌ها و یا زنگ تفریح گپ زدن با سال بالایی‌های مدرسه است. به همین جهت یکی از دوستان محل کار لطف کرده و اینگونه یخ‌ها را شکستند: 
- شما اهل تئاتر هم هستی؟ 
- آره.  
- یه چند تا بلیط نیم بها دارم برات می‌آرم فردا. 
- لطف می‌کنی. تئاتر چیه؟ 
- والا اسمش یادم نیست ولی خنده داره
این را که می‌گوید منتظرم از فردا با اسم کوچک صدایم کند. فردا از لای کیفش سه تا بلیط هشت هزار تومانی نیم بها برای نمایش کمدی موزیکال به سبک آقا رشید می‌آورد. زندگی سخت باعث شده است که روی ما اینقدر حساب کنند. 
2- یکی از دوستان مذهبی را می‌بینم. برای کاری نشسته‌ایم توی خانه‌شان. انواع میوه‌های خشک را با دستگاه خشک کرده و در نبود خانومش داریم خانه را به هم می‌ریزیم و میوه سق می‌زنیم
- ببین. یکی تعریف می‌کرد می‌گفت یه بابایی بود با یه زن شوهر دار رابطه داشت. 
همینطور چشمم به ردیف کتابهاست و تکه‌ای مکعبی از هنداونه را دارم خیس می‌دهم تا مطمئن شوم هندوانه را خشک کرده‌اند یا نه. 
- بعد یه روز شوهرش سر می رسه و می‌بینتشون. بعدش پسره رو از  بالکن خونه می‌ندازه پایین. الان پسره فلج شده. دیگه هیچ جای درست و درمونی براش نمونده. 
- خدا شفاش بده.
: نه خوب. میگم مواظب خودت باشی. 
3- بارها پیش امده که کسی پرسیده که همه‌ی مطالب اینجا را خودت یا خودتان می‌نویسید یا خیر. اصلا این تحفه‌ی ناقابل را چی فرض کرده‌اند؟ 
4- آن موقع‌ها تازه کافی‌نت دار شده بودیم. یعنی دوره‌ای بود که کافی نت به عنوان یکی از هزاران اسم بی مرغ و مسمایی که به کار می‌بریم، جایی بود که پر از اینترنت بود ولی خبری از قهوه نبود. مثل همین قهوه‌خانه‌های خودمان که در آن کاشت، داشت و برداشت قهوه یه جور قحبه‌گی محسوب می‌شود. اما در ابتدای ورود به کافی نت سوال ضبط شده‌ای از متصدی مربوطه برایم جالب بود: سلام استیشن 3. راستی کار با اینترنت رو بلدید؟ 
بله. آن روزها مثل خلبانی هواپیمای سم پاش، چنین گواهی‌ای برای کار با اینترنت لازم بود. 

5- ازم پرسید شلوارت رو چند خریدی؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم نمی‌دونم. بعد اضافه کردم ارزشش رو نداره آدم این چیزا تو ذهنش بمونه. ترش کرد و گفت: انیشتین هم با اون همه نبوغ و کاری که از مغزش کشید 30 درصد مغزش رو استفاده کرد. ما رو چی فرض کرده بود. انیشتین؟ 

6- سال دوم راهنمایی ما که رسید. شد  وقت کنکور دختر عمه هام. هر دوتاشان دانه به دانه نذر کرده بودند اگر دانشگاه قبول شدند برایم چیزی بخرند. زد و هر دو تا قبول شدند. کوچکتره رفته بود برای یک بچه ی دوم راهنمایی کتاب- بلور شناسی و کانی شناسی نوری- را خریده بود. تا مدتها همش دورخیز می کردم و می پریدم روی کتاب تا ازش چیزی بفهمم ولی موفق نشدم. بعدها فهمیدم به جای خواندن کتابهای دانشگاهی خواندن همان کتاب درسی زیادی هم به نظر می رسید. 

