360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

18 ترفند ساده که به افزایش محبوبیت شما کمک می‌کند- قسمت اول

خوب در ابتدا خیلی ساده نبود ولی هر ساده‌ نبودی منجر به این نخواهد شد که ساده بشود. بدتر و سخت تر شد. توصیه به محبوبیت باعث شد همه چیز مصنوعی بشود. روز اولی که مدیر شدم هر لحظه می‌رفتم توی دستشویی و یا اتاق جلسات و روی موبایلم این 18 توصیه برای افزایش محبوبیت را می‌‌خواندم.

برقراری تماس چشمی

این موضوع باعث شد دقیقا بعد از سه ماه و دوهفته از وقتی که حکم مدیر عاملی را گرفتم یکی از دوربینها  را زوم کنم روی صفحه‌ی یکی از کارمندها که داشت با یکی چت می‌کرد: توکلی خیلی هیزه بابا.

چشمهام سیاهی رفت. دیگر نخواندم. لابد چیزهای بدتری هم نوشته بود که شاید منجر به اخراجش می‌شد. من فقط به توصیه‌ی یکم عمل کرده بودم.

وقتی با کسی صحبت می‌کنید از موبایل استفاده نکنید.

مهدوی از اولین روز کنه شده بود. چسبیده بود به رییس توکلی و اگر اقتضائات ثبت احوال اجازه می‌داد اسمش را از مهدوی به توکلی تغییر می‌داد. هر لحظه که با کارمندی صحبت می‌کردم می‌آمد و یک چیزی را بهانه می‌کرد. شماره‌ی فلانی رو دارین و من مجبور می‌شدم شماره را از تلفن همراهم در بیاورم. یا مثلا می‌گفت فلان حرف را زدید و من باید چتهای توی واتس اپ را باز می‌کردم و برایش دقیقا می‌خواندم. کلا مهدوی کشنده‌ی هر گفتگویی بین من و کارمندهای دیگر بود.

دیگران را به اسم صدا بزنید.

ما به خاطر کرونا تصمیم گرفته بودیم با هم کمتر ارتباط بگیریم. برای همین توی شرکت چت می‌کردیم. فارسی توی سیستم چت من مشکل داشت و من همه چیز را فینگلیش می‌نوشتم. این توصیه تا یکی دو روز به دردم خورد ولی بعد فهمیدم یکی از کارمنها که اتفاقا ابعاد بزرگی داشت و اسمش محبوبه بود را  Mahboob  صدا می‌زدم که به نظر جالب نبود. مخصوصا اینکه چتها در یک جلسه‌ی دور کاری با کارفرما و برای اینکه نشان بدهم با کارمندهام چقدر صمیمی هستم اتفاق افتاده بود.

لبخند به لب داشته باشید

من از بچگی آدمی جدی بودم حتی وقتی عکسهای عروسی دایی را دیدم یعنی 29 سال بعد بازنم که مرور می‌کردیم ازم پرسید: توکلی تو چرا اخم کردی مطمئنی این عروسی داییته؟ گفتم: آره. اون روز آفتاب می‌زد شاید برای همین هم من اخم کردم. وا عزیزم. توکلی جان! عروسی که شب بوده نگاه کن. گفتم: آهان. به نظرم نور چراغهای تالار زیاد بوده اینطوری شده. اما موضوع به همینجا ختم نشد. وقتی به این توصیه عمل می‌کردم همه به طرزی مشکوک می‌دانستند من همین حالا توی دستشویی یا اتاق جلسات چیزی را خوانده‌ام و همینطور با نشان دادن دندانهای به جای لبخند، حالت تهدید آمیز‌تری پیدا کرده‌ام که زنم یعنی مرجان جان، جان جانان بهم پیشنهاد کرد که از خیرش بگذرم و توصیه‌های مدیر محبوب من را به شکل 17 تایی آن عمل کنم.

به گرمی دست بدهید

همیشه  عاملی هست که ما را شبیه  اروپایی‌ها می‌کند. اینکه ویوی شرکت به یکی دو تا درخت توی خیابان جردن باز می‌شد، دلیل کافی برای اروپایی و در حقیقت متمدن بودن ما توی شرکت نبود. از همان روزی که تصمیم گرفتم با کارمندها به گرمی دست بدهم سه تا از خانمها به سرعت استعفایشان را به منشی دادند و با چشمهای اشک بار و بدون خداحافظی در ساعت اداری، کار را تعطیل کردند. حیف ازاین همه مدیریت منابع انسانی و مخصوصا ترفندهای مدیریتی که دمب و دقیقه خرجشان می‌کردم. ما کی روی پیشرفت را خواهیم دید؟ خدا عالم است.

