آنا تمام غرغری است. دربارهی همه چیز غر میزند. طوری است که انگار با این کلمات و فحش و فضیحت آدم را جارو میکند و از خانه بیرون میاندازد. میگوید اگر به همان دهاتی اطراف کروشما شوهر کرده بودم الان کلی قواره زمین ریز و درشت پشت قبالهام بود که فقط باید میرفتم از آن بالاها با بالگرد، انعکاس آیینهای آب تویش را میدیدم. میدیدم از آن بالا کلی زن کشاورز چاق و چله در حال نشا کردن زمینهای من هستند. بعد اشکش را با دستمالی که گوشهاش به لاتین نوشته آنا پاک میکند. بعد با گریه میگوید: آنای بیچاره. هنوز هم هم کلاسیها و دوستانم توی کالج بهم زنگ میزنند و میگویند: آنا یادته، ولادیوف چقدر موس موس میکرد بیاد خواستگاریت؟ چقدر دست گل میفرستاد دم کالج؟ چی شد؟ گریه دوباره امانش را میبرد. بچه را بغل میکند. بچه با اشکهای آنا بازی میکند. میگویم: خوب دیگه دست روزگار اینطوریه دیگه. هوا دارد گرم میشود. به بیرون نگاه میکنم. میگوید: این بی تفاوتیها و خربازیهای تو منو میکشه. لااقل میرفتی از پدرت یه زمینی چیزی میگرفتی. ادامه مطلب ...
همه جور مرواریدی داشت. از ریز تا درشت. انواع گردن بند، سینه ریز، دستنبند، پابند و هر بند و ریز دیگر که فکرش را بکنید بساط کرده بود اول پاساژ. گفتم: خانوم اینا همش تقلبیه.
یکهو زد زیر گریه. بین هق هق هایش گفت: راست میگی آقا. به هر حال عیالوارم باید بفروشم.
گفتم: بفروش. من کارهای نیستم.
گفت: نه دیگه آقا الان گفتی تقلبی. این همه آدم هم شنیدن. خوب همینه که ازم خرید نمیکنن.
گفتم: نه بابا. چه ربطی داره؟ هر کسی یه دلیلی داره که ازت نمیخره.
دیدم اوضاع بدتر شد. طوری شد که یک لحظه جلوی دستش را گرفتم تا با سینی جنس به صورت ضربه نزند.
یک پیرمردی دخالت کرده بود و با کلی داد و دعوا طرف را نشانده بود سر جایش. ولی طرف امان نداد دوباره بلند شد به سمت گدایی که با آمپلی فایر و میکروفون ایستاده بود حمله برد. میکروفون را خرکش کرد و آورد دم دهنم و گفت: بیا آقا. بیا همین تو بلند بگو اینا تقلبیه. نکنه با شهرداری چیها ریختین رو هم؟ خدا ازت نگذره. شهرداری چی مخفی هستی؟
گفتم: نه بابا. خیر سرم مهندس نرم افزارم.
گفت: نرم ابزار؟ نرم ابزار دیگه چه کوفتیه؟ بیا من خودم هزارتوش بهت درس میدم.
گفتم: هیچی مهندس الکی. شل و ول.
دلشه به حالم سوخت. وسایلش را جمع میکرد و میگفت: مهندس نرم ابزار یعنی عاشق پیشه؟
گفتم: نه اینقدر. ولی آره. ما شلتر از بقیهی مهندساییم. دیدم آینهاش را در آورد و پشت کرد بهم و شروع کرد خط و خطوطش را پر رنگ کردن.
گفتم: آدم به امید زنده است.
دیدم پیر مرد هم گفت: آقا تشریف ببر. صلوات بفرست. نمیبینه این دیوانه است؟
گفتم: چشم میرم.
دختر گفت: کجا بره؟ این همه خسارت زده. این را با مهربانی گفت. دستش را باز کرد انگار مهمان داشته باشد. دوباره هم گفت. گفتم: نه خانم باجی. باید برم کار دارم.
گفت: همین کارای شل ابزاری که داری؟ خوب برو ولی برگرد. گفتم: نه دیگه. من سالی یک دفعه میام تهران. اصلا از این شلوغی و عصبانیت بدم میاد.
چیزی نگفت. مثل آسمان مردد بود که ببارد یا آفتاب بشود که من راهم را گرفتم و دور شدم.