7- تلویزیون توی هفته ی قبل باید آخر شب یک زری می زد تا سر و صدای همسایه نیاید. هیچ شبکه ای هیچ چیزی نداشت. مجبور شدم بگذارم شبکه ی یک باشد. یک آخوندی داشت شوخی های ناجوری درباره ی بی ارزش بودن ازدواج می کرد. اینکه ازدواج صرف نمی کند و اینها
8- توی مترو شیطنتم می گیرد و با دختر بغلی که جزوه اش را آورده و هی این طرف و آن طرف می کند تا- همه بدانند ما چی می کشیم از امتحان ها- کاملا معلوم باشد. سر صحبت را باز می کنم، بعد می گوید خوب شماره تون رو بدم به اون آقا که دوست بابامه وکیله . شماره را می دهم ولی حتی اسمم را هم نپرسیده و خوشحال از فراموش کردن لحظه ای درد امتحان، ایستگاه بعد پیاده می شود. 
9- بایکی از همان هزار تا آدمی که فقط دیده ایم نشسته ایم توی ماشینش. داشتیم خوش و خندان ساندویچ زاپاتای اصل گاز می زدیم. هوا هم روشن بود و جای پارکمان خیلی جالب نبود. دخترک ریزه میزه بود و چهره ای کاملا عصبی داشت طوری که خودش هم می گفت صبح ها وقتی بارو ن می گیره، منم می آم یه زنی رو سوار کنم سوار نمیشه. بعد می خندید. زشت نبود ولی به هر صورت صحبت رسید به آنجا که کجایی ام. من هم گفتم شمالی. برگشت همان جا پایش را از توی کفش درآورد لگد آرامی زد توی دستم. واقعا ما را چی فرض کرده بود؟ خدا عالم است ولی زد زیر گریه و گفت که آدم قبلی یک شمالی بوده است. یک دکتر اهل ساری که به هر صورت دیگر با هم نبودند. 

10- یک علاقه به دانستن دقیق ساعت ورود و خروج آدمها هست که بین این همه علاقه‌ی معمولی مثل اینکه کی با کی تیک می‌زنه و دوست دختر فلانی چه شکلیه، جریان دارد.  اول صبح شنبه یکی از همکارهای خانم آمده و تمام تحولات عالم را رصد می کند که فلانی چه ساعتی آمد و رفت و کی روی تخته نوشته است. همینطوری ملت کلی پول دکتر و داروهای تحریمی را می دهند که نظام سلامت به خودش ببالد، ما از دروازه ی اثنی عشر شما که همیشه توی فکر دیگران هستید، مراقبت می کنیم. واقعا ما را چی فرض کرده؟ 

11- دوره ای که ماتوی خوابگاه طرشت 3 کنار بزرگراه شیخ فضل الله نوری بودیم، موبایل نبود. بود ولی فقط مثلا پسر عارف یا یکی دو تا از آن آقازاده های هم ورودی ما داشتند. داشتن به معنی واقعی کلمه یعنی داشتن گوشی های گوشت کوب نوکیا 3310 کسی اگر تلفن داشت تلفن خانه داشتیم که وصل می کرد به داخلی طبقه و باید می رفتی توی راهرو یک لنگه پا تلفنت راجواب می دادی. زل می زدی به تعمیرگاه اتوبوسهای شرکت واحد که پر از چاله چوله های روغنی بود. یک وقتی هم با دوست دخترم صحبت می کردم  که دیدم خطمان مهمان دارد. پشت تلفن یکی دو تا تیکه انداختم تا طرف از رو برود و گوشی را بگذارد. از رو نرفت. بعد از تلفنم بلند شدم و رفتم توی اتاقک تلفن خانه. یک شهرام شپره ی تنها توی سایه ی آن اتاق کوچک و تاریک پشت دستگاه نشسته بود و داشت این خط و آن خط می کرد. هیچ چیزی نگفتم. یادم آمد آن سالها، مدتهای زیادی طول کشید تا به هوای خشک تهران عادت کنم. 

12- توی شرکت ما یک دکتر هست که اتاقش توی زیر زمین و بغل دم و دستگاه ورزشی است. امروز دیدم که مطلبی زده با عنوان کمبود ویتامین دی در بین همکاران فیلان- واقعا خودش چرا توی زیر زمین مانده است من نمی دانم. 


13- یک سایتی پیدا کرده ام که دارد ضرب المثلهای فارسی را به شکل کتابهای قلم چی فرو می کند توی چشم و گوش مخاطب. مثلا پای این مطلب عکس یک پلنگ ناتوان را  گذاشته است تا دقیق بدانیم این ضرب المثل دارد درباره ی چی حرف می زند. 

