360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

روز خوب تعطیلی

1- یک اس ام اس ناشناس می گیرم اینطوری: فلان ساعت برنامه رادیو نقد کتابمو می تونید گوش بدید، ی ی ی ی 

این یعنی مثلا دماغتون بسوزه؟ :) واقعا بعضیها به دعای شما احتیاج دارند. 

یک روز از روزهای سخت و سنگین دبیرستان، وقتی نمره های فیزیک سه اعلام شد، شده بودم 13. واقعا چرا ؟ چون به کتاب درسی اعتراض کرده بودم. نشانه اش جریمه ای بود که چند وقت  پیشش معلم فیزیک ما بهم داده بود: میری کل درس رو پنج بار از روش می نویسی. به هر صورت به یکی تقلب هم داده بودم که شده بود 18 و نیم. یکی هم یک کاره زنگ زد و پرسید چند شدم. بعد هم گفت: دلم خنک شد. اما آن یکی الان شهروند آمریکاست و اصولا آدم موفقی است و ما هم از همان بچگی ذره ای تو فکر دل خنک شدن نبوده ایم و به همین یکی تا آخرش می بالیم:)  

2- عصر جمعه ای توی ساختمان آشوب می شود. 

- تو اگه آدم بودی شوهرت ولت نمی کرد. 

: آقای نیروی انتظامی این خانوم وقتی می آد و میره اینقدر در رو محکم می بنده 

پسر سی و چند ساله ای با لهجه ی گیلانی رو به چند تا جوان و در حال توضیح به نیروی انتظامی : آقا این اصلا خونش اینجا نیست. اومده فوتبال، بعد دعوا گرفته، منو هل دادن چند نفری چسبوندن به دیوار. 


نیروی انتظامی حاوی سه تا مامور که یکی کلاش به دست دم در ایستاده است.  مثل بد خوابها نگاه می کنند. پسر نوجوان به دوستش اشاره می زند و می گوید: داداش اگه کارد می خوای هست. بعد دوستش در همان حالت بی پدر مادری و عصبانیت می گوید: نه من کاردکش نیستم. 

نمی دانم چرا هنوز صدا و سیما از این قهرمانهای الان و آینده، مستند دقیق تری نمی سازد. 


3- شب اربعین می رویم تجریش. ترکیب غلیظ سنت و مدرنیته و شبه مدرنیته را آنجا می شود دید. دافهایی که با چادر سر کردنشان آدم را می برند به تهران قدیم. بعد هم یک سری که آن اطراف زندگی می کنند و اصولا تا وقتی از صحن امامزاده صالح خارج نشده اند دست به سینه هستند. اربعینی و محزون. کمی هم به خاطر سیگار کشیدن و موزیک گوش کردن بعضی جوانها توی صحن امامزاده، مکدر می شوند ولی باز هم قدم می زنند و توی خودشان می ریزند. هیچ وقت موقع دستشویی مجبور نشده ام زنها را دید بزنم. یکی دو نفر از بچه هامان رفته اند دستشویی. این را برای این می گویم تا م بخنند. م تو دل برو، ژاپنی و قد بلند است. هنوز دوم دبیرستان توی رشته ی علوم انسانی مشغول است. می خواهد در آینده روان شناسی بالینی بخواند. م، مادرش و بقیه  ی بچه ها یک جا پیدا می کنیم تا سر پایی سیگار بکشیم. پدر م معتاد بوده و مثل همه ی داستانها طلاق و بی تکلیفی و غیره همراهش است. م توی فکر است. اینقدر شوخی می کنیم تا بیاید بیرون. مادرش یک زن دهه پنجاهی است. جوان است و به خاطر مطلقه بودنش مجبور است چادر سر کند. کل روز باقیمانده را توی سر درد می گذرانم. تلخ بودن به یک طرف، تکراری بودن و عادی شدن این دردها، هیچ وقت آدم را بی حس هم نخواهد کرد. 

کتاب تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال

کتاب تنهایی پر هیاهو  بهو میل هرابال  یکی از بهترین و فشرده ترین کارهایی که خواندم.

داستان خود هرابال که زمانی از زندگی خود را صرف کار خمیر کردن کتاب و کاغذهای کهنه کرد.

قهرمان داستان مرد تنهایی است که در یک زیر زمین نمور و کثیف به این کار مشغول است و بر خلاف آدمهای دیگر در این شغل، با کتابها عشق بازی میکند. هر کدام را که دوست داشت می خواند و بعضی ها را به برخی آدمهای مشتاق هم می فروشد...


بعضی کتابها را که میخوانی یادت می آید که چرا فکر میکردی سینما با آن همه هفتم بودن و جبروتش همه چیز نمیشود. 


بخشهایی از این کتاب را خیلی سلیقه ای و کتره ای آورده ام : 

 


از لائوتسه : شرم خود را بشناس و غرورت را حفظ کن.


پرس همچون انگشتانی که در دعایی بی امید گره خورده باشد، به پیچ و تاب می افتد.


در ستایش جنون - اثر ارسموس

دون کارلوس - شیلر

اینک انسان - نیچه

تابلوهای جکسون پولاک


از دید بهومیل هرابال همه ی آدمها به نوعی کولی هستند. در این قصه دو دختر کولی هستند که مجبورند جلوی دوربین بدون فیلم پا اندازشان ژست بگیرند و با لبخند عکس بگیرند. ظرافت کار هرابال در این است که دخترها هیچ عدم رضایتی نشان نمی دهند.


