360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

چرا مجله‌ی کاغذی نخوانیم؟

به نظر می‌رسد مجله‌ها حتی مجله‌های شبه تخصصی که هر شماره‌شان به اصطلاح – پرونده‌-ای را تعقیب می‌کنند، مزایای زیادی برای خواننده داشته باشند اما دریغ و افسوس که به نظر می‌رسد مجله درآوردن و خواندن  موضوعی قدیمی و من باب رعایت آداب گذشتگان قلمداد می‌شود. 

1- مجله‌ مانند منبر، یک رسانه‌ی یک سویه است و تقریبا هیچ کدام از اینهایی که می‌شناسم امکان حداقل دریافت نظراتی فارغ از خیلی خوب بود و عالی و جدول‌اش را بیشتر کنید ندارند. اصولا مخاطب به سختی می‌تواند درباره‌ی بعضی موضوعات بحث زنده با تولید کنندگان محتوا در این رسانه داشته باشد.   ادامه مطلب ...

جمعه ها داستان نمی نویسم

ادبیات داستانی آنقدر برای ما در قله است که یکی مثل بنده همانطور در کوهپایه هم به شکل مخاطب عام، هوا و هوس برش می دارد و دوست دارد حالا که تا اینجا آمده است داستانی رمانی چیزی منتشر کند تا سهم خودش را به انجمن کوهنوردی ادبیات داستانی درست و کمال پرداخته باشد. برای همین انواع تقلیدهای سبک به شکل خودآگاه و خطرناک تر از آن، به سبک توطئه شناسان بزرگ، ناخودآگاه توی لباس نویسنده وول می خورد. مثلا توی داستان یک جناب سرهنگ بازنشسته داریم که کمی می تواند شاهزاده ی قجری یا کارمند عادی بازنشسته باشد. 

  بازنشسته بودن یعنی کنار گذاشتن کتاب زندگی و مرور خاطرات و دوباره برگشتن به سبک و سیاقهایی که طرف دوست دارد آنطور زندگی کرده باشد. یک جور چرخ زدن در کوهپایه برای کسانی که شاید به قله های دیگری رسیده باشند جز همان که در رویای نوجوانی شان نقش بسته بود. به همین دلیل موضوع جذابی است ولی کشش آن تا چه حد می تواند باشد؟ چقدر باید شخصیت شازده احتجاب گلشیری را  تکرار و تکرار کنیم تا دیگر چیزی نگفته بماند. داستان نویس های دیگری هم هستند که توی متنهای داستان کارگاه قصه ای زیاد دیده ام. نویسنده ی کثخلی که سیگار تمام می کند و از لانه ی تنهایی اش آمده است بیرون. حالا به جد دارد سوژه را در بین فاصله ی سر کوچه سیگار کشیدن و یکی دوتا کوچه آن طرف تر دو سه سیخ جیگر زدن، پیدا می کند. اینقدر با قرارداد مشخص و سنگین و نویسنده محور سراغ سوژه می رود که خودش در گرمای سوژه اش آب می شود و چیزی از آن لامصب هیجان انگیز، دگرگون کننده و تکان دهنده باقی نمی ماند مگر همین طور شیرین زبانی های ماسیده به روایت. یک بحث دیگر هم تقلید از نثر جویده و زور زدن برای قصه گفتن است که خیلی از ما دچارش هستیم. سوژه ای به زور دارد یقه مان را می گیرد تا یکی دو پله از کوهپایه را برویم. نثر جویده ی گلشیری و برخی یارانش هم هست که رهایمان نمی کند. تلخ و طعنه زننده ولی فریبا. نویسنده هایی هم از این دست داریم تا زبانشان پیدا نشده به همین نوع صحبت می کنند. یک جور نثر هم داریم که مدرن تر است ولی بازهم به قول امیر حسین چهل تن،  دچار گم شدن زمان و مکان هستند. البته برخی از نویسنده های خوب به عمد این کار را می کنند. همیشه no picture هستند و این موضوع درباره ی خودشان هم صادق است که آدمهای بی تصویری هستند و شو آف و اینها ندارند. به هر صورت بامزه نوشتن، جویده نوشتن، سوراخ کردن جلسات چپ، هنوززززززززززززززززززز؟، پدیده ی نوشتن و ادبیات داستانی ما را به قول محمود حسینی زاد  در همان قرن نوزدهم نگه می دارد. توی خیلی از داستانها و داستان نویسی ها معلوم است که نویسنده قبل از تصویه حساب با خودش و تمام کردن دور نوشتن از خودش، از یک دیگری هیولا صفت نوشته است که خودش هم نه تنها آنرا نمی شناسد، بلکه ازش می ترسد. این ترس قرار است برایش شخصیتی دوست داشتنی بیاورد که در عین حال موفق و ماندگار هم خواهد بود. یک نکته هم درباره ی روشهای کلاسیک داستان نویسی و آن هم استفاده کردن یا نکردن از صفت که مساله این است: این قاعده  همان طور که کلاسیک است در خیلی از آثار قدیمی ترها نقض هم شده است. چیزی که از آن به نام داستان روانشناسی اسم می برند. نویسنده ی شاخص ترجمه شده در ایرانش آرتور شنیتسلر است، شاید. به هر صورت دیدن هزار باره ی پیر مرد خنزر پنزری، شنیدن صدای درونی نویسنده وقتی توی بیمارستان به پرستارش جووووون می گوید، اخلاق آدمی را حسابی گه مرغی می کند و حیف که دیگر جلسه ی ادبی نمی رویم که به خودمان بخندیم