به حرف‌های طرف مقابل گوش دهید

 

شاید مادر و یادم هست که خاله‌ام همیشه می‌گفتند: پسر ما خیلی دقیق حرفها را گوش می‌دهد. یعنی از کودکی اینطوری بودم. حتی وقتی که نصفی از تنم هنوز توی اتاق نبود می‌شنیدم که کی به کی چه چیزی گفته است. سالها طول کشید تا این مهارت به دردم خورد. به عنوان نمونه یکی از کارمندها آمده بود باهام حرف بزند:

-          آقای توکلی من یه مشکلی داشتم.

-          بگو جانم. سراپاگوشم.

-          من بچه‌ی آخر خانواده‌ام. پدرم تصادف کرده. هزینه‌های نگهداریش بالاست. بیمه‌ی ازکار افتادگی نبوده برای همین ما مغازه‌اش رو دادیم اجاره. ولی بازهم اوضاع خوب پیش نمیره. میشه یه مقدار حقوق بنده رو افزایش بدین؟

سعی کردم سریع واکنش نشان ندهم چون در توصیه و ترفندهای مدیریتی که خیلی وقت پیش خوانده بودم نوشته بودند همیشه متین باشید. مدیر متین طلاست که دوباره گفت: آقای توکلی! آقای توکلی! خواهش می‌کنم جواب بدین.

درست می‌گفت. دیگر وقت جواب بود. گفتم: باشه. عزیزم از اینکه شرکت ما رو انتخاب کردی خوشحالم. اما باید بدونی که اگر مغازه اجاره کردی بهتر نیست بری همون به مغازه‌ات برسی؟ در ثانی کلی آدم هست که پدرش فوت کرده ولی خودش رو به اون راه نمی‌زنه. سعی می‌کنه از مادرش مراقبت کنه. به هر حال من خوشحالم که به درخواست استخدام ما جواب مثبت دادین.

به نظرم رسید این روش هم نمی‌شد چون کارمندها اصلا معلوم نبود چی می‌گویند. شاید بودن وسایل شیک و گرانبها توی دفتر حواسشان را به نوعی پرت می‌کرد. 

بیمه ایران به عنوان یک شرکت دولتی

همه جای دنیا بین دولتی و خصوصی. خصوصی کوچک وخصوصی بزرگ تفاوت هست. شاید عجیب باشد ولی شرکتهای دولتی‌ای هستند که اینطوری باشند: وقتی داشت عید می‌شد کلی اتفاقهای قابل توجه افتاد. مثلا یک تومان واریز کردند تا فقط معلوم شود طعم ملی شدن صنعت نفت چه طور است. تمامی هتلها به جز جزایر مارماریس، 75 درصد تخفیف دارند. بعد یکی آمد برای آنها درباره‌ی فریضه‌ی خانه تکانی سخنرانی کرد. بعد از آن شخصی اولین قرارداد لوله پاک کنی برای پرسنل اداره‌ی آنها در شب عید را به همراه اولین لوله پاک کن مخصوص کارکنان این اداره، نشانمان داد. مدیر عامل هم آمد و تبریک گفت. بعد در پایان عده‌ای با قوطی‌های پر از آجیل موسیقی نواحیلی مخصوص این اداره را که سالهاست دارد اجرا می‌شود، نواختند. خانمها بیشتر از قوطی‌های پسته که شر شر خوب و گوش نوازی داشتند به هیجان آمده و دست زدند. در انتها‌ی مراسم کمی هم از دیگر تاریخچه‌ها و مراسمهای مربوط به نوروز گفتند. یکی از پیرمردهای اداره که می‌گویند ساعت خواندن بلد نیست و از روی آفتاب و مهتاب زندگی می‌کند آمد و رسم سمنو پزان این اداره را برای نسل جاری توضیح داد.او اعلام کرد که اعتقاد به بخت بلند جهت پاداش و دستمزد دارد و الا چیزی که از فضل پروردگار نباشد به پشیزی نمی‌ارزد. لازم به توضیح است که درخشان‌ترین بخش مراسم بخش اهدای جوایز بود چون آنهایی که در آموزشهای ضمن خدمت نمره‌های عالی کسب کرده بودند، لوح زرین ویژه‌ی این مراسم داده شد.لوح ویژه به طریقه‌ی عجیبی در مراسم ساخته می‌شد. قطعه‌ای طلا به اندازه‌ی زبان فرد. ابتدا کارمند مورد نظر در جایگاه قرار گرفت. بعد با تاباندن نور و اندازه گیری طول سایه‌‌ی زبان، تخمین موفقی از اندازه‌ی زبان کارمند مورد نظر به دست آودند. بعد قرار شد تابلویی به شکل همان سایه و با همان ابعاد از ورقعه‌ی طلا درست نموده و به کارمند مورد نظر اهدا نمایند. #bighanoon #عمار_پورصادق