در کنار پرس کاغذی اش لائوتسه و مسیح را می بیند و با فضایی کاملا مجرد و به شکل بازی با کلمات صحنه را توصیف میکند - بازی با کلمات لزوما ترکیبی منفی نیست-:


لائوتسه را دیدم چون تاجری که با وجود انباری پر از کالا انگار آه در بساط ندارد.


مسیح را دیدم که چون قهرمان تنیسی که تازه در ویمبلدون پیروز شده است.


لائوتسه در اوج تهی و مسیح به سان شقه گوشتی از قناره ی قصابی روستا اویزان

--

هوهوی شعله های چوبهای نتراشیده همچون قهقهه ی یک کودک مظهر ابدیتی که از حد اندیشه بشری فراتر می رود.

--

در توصیف بسته های فرهنگی ارزشمند کاغذ پرس شده :


حتی اگر روی بسته ای 1000 مارک قیمت گذاشته باشم که مشتری را فراری بدهد، با این  شانس من، یک خارجی می اید و 1000 مارک را می دهد و بسته را می برد.

---

این مگسهای دیوانه از این عقیده دست بردار نبودند که عمر خوش و زیبا ترین و پر شکوه ترین شکل زندگی آن است که در میان خون فاسد و گندیده بگذرد.

---

سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریز ناپذیرم، تقاضای بخشایش می کردم.

---

نه! نه در آسمانها نشانی از رافت و عطوفت و جود دارد،

نه در زندگی بالای سر و زیر پای ما و نه در درون من. صبح به خیر ، آقای گوگن.

---

در حرفه من دایره با مارپیچ تطابق دارد و این دو در پیشرفت به آینده و پس رفت به مبدا در جایی با هم تلاقی می کنند.

---

در بخشی از کتاب تئوری آسمانهای کانت :


سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان به زبانی بی نام با انسان از چیزهایی سخن می گوید که می فهمی ولی نمی توانی توصیف کنی

---

آرتور شوپنهاور - بالاترین همه قوانین، عشق است و عشق شفقت است.

برای  همین بوده که از هگل متنفر بوده است.


---

احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است. چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام.

--

ما قدیمی ها بی قصد و عمد با سواد شده بودیم. هر یک از ما در خانه اش کتابخانه ی کوچک معتبری داشت.

---

این است که سی و پنج سال با عقده ی روزمره ی سیزیفی زیسته و کار کرده ام.

----

خلل ابدی الماس

---

داستان مانچا و پرس بزرگ :

شخصیت اصلی می رود به جایی که پرسی بزرگ و وابسته به کمونیستها که کارگرهای شادی دارند. در هنگام کار شیر میخورند. شاد هستند. می توانند بر خلاف خیلی فلاسفه که از جایشان تکان نخورده اند به یونان سفر تفریحی داشته باشند و اصلا در محل کارشان احساس خستگی نمی کنند و هزارتا خرده ریز دیگر که به قلم توانای هرابال می توانیم ببینیم.

وقتی بر میگردد به زیر زمین خودش صاحب کارش که از مدتها قبل کم کاری او را دیده بالاخره بر خلاف اینکه او به تقلید از این بازدید، شیر می خورد و تند تند کتابها را خمیر می کند، او را اخراج می کند. او هم به دیدار زنی به نام مانچامی رود:

مانچا برایم تعریف کرد که چطور فرشته ای بر او ظهور کرده و مانچا در اطاعت از امر فرشته، با یک کارگر ساختمانی پیوند ریخته و تمام پس اندازش را صرف خرید قطعه زمینی در جنگل کرده بود.

بعد این کارگر ساختمان پی و پایه خانه ای را در جنگل برایش حفر کرده بوده و دوتایی در این بین در خیمه ای می خوابیدند.

پس از آن مانچا نجاری را به زندگی خودش راه داده و همین طور لوله کش و گچ کار و ... تا خانه را به اینجا رسانده است. سر آخر هم پیر مردی که مجسمه  فرشته ای با چهره ی مانچا را می سازد. پیر مرد می گوید این زن فرشته ی الهام اوست و چنان قدرت خلاقانه ای به او بخشیده است که دیگر حالا می تواند کارقادر متعال رابه انجام برساند.

---

منی که بدون تصور ناغافل رهانیدن کتابی زیبا،  همچون موهبتی، از ایمان زباله های مکروه ، زندگی برایم محال بود. حالا باید میرفتم و کاغذ پاک و پاکیزه  سفید و دست نخورده و بی روح بسته بندی میکردم.

---

پرس- قدیمی -  به من نشان می داد که تنها زیر دست کارگرهای بریگاد کار سوسیالیستی دارد جوهر و قدرت واقعی خودش را نشان می دهد. 


---

در مورد رئیسش:

این آدم عوض بشو نبود. همانقدر که من به کتابها علاقه داشتم او به دخترها. دوست داشت وزنشان کند اول بدون کاغذ و بعد با کاغذ.

---

درست است که برخی نظرات در مورد این کتاب وجود دارد که می گویند شاید چیز خاصی برای گفتن نداشته باشد، ولی ارادت من به این اثر از آنجا ایجاد شده که خیلی به فضای اجتماعی ما نزدیک است:

کمونیزم، بازدهی کاری، خروجی و خیلی از این حرفهای قشنگ که باب شده است و آدمها را بر اساس معیارهای مدیریتی مدرن مثل دانه های یک تسبیح در مسیر موفقیت قرار می دهند، در این کتاب به شدت نقد شده است.