14- این مرد پا ندارد. اصلا از نژاد زرد است. همین ها که توی ایران نسخه ی افغانی اش دست بر قضا، خیلی هم کاری تر و صبور تر به نظر می رسد. الان مثل کاپیتان ها رفته است بالای دکل و دارد به افق نگاه می کند. همه ی کارهای باغبانی را هم خودش انجام می دهد. 

تاریخچه تقریبا همه چیز- تاریخچه‌ی ما

آلبرکامو یک جمله ی معروف دارد به این مضمون که  مردان اهل نمایش هستند و زنها تماشاچی آن هستند. توی این مردها کلی بدن ساز و عزیزم چه هیکلی هستند که نمایشهای جالبی اجرا می‌کنند. یک عده از دوستان شفیق هم هستند که همکاریم و به انواع ورزشهای سازمانی مشغولند. یعنی ماهی دو دفعه از طبقه‌ی دوم اسباب کشی می‌کنند، گردگیری می‌کنند. کاغذ دیواری نو می‌زنند به دیوار، منشی جدید استخدام می‌کنند   و می‌روند طبقه‌ی چهارم، بعد با بهمن همین امسال دعا می‌کنند بر گردند همان طبقه، چون زانو درد گرفته‌اند و آسانسور هم خراب است. در این بین زنانی هم هستند که تمام این ورزشها و نمایشها را باور می‌کنند.
1-     دوید و آمد و خودش را رساند به آسانسور. گوشهایش را انداخته بود بیرون چون چیز مناسب‌تری برای بیرون انداختن همراهش نبود. پرسیدم : شمام جابجا شدین؟
توی درز آسانسور زل زده بود که برگشت و خیلی جدی مثل جلسه‌ی پایان نامه، گفت: ما هولدینگیم، کسی نمیتونه ما رو جابجا کنه.
2-     داشت نصیحت می‌کرد بعد گفت: حالا از من گفتن، سال دیگه من توی اتوبان تهران قم مرحوم می‌شم، ولی تو می‌گی خدا بیامرز خوب راهنماییم کرد.
گفتم: حالا چرا تن ماهی رو نمی‌جوشونی ؟
-         این همه قرعه کشی شرکت می‌کنیم برنده نمی‌شیم، حالا این باکتری خفن تن ماهی می‌شه نصیب ما بشه؟ این انصافه؟ آقا جان ما اصلا اهل رحمت نیستیم. ما شانس نداریم. تند هم می‌ریم. خوب هم می‌ریم.
3-     گفتم : برادر تو چرا اینقدر تعارفی هستی؟
گفت: ما اهل تعارفیم کلا. مثلا به جای تریاک و سیگار و اینها می‌گیم: رساندن غبار غلیظ به حلق مبطل روزه است.
4-     درباره‌ی خانواده‌شان صحبت می‌کرد. اینکه پدرش اگر سفر خارجی برود تایلند، شهر خانواده -پاتایای سابق-   نیست. راست می‌گفت. از اون خانواده‌هاش نبودند. من هم سعی کردم این داستان بلند و زیبا را گوش کنم. آن لیدی هم ادامه می‌داد: بابام هرسال خودش پوشالهای کولر رو عوض می‌کنه.
-         آخه طرفای شما که ساخت و ساز نیست، که خاک بگیره خراب بشه.
-         نه خوب. ما خونوادگی یک سری کارها رو هر سال انجام می‌دیم: تعویض پوشال کولر، زدن رنگ آبی به کف استخر، سفر درست و درمون.
-         همین؟
-         خوب آره چون خونواده‌ی ما اقعا اهل مبل عوض کردن و دامبال و دیمبوی الکی نیستن.
5-     اول برادرش آمد با همان عرق‌گیر نشست روی مبل و یک سلام دهم ثانیه‌ام به سمت ما حواله داد. خودش هم بالاخره از توی اتاق پیدایش شد. آمد و سلام و احوال پرسی کرد.
گفتم: امیر قبل از اینکه بریم سر پروژه
-         بگو.
-         امیر شما همه باید با عرق گیر بگردین تو خونه؟
-         آره تازه بابام هم الان می‌آد همینطوریه.
-         بعدش می‌دونی عرق گیر همینطوری خالی خالی هم جرمه؟
-         باشه ولی ما همه اعتقاد داریم مرد باس با عرق گیر بشینه و مشکلاتش رو حل کنه.  