آیا شرکت جای حرفهای خاله زنکی است؟

همکار عزیز ما گفت: دختر خوشگله، بالاخره شوهر پیدا کرد.
آن یکی گفت: خدا رو شکر.
همکار عزیزما گفت: خدا رو شکر چی؟ الان شده یک عروس جدی که باشاه هم فالوده نمی‌خوره. - باشه ولی در عوضش دیگه کاری به کار کسی نداره. - نه بابا. هر دقیقه داره با تلفن هی عزیزم عزیزم میگه. میگم محمد طاها تو که قدت بلنده بیا این زونکنهای بالای کمد رو بده به ما می‌گه: زرشک. محمد طاها قدی نداره. شوهرممممم ببین هر دقیقه شوهرمممممممممم. - خوب میشه اولشه. - گفت: پریروز کیک تولدت بچه‌ها رو نخورد. می‌گفت ما دیگه از این چیزا نمی‌خوریم. خیلی شله. خیلی سفته. نکنه فاسد شده. کیفیت می‌دونی الان کیفیت همه چیز براش مهم شده. حتی دستمال کاغذی اداره رو دیگه قبول نداره.
گفتم: حالا چیکار باس کرد؟
گفت: این آدمها پلاستیکی‌ان. برای محیط زیست ضرر دارن. باید توی تلویزیون یه برنامه بسازن بیارن به عنوان درس عبرت نشونشون بدن.
گفتم: ای بابا. حالا یکی دو روز اینطوریه. مثل هوا. هوای تهران دیدی این همه بارونی باشه؟ یکی دو روزه فقط. تحمل کن. می‌خوای برنامه بسازن بعد بیان ردیف واستن باسرهای پایین بعد تماشاچی‌های توی سالن هو کنن؟ یا مجری، مثلا فرزاد حسنی بیاد یه جعبه زرشک نشونشون بده؟
گفت: حتما پیشنهاد می‌دم. بذار از این تعطیلی‌های پشت هم کمر راست کنیم. حتما.
گفتم: برادر من. بالاخره باید چنین عروسهایی هم باشن دیگه. تو هم شدی مثل این تبلیغاتها. هی میگی میگی، آخرش هم می‌گی برای اطلاعات بیشتر فلان. عزیزم. همین اطلاعات هم زیادیه.
دیدم حسابی زیاده روی کرده‌ام. بیچاره همکار عزیزما بعدش پیچید و رفت توی افق اداره محو شد.

شرکت ما و شرکت آنها –بخش دوم

اما بشنوید از شرکت ما: وقتی که آخر سال می‌شود بهمان کلی کتاب هدیه می‌دهد. مدیر عامل: خانم منشی به بچه ها اعلام کنید pdf های توی شبکه رو به عنوان هدیه برای پرسنل در نظر داریم.

منشی با لحن مخصوص شب عید: وا؟ فقط همین؟

مدیر عامل: نه خوب یه بادیه مسی کوچیک هست.

وضعیت شرکت ما -مدل کسب و کاری -مدیریت
وضعیت شرکت ما -مدل کسب و کاری -مدیریت


- چرا کوچیک؟

- برای اینکه به پرسنل یادآوری کنیم: آب هست ولی کم هست. مخصوصا برای حمام.

-تاس خالی بد نیست؟ نمیشه مثلا وسایل شستشو بهشون بدیم؟

-فکر خوبیه. شامپو تخمه مرغی پاوه رو هم به بسته‌ی پیشنهادی ما اضافه کنید. البته مدیر پروژه ها یکی یک دونه لیف هم اضافه می‌گیرن.