نکته ی دیگری که زیاد دیدم، انتقال عاطفه های شدید و استفاده از نثر گزارشی در آن برای مواردی است که واقعا مخاطب حوصله نمی کند و چرایش مشخص نیست که باید داستان بلوغ و دید زدن دختر همسایه و دوست پسر و دوست دختر بازی را گوش بدهد و آیا یائسگی یا نازایی یک زن میانسال واقعا چقدر به ظاهر می تواند برای  مخاطب جذاب و عمیق باشد که هفته ای هزاران قصه از آن در دنیا تامین می شود؟ 

دیشب تلویزیون داشت یک بخشی از یک کارگاه فیلمنامه نویسی کوتاه را نشان می داد: در این صنعت پول کمی در گردش  است. شما مجبورید داستان خوب بنویسید و رقابت کنید.  yes sir like full metal jacket 


پ.ن: امیدوارم با این یادداشت کسی را نا امید و ناراحت نکرده باشم. خودم را دست بالا نگرفته باشم و دفتر یادداشتهای خودم را کثیف ننموده باشم. نویسنده داستان از دید این حقیر باید انگشتهاش هر ده تا عین یک غواص باشد که دایم دارد می شکافد، تایپ می کند  و می نویسد. من اینطور نویسنده ای دیده ام که به قول خودش مثل دل پیرو دارد برای فلان جا توپ می زند. دستهایش دقیقا انگار همین حالا از کی برد جدا شده است. اسم نمی برم چون همینطوری هم حساسیت داریم و گذاشته ایم به فصل حساسیت ها. نویسنده ای که دهانش بوی دختر بدهد را هیچ وقت نپسندیده ام. شاید سال دیگر یک طور دیگری فکر کنم. شهر نوش پارسی پور نقد جالبی روی لحن وبلاگی مجموعه داستان آیدا احدیانی داشت: آیدا طوری نوشته است که انگار مخاطبی ندارد و با عجله روایت می کند.

به نظرم نوشتن ما شکل زود انزالی در خودش دارد و حیف حیف که مثل بقیه ی قسمتهای زندگی ماست. 

تولستوی- کتاب مرگ ایوان ایلیچ نشر نیلوفر

تولستوی نویسنده ی روسی را به روان شناسی عمیق در آثارش می شناسند. 

زندگی لحظه است. در یک لحظه شما می‌توانید به رییستان بگویید که باهاتان محکم و مردانه دست بدهد چون دست دادن با نوک انگشت حاکی از کراهت و نجاست به نظر می‌رسد و یا می‌توانید به این فکر کنید که لئون تولستوی چگونه  مرگ ایوان ایلیچ را بر جان هر نوع بشری نوشته است و چقدر این پردازش ظریف و عمیق است. مثل اینکه روزی در یک باغ برگ ریز پاییزی دنبال چیزی خاطره انگیز برگ‌ها را کنار می‌زنید،   تند یا سریع، خسته می‌شوید به سکوت وکلاغها که عاقلانه دارند روزی‌شان را جستجو می‌کنند نگاه می‌کنید و از خودتان می‌پرسیدک من دنبال چی هستم؟ مرگ ایوان ایلیچ جستجوی یک قاضی از طبقه‌ی مرفه است که در تمام زندگی‌اش خوب پیش رفته و حالا دچار این پرسش گردیده و آرام آرام این پرسش بر جانش می‌نشیند و کم کم او را از دایره‌ی گذشته‌ی سالم و حرفه‌ای و خوشحالش خارج می‌کند. شاید فرم داستان بلند مرگ ایوان ایلیچ به قلم تولستوی امروزی نباشد ولی کاوشی جذاب و خواندنی است. کتابی 100صفحه‌ای که خواندنش یک عمر می‌ارزد. 