پ.ن: ما بر این باوریم که نوشتن مطالب لوس فقط برای فراموش کردن و طی کشیدن کف- دقیقا معلوم نیست کجا- به کار می رود و ارزش ابتذالی دیگری ندارد. 

تاریخچه تقریبا همه چیز - میل ندارم

تاریخچه تقریبا همه چیز این بار درباره ی تاریخچه ی میل ندارم است. این عبارت را که از غرض جمله نیز هست می توانید روزمره زیاد بشنوید. میل ندارم چیزی نیست که مربوط به غذا باشد: 


1- ظریفی را شاید گفتند که بیا و کشتی ما در شط شراب انداز.  به نظر قرار بود صواب شود و ایشان مدیر کل یکی از ادارت سازمان بنادر و کشتیرانی بشود. اما ایشان با آینده نگاری و دور اندیشی مخصوص دهه 90 شمسی فرمودند: میل ندارم. تذکره به همین قطره ختم نیست.   

 در ادامه، موری نیست بر زمین که این میل ندارم نشنیده باشد و جویی نیست که چنین مناعت طبعی را به بستر نبرده باشد. فی المجلس در شیخ ابرو بر نکشیده هر کوی رود و فرهیخته طوری، روایت خود را حکایت کند که ذن آن می‌رود از این سعه‌ی صدر، ماهی در آب جوشان کباب شود و عنبر بر جای بسوزد. سال‌ها بعد این نکته بر ضعیفان شنونده آشکار نمود که این شط آخرش غیر قابل پخش است. 

2- معده‌های اسید سوخته با سبد کالا هیچ‌گاه پی غیر از رمضان نیست. دلمان ماه رمضان می‌خواهد محض گرسنگی و درون خالی از طعامی که کلی معرفت بارکنیم و همینطور دور هم حاذق‌ترین مردم دنیا باشیم. اینطوری است که در جواب هر نوع سبدی خواهم گفت: میل ندارم. 

3- حکیمی را گفتند که بیا تمام وقت برویم بابک زنجانی بشویم چرا که این یکی اصلا شوخی بردار نیست و تا چشم کار می‌کند قهرمان ملی است حتی پشت قالی فیلم‌های سینمایی را هم کنار بزنی نوشته‌است : بز حکیم الوزرای سورینت.  حکیم در جواب گفت: نیامد در برم جانانم امشب / نیامد آرزوی  جانم امشب / کجایی ای امید زندگانی/ بیا زین زندگی برهانم امشب. حاضران جمله در این رقاقت ذهن و قلب عرض کردند: ای حکیم! میل نداریم. 

4- عزرائیل علیه السلام در یک از ملوک عجم می‌گشت و از  حریم هوایی آن بیرون نتوانست شد. وسعت نظر و مشغلت البصرش در این سرای پر جوهر باعث دوری از ماموریت خویش افتادش. رو به درگاه الهی گذاشت و گفت: بار الها من این قوم بدین رنگ و بدین دوری از مرگ چنان یافتم که تازه جفت جداشده ماهی‌ای در آب دیدم. زین سبب badge خود را تحویل داد. بار اله فرمود: اصلا قرار بر نشد نداشتیم. عرض کرد: میل ندارم! 


تاریخچه تقریبا همه چیز - نیازمند تحول اساسی است!

