360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

ون سان ونگوگ یا ون کوک اهل چه مکتبی بود؟

ون سان ونگوگ یا گوک یا کوک اهل یکی از سرزمین‌های خداوند بود


 اصلا طبق اصل لانه کبوتر حتما یکی از شما با او در یک روز دنیا آمده‌اید. این مرد بزرگ اهل چه مکتبی بود. او یک نقاش بزرگ  بود طوری که همه جا آثارش به نیکی و دوام یاد می‌شود. اصلا هم بر خلاف امیلیانو زاپاتا یا تاناکورا، شعبه‌ای در بین فروشگاه‌های عظیمی که این‌روزها در تهران و سایر شهرستان‌ها برپا می‌شود‌، ندارد. به سهولت می‌توانید از هر کجا بخواهید زندگینامه‌ی این مرد بزرگ را بخوانید. اما ما یک جور زندگی‌ مکتبی از این مرد سراغ داریم و برایتان‌ بازگو می‌نماییم. ون سان ونگوگ همان‌طور که از ابتدای اسمش پیداست موجودی شبیه ون بود.  


 

 

 ون سان ون‌گوگ یکی از بزرگترین‌و دریا‌دل‌ترین مردمان روزگار بود. طوری که هر خانمی‌می‌توانست در دل او جای لازم و ناکافی پیدا کند. اصلا این موضوع به معنی عاشق‌پیشگی ون‌سان ونگوگ است. طوری که به خاطر این خاصیت بعدها دچار سردردهای میگرنی‌ گردید و  در ادامه به خاطر این نوع سردردها نقاشی‌های بدیعی کشید. او سبک منحصر به فردی از نقاشی را به جهانیان و به خصوص دنیای عاشق‌پیشه‌ها اهدا نمود. ون‌سان جوان طوری که همگان از دریا دلی او مطلع هستند، به دلیل هنر فراوانش درنقاشی مجبور بود برای امرار معاش در یکی از دفاتر رسمی ازدواج و طلاق کار کند. او شب‌ها تا بوق سگ درآن دفتر مشغول بود. ون سان ونگوگ آخرین نفری بود که درآن ناحیه از دفتر ازدواج و طلاق می‌زد بیرون و چراغهای مغازه را او خاموش می‌کرد. شبی متوجه اتفاق نادری شد. ون سان ونگوگ در سرمای خیلی درجه حوالی صفر سانتی‌گراد متوجه شد که تابلوی نئون مغازه‌ یا همان دفتر ازدواج و طلاقی که در آن کار می‌کرد خاموش شده و تنها بخشی از آن یعنی – و طلاق- باقی مانده‌است. به نظرش رسید که این کار باعث شکستن تمام تعدات اجتماعی دفتر ازدواج و طلاق می‌شود. به همین  خاطر تصمیم گرفت هر طور شده آن‌تابلو را درست نماید. به خاطر این موضوع  تا پاسی از شب مشغول ور رفتن با تابلو بود. در آن شب سرد خانمی از اهالی خیابان‌های اطراف در حال گذر از کنار مغازه متوجه این‌کار خداپسندانه‌ی او شد. البته آن خانم به عمد در ابتدای امر اصلا متوجه نشد. به همین دلیل نزدیک ون سان ونگوگ آمد و گفت: سلام آقا. میشه یه کمکی بهم بکنید؟ من حسابی سردمه و از شهرستان‌های دور آمدم. 

ون‌سان‌ونگوگ گفت اختیار دارید. چه کمی از من برمی‌آد؟ من که شما رو نمی‌شناسم. 

خانم فریبا که در آن موقع بسیار شبیه آدم برفی با دماغ قرمز بود گفت: آقا این‌که چیزی نیست. من دوست دارم اسم شما رو بدونم. اینجوری من و تو اهلی می‌شیم. اسم شما چیه؟ 

- من ون سان ونگوگ  هستم. 

- چه جالب و با خود تکرار کرد. ون سان ونکوک. چه جالب یعنی خونوادگی تو کار کک هستید؟ باید می‌دونستم. خدایا ممنونم داشتم از سرما می‌مردم. 

- خانم من نفهمیدم. الان اسم شما چیه؟ تازه اینطوری که شما با هر کسی... 