هیچ گاه نگران نبودم. زمانی که داشتم برگها را زیر و رو می کردم شاید یکی از آن هزار پنجره ی خانه های اطراف موضوع را دست گرفته باشد. یکی دیگری را صدا کند که بیا ببین این یارو داره چی کار می کنه!   به نظرم این مواجهه، این سوال که من دارم چه می کنم و احساس غبن هر روز برای هر نفر حداقل روزی یک بار پیش می آید. به نظر می رسد با این عدد میلیاردی از این پرسش، لازم است آدم در طول عمرش حداقل یک کتاب، از سر کنجکاوی بخواند. مرگ در روزمرگی. 

پسر جوان این دفعه به روی دستگاه می رود. اصطلاح دستگاه را شاید شهرداری تهران برای میله های زرد رنگ بازی که توی فضای سبزها و فضاهای زرد و نارنجی پاییزی تهران با خروار خروار برگ پاییزی وضع کرده است. دستگاه مثل یک ابزار سی تی اسکن پسر را پشت و رو می کند. دختر دوباره جیغ می زند: وای منصور اصلا فکر نمی کردم اینقدر کم باشه.

همه ی اطرافیان دختر را از اینکه حسش آن موقع اینطور بوده ملامت می کنند. 

اما وقتی ادبیات آن هم تولستوی نامی به سراغ پشت و رو شدن ظرف دنیا می رود، تلخی آن مایه ی حقیر و فردی را ندارد و دنیا آنطور به نظر نمی رسد. 

پ.ن: نقد کاملی در انتهای کتاب مرگ ایوان ایلیچ هست که می توانید مشاهده کنید. در پایان سخن عیسی مسیح: آمین به شما می گویم اگر دانه ی گندم که در زمین می افتد نمیرد، تنها ماند اما اگر بمیرد ثمر بسیار  آرد. 

مجله ادبی هنر تجربی - مُد خوانی- هیچ خوانی

1- هنر تجربی از آن حرفهای کژ دار و مریض است. مثل این است که قرار باشد تا ته استخر را یک نفس شنا کنی. ولی یکهو بیایی روی آب و بگویی من تجربه‌ی ماهی بودن را دوست ندارم. بزنی زیر قرارت و سعی کنی یک کار دیگر بکنی. مثلا کرال پشت بروی و اصلا نگاهت به سقف باشد. البته به نظر هنر تجربی در زمانه‌ی به قول دوستان پسا مدرن ما لازم است. تا هر چیز قبلی را تکانی حسابی بدهد. آجر آجر دربیاورد و دوباره ماله بکشد و بند کشی شده تحویل بدهد. دیواری ازش دربیاید که بشود نشست در سایه‌اش که آقا جان نسل ما هم بالاخره به جای کپی کردن یک چیزی را خودش هرچند بی رنگ و لعاب هم که شده ساخت و آورد بالا. 



2-اما این‌ها باعث شده تقریبا خیلی از هنرمندها و آدمهای علوم انسانی با قد و اندازه‌های مختلف، اهل هیچ خوانی هستند. یعنی روزشان گذشته و مثلا آن کتابی را که برایشان پست شده تا مرور کتاب بنویسند چسبانده‌اند به طاق روزانه، اما دریغ از چیزهایی که باید و مهم‌تر است که بخوانند. مُد خوانی در کوچکترها که اصلا اندازه‌ی همان یکی دو کیلو گیلاس سر تابستانی است که توی آفتاب شل شده و این همه تعریف و حاشیه، به جایی نرسانده‌اش. البته هیچ خوانی مصداق های دیگری هم دارد. مثل خواندن مجله های غیر زرد ولی بدون روندی که خود بنده سالها و بارها گرفتارش بودم و گاهی هستم. یک جور مکاشفه ی متوالی و مکرر فیل در خانه تاریک است. تشنگی ات را در حد همان چای کیسه ای رفع می کند...

3- به نظر مهمترین چیزی که می‌شود خواند فلسفه هنر است که واقعا به آدمها چهار چوبهایی که نتیجه‌ی آدمهایی مثل ژاک دریدا، حاصل کرده‌اند را تزریق می‌کند. به نظر بدون این تزریقات، کار هنرمند بیشتر خاک بازی است و تا بیاید چرخ را اختراع کند، بزرکترهای آن طرف آبی خیلی خیلی رفته‌اند و دور شده‌اند.