به سخنان گفته شده اهمیت بدهید
وقتی تصمیم گرفتم به حرفهای گفته شده اهمیت بدهم نزدیک یکی از مهمترین تصمیمات شرکت بودیم. قرار بود جای شرکت را عوض کنیم چون صاحب ملک اینطور خواسته بود. بخشی از نظرات سمت غرب تهران بود برخی دیگر نزدیک به شرق تهران بودند. یکی دو نفر هم بدون تعارف و رودربایستی گفته بودند: ما بچهی بالاییم چرا باید این همه راه بیاییم پایین؟ خلاصه این شده بود که من گفتم باید یکی نقش شتر رسول ا... را بازی کند. فردای همانروز دیرترین کسی که آمد شرکت قرار شد منشی ازش نظر بپرسد و ما بی چون و چرا محل شرکت را به آنجا منتقل کنیم. امان از بخت و اقبال! یکی از بچهها نزدیک ساعت 10 که ساعت شناوری شرکت تمام میشود آمد و به حرف او قرار شد برویم حوالی بزرگراه آهنگ. وقت داشتم قرارداد اجارهی یکساله را میبستم به منشی میگفتم: بزرگترین دستاورد بشر دموکراسی است. در ضمن جای جدید شرکت کنار بزرگراهه. سه سوت میرسیم خونههامون. منشی به مذاقش خوش نیامد ولی تایید کرد. منشی بایستی از اقدسیه میآمد بزرگراه آهنگ که کمی به نظر دور میرسید. ولی با خودم تصمیم گرفتم برای سال بعد محل شرکت را با تکیه بر آراء الکترا انتخاب کنیم.
خوب در ابتدا خیلی ساده نبود ولی هر ساده نبودی منجر به این نخواهد شد که ساده بشود. بدتر و سخت تر شد. توصیه به محبوبیت باعث شد همه چیز مصنوعی بشود. روز اولی که مدیر شدم هر لحظه میرفتم توی دستشویی و یا اتاق جلسات و روی موبایلم این 18 توصیه برای افزایش محبوبیت را میخواندم.
برقراری تماس چشمی
این موضوع باعث شد دقیقا بعد از سه ماه و دوهفته از وقتی که حکم مدیر عاملی را گرفتم یکی از دوربینها را زوم کنم روی صفحهی یکی از کارمندها که داشت با یکی چت میکرد: توکلی خیلی هیزه بابا.
چشمهام سیاهی رفت. دیگر نخواندم. لابد چیزهای بدتری هم نوشته بود که شاید منجر به اخراجش میشد. من فقط به توصیهی یکم عمل کرده بودم.
وقتی با کسی صحبت میکنید از موبایل استفاده نکنید.
مهدوی از اولین روز کنه شده بود. چسبیده بود به رییس توکلی و اگر اقتضائات ثبت احوال اجازه میداد اسمش را از مهدوی به توکلی تغییر میداد. هر لحظه که با کارمندی صحبت میکردم میآمد و یک چیزی را بهانه میکرد. شمارهی فلانی رو دارین و من مجبور میشدم شماره را از تلفن همراهم در بیاورم. یا مثلا میگفت فلان حرف را زدید و من باید چتهای توی واتس اپ را باز میکردم و برایش دقیقا میخواندم. کلا مهدوی کشندهی هر گفتگویی بین من و کارمندهای دیگر بود.
دیگران را به اسم صدا بزنید.
ما به خاطر کرونا تصمیم گرفته بودیم با هم کمتر ارتباط بگیریم. برای همین توی شرکت چت میکردیم. فارسی توی سیستم چت من مشکل داشت و من همه چیز را فینگلیش مینوشتم. این توصیه تا یکی دو روز به دردم خورد ولی بعد فهمیدم یکی از کارمنها که اتفاقا ابعاد بزرگی داشت و اسمش محبوبه بود را Mahboob صدا میزدم که به نظر جالب نبود. مخصوصا اینکه چتها در یک جلسهی دور کاری با کارفرما و برای اینکه نشان بدهم با کارمندهام چقدر صمیمی هستم اتفاق افتاده بود.
لبخند به لب داشته باشید
من از بچگی آدمی جدی بودم حتی وقتی عکسهای عروسی دایی را دیدم یعنی 29 سال بعد بازنم که مرور میکردیم ازم پرسید: توکلی تو چرا اخم کردی مطمئنی این عروسی داییته؟ گفتم: آره. اون روز آفتاب میزد شاید برای همین هم من اخم کردم. – وا عزیزم. توکلی جان! عروسی که شب بوده نگاه کن. گفتم: آهان. به نظرم نور چراغهای تالار زیاد بوده اینطوری شده. اما موضوع به همینجا ختم نشد. وقتی به این توصیه عمل میکردم همه به طرزی مشکوک میدانستند من همین حالا توی دستشویی یا اتاق جلسات چیزی را خواندهام و همینطور با نشان دادن دندانهای به جای لبخند، حالت تهدید آمیزتری پیدا کردهام که زنم یعنی مرجان جان، جان جانان بهم پیشنهاد کرد که از خیرش بگذرم و توصیههای مدیر محبوب من را به شکل 17 تایی آن عمل کنم.