1- سایت محترم تابناک اخیرا یک دستی  در زنده کردن تاریخچه همه چیز پیدا کرده اند. بدین معنی که یک - نظر سنجی گذاشته اند و خواسته اند مشکلات فرهنگی ما مرتفع بشود. به نظر تاریخچه چنین تحولی به دوره کودکی ما بر می گردد. هیچ وقت پرسیده اید چرا - میکی موشه یا میکی جناب موس حتی قبل از زمانی که موش ها یار دائمی کامپیوتر بشوند، دچار مشکلات نکبت بار فرهنگی بوده و همیشه در هر جایی اقدام به برپایی و راه اندازی - دیت- می نموده است؟ 


 

 

اما این روزها  که - نیازمند تحول اساسی - هستیم، لازم است گروهی از دوستان خود جوش، با حفظ سمت خواستار ایجاد روابط مشترک ما و میکی موشه باشند. در این رابطه خود ایشان ضمن عذر خواهی ازرفتارهای غیر موقر، نا موجه و  هویت دائما مخفی ایشان در بین کودکان ایرانی و علی الخصوص  لباس همیشه قرمز نامزد محترمشان، اعلام امیدواری و خوشحالی نموده اند که پدر زن گرامی بعد از اصرار و پایداری و ذکر - نامزدمو بدید برم- های فراوان بالاخره تصمیم به سر و سامان دادن اوضاع نموده اندو. ایشان تاکید کرد: به جهت تحولات اساسی ماه عسل را تهران خواهیم بود.


2- رییس سازمان همیشگی سنجش این بار هم اعلام فرمودند ما در زمینه کنکور سراری نیاز مند تحول اساسی هستیم. ایشان دوباره با تاکید  بر مواضع چند دهه ای خود اعلام فرمودند: برای تحول اساسی در زمینه آزمونهای ورودی دانشگاه ها دو رویکرد اساسی در نظر گرفته ایم: 


الف- تحویل و تحول اساسی آزمون ورودی کارشناسی به آزمون دکتری در سراسر کشور 

ب- تعامل با شرکتهای پیشرو در زمینه تولید کیک و کلوچه مانند شیرین عمل - به جهت به روز رسانی نیم چاشت و چاشت آزمونهای کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری 


3- به جهت سرعت پیشرفت فناوری و ازینا... قسمت زیادی از درس نخوان ها و هیچ چیز نخوانهای محترم، این روزها به طرز عظیمی به تبلت خوانی - خواندن متن و  آواز با لوح کامپیوتر نما- روی آورده اند. بعدش هم که کاغذ غیر فست فودی - باقلوایی هم حسابی گران شده و تازه این اواخر انجمن سبز و سفر ایران هم از قطع بی رویه درختها در سطح شهر و حومه خبر داده است. به همین مناسب مدیر اتحادیه روزنامه فروشان تصمیم به تحول اساسی گرفته و قرار است تمام روزنامه ها را به شکل تبلتی به فروش رسانند.  سخنگوی این اتحادیه در ادامه اعلام نمود: در این زمینه با ناشران بزرگ رایزنی هایی صورت گرفته و قرار است تمام آثار جدید تولستوی و داستایوفسکی به عنوان طرح پایلوت کتاب در تبلت با جلد رنگی تبلت به دست مخاطبان همیشه تشنه برسد. ایشان در جواب سوال خبر نگاری در زمینه تشنگی اعلام فرمودند: تشنگی جوانان با تبکتاب به میزان بیشتری از موکا و دیگر نوشیدنیهای مجاز بر طرف خواهد شد. حتی در این زمینه و برای فرهنگ سازی بیشتر از برنامه عمو پورنگ کمک بیشتری خواهیم گرفت.  


مراسم تبلت گردانی - محرم امسال 

در ادامه مدیر سازمان صنعت- هنر- زیبا سازی  اعلام فرمود: جوانان نیاز به ست فرهنگی مناسب دارند و ما نمی توانیم وجود پائولو کوئیلو را بر دوش غول فرهنگی مان تحمل نماییم. 


4- سازمان برون سپاری- اصل 44 خصوصی سازی- سابق اعلام نمود ما برای برون سپاریهای بیشتر نیاز به سوخت بیشتری داریم. به همین مناسبت خبرنگار ما یک توک پا تشریف برده و سهمیه های سوخت سازمانی را بررسی نموده اند. نامبرده بعد از کنکاش بسیار به این نتیجه رسیده اند که فوتبال ما در کم ارتفاع ترین ناحیه از توزیع سوخت سازمانی قرار دارد که بعد از یک تحول اساسی به طور اتوماتیک و بر اساس شیب زمین دچار بیشترین سوخت گرفتگی در بین نهدهای فرهنگی - ورزشی و غیر از آن شده است. در این زمینه هنوز هیچ اقدام اساسی لازم نیست.