پس از آن، آقای مدیر عامل در سخنرانی خود اذعان داشت که ما امسال سال پاکیزگی شغلی خواهیم داشت. بعد از ماه دوم سال یعنی اردوی بهشت متوجه شدیم این موضوع به شکل تعدیلهای جدید، رخ نموده است. برای همین شرکت ما برای اولین بار در خاورمیانه برای پرسنل خود- جشن تعدیل- برگزار نمود. بدین ترتیب که برای گفتن : تعدیل شدی عزیزم.

اتاق ویژه‌ای به شکل زیر طراحی نمودند. اتاقی بدون پنجره. با دیوارهای ضربه گیر. به همراه یک میز و صندلی با قابلیت تحمل ضربات بسیار. توجه داشته باشید که صندلی با ضربات بسیار از ضرب عوامل اول دیوار و میز و اتاق و پرسنل و ک م م فیش حقوقی پرسنل با ب م م اقساط باقیمانده ‌از وامهای قدیمی بانکی به دست می‌آید و اصلا ربطی به کتک کاری با صندلی بعد از شنیدن عزیزم تعدیل شدی ندارد. روی میز یک قوطی شربت آبلیموی رقیق هست که می‌تواند به فشار افتاده به هر کجا، کمک نماید. یک قوطی روغن زیتون بودار قدیمی هم هست که از ابتدای تاسیس شرکت روی همین میز هست. اگر شما احتمالا بعد از شنیدن چنین خبری، دچار مشکلاتی شدید، نامبرده می‌تواند درجا کمکتان نماید و سوگند که این یک قوطی آب معدنی نیم وجبی چنین توانایی زیادی در اجابت مزاج آدمی بازی خواهد نمود. طراحی این اتاق از سوی مدیر عامل ما همین امسال توی جشنواره‌ی مدیریت خوارزمی جایزه‌ی اول – مدیریت منابع انسانی- را کسب نمود. مدیر عامل ما هم آن کت و شلوار قشنگه را پوشید و رفت گفت: ما اعتقاد نداریم شرکت ما منابع انسانی دارد. ما چیزی به نام سرمایه‌های انسانی داریم. بعد یکی از میان جمعیت فریاد زد. تلنت پولtalent pool. که معلوم شد دفعه‌ی دوم انگلیسی‌اش را فریاد زده است. پس از آن همه او را شناختیم. او کامران پاچه، مربی بدن سازی شرکت بود که این بار در تی شرت صورتی‌اش ایفای نقش می‌کرد. مدیر عامل ادامه داد: بعله استخر سرمایه‌های انسانی داریم و حاضران کلی کف زدند و گفته‌های مدیر عامل را به غایبان رسانیدند. شرکت ما در پایان سال پسر از ارسال یک عدد کارت تبریک الکترونیک در آن سال به کار خود پایان داد.

فرهنگ سازمانی : آبدارچی یا مدیر، مساله این است

منشی شرکت زنگ می‌زند: الو – خانم رفیعی؟

می‌گویم: خانم رفیعی همین حالا از اتاق بیرون رفت.

می‌گوید. ایشون چرا ضوابط رو رعایت نمی‌کنه؟ چرا بدون اجازه تقویم رومیزیش رو با بغل دستیش عوض کرده؟ اصلا آبدارچی باید پاسخگوباشه؟

- باشه. بهشون میگم.

- اصلا چرا ایشون تمام خودکارهای سبزی که شرکت بهش داده گذاشته توی یک کشو، محصور کرده؟ ما هزینه کردیم براش.

- من خانم رفیعی نیستم ولی می‌گم.

- آقا میشه بگین اصلا چرا ایشون کهنه‌ی بچه رو روی میز عوض می‌کنه؟

- پس اینقدرها هم بی تقصیر نیست.

- چی فرمودین؟ خانم رفیعی؟

- من خانم رفیعی نیستم. مضاف بر این خانوم نیستم ولی چشم حتما بهش می‌گم.

- راستی یه چیزی. میگم خبر دارین خانم رفیعی بعد از ظهرها کجا میره؟

- نمیدونم ولی وقت شیر داره احتمالا میره به بچه‌اش شیر بده.

- وا؟ من شنیدم میره به بچه های مردم شیر میده.

- یعنی چی خانوم؟ چرا باید چنین کاری بکنه؟

- شنیدم به خاطر پول؟

- باشه. باشه. بهش می‌گم خودکارهای سبزش رو هم دربیاره و استفاده کنه. مرسی خانم.

گفت خواهش می‌کنم و قطع کرد و با خیال راحت به 17 امین روز مهرماهش ادامه داد