به گرمی دست بدهید
همیشه عاملی هست که ما را شبیه اروپاییها میکند. اینکه ویوی شرکت به یکی دو تا درخت توی خیابان جردن باز میشد، دلیل کافی برای اروپایی و در حقیقت متمدن بودن ما توی شرکت نبود. از همان روزی که تصمیم گرفتم با کارمندها به گرمی دست بدهم سه تا از خانمها به سرعت استعفایشان را به منشی دادند و با چشمهای اشک بار و بدون خداحافظی در ساعت اداری، کار را تعطیل کردند. حیف ازاین همه مدیریت منابع انسانی و مخصوصا ترفندهای مدیریتی که دمب و دقیقه خرجشان میکردم. ما کی روی پیشرفت را خواهیم دید؟ خدا عالم است.
به حرفهای طرف مقابل گوش دهید
شاید مادر و یادم هست که خالهام همیشه میگفتند: پسر ما خیلی دقیق حرفها را گوش میدهد. یعنی از کودکی اینطوری بودم. حتی وقتی که نصفی از تنم هنوز توی اتاق نبود میشنیدم که کی به کی چه چیزی گفته است. سالها طول کشید تا این مهارت به دردم خورد. به عنوان نمونه یکی از کارمندها آمده بود باهام حرف بزند:
- آقای توکلی من یه مشکلی داشتم.
- بگو جانم. سراپاگوشم.
- من بچهی آخر خانوادهام. پدرم تصادف کرده. هزینههای نگهداریش بالاست. بیمهی ازکار افتادگی نبوده برای همین ما مغازهاش رو دادیم اجاره. ولی بازهم اوضاع خوب پیش نمیره. میشه یه مقدار حقوق بنده رو افزایش بدین؟
سعی کردم سریع واکنش نشان ندهم چون در توصیه و ترفندهای مدیریتی که خیلی وقت پیش خوانده بودم نوشته بودند همیشه متین باشید. مدیر متین طلاست که دوباره گفت: آقای توکلی! آقای توکلی! خواهش میکنم جواب بدین.
درست میگفت. دیگر وقت جواب بود. گفتم: باشه. عزیزم از اینکه شرکت ما رو انتخاب کردی خوشحالم. اما باید بدونی که اگر مغازه اجاره کردی بهتر نیست بری همون به مغازهات برسی؟ در ثانی کلی آدم هست که پدرش فوت کرده ولی خودش رو به اون راه نمیزنه. سعی میکنه از مادرش مراقبت کنه. به هر حال من خوشحالم که به درخواست استخدام ما جواب مثبت دادین.
به نظرم رسید این روش هم نمیشد چون کارمندها اصلا معلوم نبود چی میگویند. شاید بودن وسایل شیک و گرانبها توی دفتر حواسشان را به نوعی پرت میکرد.
روزی شاگرد معماری رفته بود به آرایشگاه زیبا. آنجا مردی در حال اصلاح شدن و مردی در حال اصلاح کردن بودند. مردی که اصلاح میکرد مهم نبود چون برخواسته از تودهی جامعه بود ولی چشمتان روز بد نبیند مردی که اصلاح میشد، به نظر میرسید خودش اصلاح کننده باشد. شاگرد معمار سر صحبت را با مرد سلمانی باز کرد و گفت: دیگه خسته شدم. هر روز کارگری. کروم بندی. جک گزاری. گچ و خاک. تازه این برقکارها دوتاسیم میکشن، سه تای ما پول در میارن ولی ما همش سر و گردنمون درد میکنه. بعد میبینی یه خونه نمیتونی بخری. مرد سلمانی گفت: داداش حق داری. مرد اصلاح شونده گفت: چی شد؟ تو چه هنری داری که اینقدر گچ و خاک میکنی؟ ببخشید گرد و خاک میکنی؟
شاگرد معمار گفت: هیچی. فقط بلدم فوتبال بازی کنم. مرد اصلاح شونده گفت: خوب این کارت من. فردا یه زنگ بزن ببینم چی میشه. ولی قول نمیدم.
اما کارت را نداد. داشت در هوا تکان میداد و میگفت: چون گچ کاری که نباید زرتی خونه دار بشی. باید کار کنی. زحمت بکشی. مردم ازت یه صحنه به یادگار داشته باشن بگن این رو دیدی برامون اون کار رو کرد.
پسر جوان آب دهنش را قورت داد. خشمش که فروکش کرد متوجه مرد اصلاح شونده شد. مردی که شبیه جکی چان بود از سلمانی خارج شده بود. به کارت نگاه کرد: دوزندگی رجبعلی خیاط. اگر هیچ کاری بلد نیستید یا درآمد ندارید لااقل کفن مرده بدوزید.
پسر خمش فروکش کرده بود ولی کمی مزهی دهانش تلخ مانده بود. به مرد سلمانی گفت: ای بابا. من فکر کردم خداد عزیزیه گفتم اشکال نداره هر زری خواست بزنه. بعدش منو میبره تیم ابومسلم خراسانی بازی میکنم. مرد سلمانی گفت: هر جکی چانی که غزال تیزپای ایران نیست.