خانم حرفش را قطع کرد و گفت: نه عزیزم. ون سان ون گوک عزیز! من با هر کسی آشنا نمی‌شم. فقط آدمهای اصیل.

نگاه کنید. آقای شیک پوشی مثل شما توی این شب سرد و تاریک به تورم خورده. تازه از اسمتون معلومه که خانواده خیلی پولدار و مهمی هستید.  

بعد چشمکی زد  و گفت: خوب ینی همینطوری می‌خوای با اون تابلو ور بری؟ نمی‌خوای منو یه نوشیدنی گرم مهمون کنی ون سان؟  بعد کمی هویج قرمز روی دماغش را بادست نوازش کرد و صورتش را توی نور جابجا نمود. در همین حال  گفت: ون سان ون گوک من، فریبا هستم. خوشبختم. 

بعد دستش را دراز کرد. ون سان به ناچار دستش را دراز کرد و با او دست داد و گفت: چرا چرا.  الان که همه  جا بسته است ولی میشه بریم همین کباب  ترکی که سر چهار راه بعدی هست یه چیزی بخوریم. این تابلو هم می‌مونه برای فردا. 

ون سان و فریبا شب خوبی را سپری کردند. البته بر راوی زندگی‌نامه ون سان ون گوگ معلوم نیست که ون سان ونگوگ چنین ماجرایی را در شب سپری کرده است یا کاملا یک روز از مرخصی سر دفتدار، توانسته است چنین تجربه‌ی عاشقانه‌ی غریبی را از سر بگذارند. ولی بخشی از گفتگوی ون سان ونگوگ با فریبا به تواتر موجود است که عینن در این‌جا آورده‌ایم: 

- خوب الان موهات چرا این‌طرف و اون طرف رفته؟ 

- وا... چه سوالیه. تو که نقاشی می‌کنی نمی‌دونی به این می‌گن فشن؟ 

- فشن؟ نه

- ببین. اگه من ازت یه چیزی بخوام ینی تو خر شدی؟ 

- تا چی باشه؟ 

- ببین چرا شما فک می‌کنین تا یه چیزی ازتون بخوان خر شدین؟ 

- والا من عمرا خر نمی‌شم. یعنی من، ون سان ون‌گوگ اصلا توی این سبک‌ها کار نمی‌کنم. من سبک خودمو دارم. وقتی سه بار همین تابلوی پایین مغازه خاموش و روشن بشه، همه تازه یادشون می‌افته من کی‌بودم و سبک کارم چی‌بود!

- عزیزم سبک کارت چی بود؟ نه ولش کن تو اصلا از خودت خونه نداری؟ 

- نه! 

- واقعا که... اسکلی‌ها! توی این سن و سال... راستی نگفتی معنی اسمت چیه؟ 

- معنی؟ خوب همینیه که هست. چه می‌دونم تو هم گیر دادی‌ها یک نصفه شبی

- وا چرا قاطی می‌کنی خوب؟ بد اخلاق... 

بر می‌گردد و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. دفتر تاریک است و با نوری که از خیابان به طبقه دوم می‌آید کمی روشن می‌شود.  

- ها به نظرم فهمیدم.  تو ساعت یک شب به بعد حسابی کوک می‌شی. ون سان وان کوک. 

- چه مزخرفاتی. 

- ون سان! 

- ها

- ون سان! به نظرم شام و نوشیدنیت عالی بود. ولی من سردمه.

- خوب چی‌کار کنم. برو بچسب به بخاری. 

- اصلا تو خیلی بد اخلاقی. به نظرم حتی اسکولی. 

- نمی‌دونم. ولی حاضرم باهات شرط ببندم خیلی تیزم. می‌خوای برم این پلیسه که پایینه رو اسکل کنم؟ بیا نگاش کن. داره با یه یارو قد دکل حرف می‌زنه. اوه اوه قمه تو دستشه چه خطرناک. 

- ولش کن بابا می‌ری یه بلایی سرت می‌آد. 

- من؟ ون سان ونگوگ، بچه پیروزی و ترس؟ 

تا اینجا شواهد و متن گفتگوها به روشنی در منابع متواتر از زندگی نقاش توانمند و صاحب سبک روایت شده است. اما بیش از این را به عهده خواننده می‌گذاریم. در واقع دلیل مهم و مشخصی برای اسکل بودن ایشان و صحت داستان ون گوگ گوش به‌دست نداریم.