1- دارم کتاب درخت مار اووه تیم را از نشر افق میخوانم. اووه تیم را قبلتر با ترجمه محمود حسینی زاد با کتاب – مثلا برادرم- شناختم. این یکی هم شخصیت را با گوشههای قلمش و تاشهای بسیار زیاد رنگ میتراشد. طوری که خواننده بعد از مدتی حس میکند واگنر قصه را خیلی سال است یک جورهایی میشناسد. ادامه مطلب ...
این کتاب شاید به نظر بعضی ها خیلی شخصی و عرفانی برسد ولی بعضی وقتها لازم دارم کمی از دیدگاه ها تنها در کهکشان بزرگ نویسنده های معنی گرا اعم از فلسفی - عرفانی - مهرجویی گون(مهرجویی دیس) مثل جهان هولوگرافیک بخوانم. البته ارزش این یکی را پایین نمی آورم. در ادامه بخشهای جذابی از این کتاب را آورده ام:
بین آنچه پس از ما میآید و آنچه پیش از ما بوده شکافی چنان تناقضآمیز احساس میشود که هر اجتماعی درمیان این دو وضع، حالتی اسرارآمیز پیدا میکند و تداوم فرهنگ ما به چالش با مسئلهای تبدیل میشود. آیا آنچه فرا خواهد رسید بهراستی دنباله همان است که پیشتر وجود داشته؟ آیا چیزی از آنچه بودهایم، میخواستهایم، یا میستودهایم در آنچه پس از آن میآید وجود خواهد داشت؟
: انسانِ امروز، بی گفتگو، زیر حاکمیت پول است، پول به همه حکومت میکند، به همه فرمان میدهد، نتیجه این وضع بسیار روشن است، حقیقت و عدالت، با دعاهای غیرمذهبی خیری که بدرقه انواع داد و ستدهای خلاف قانون می شوند، به حراج می رود
انسان پاره پاره یعنی هرج و مرجطلبیِ مطلق به نفع خواستههای شخصی. تسلیم هرگونه بیواسطگی بودن، اما جز بیواسطگی آرزویی نداشتن، از هیچ قاعدهای پیروی نکردن، اما همه قواعد را به کار بردن، همه چیز را حساب کردن، اما تسلیم بی حساب ترینهاشدن
هرکجا نظم نباشد، بینظمی نیز تمیز داده نمیشود. بینظمی همه چیز را تحملناپذیر میکند و در واقع بینظمی نمایانگر نفرت از زندگی است و چون با هیاهوی بسیار همراه است تصوّر میشود که شور و نشاطی است در حالی که سوگِ هرگونه شادی است؛ بینظمی روشنترین نشانه بحرانِ روحی است.
ترک عقل یعنی عزل حقیقت. از آن هنگامکه از عقل جدا شدیم، همه قواعد را مردود دانستیم و همه معیارها و ضابطهها و اصول را کنار گذاشتیم، دیگر چگونه ارزش یا فضیلتی میتوانست جایی داشته باشد؟ عدالت و حق دیگر نمیتوانند در جایی که هر دلیلی طرد شده، دلیل به حساب آیند. آنجا که نتوان با قضاوتی تصمیم گرفت دیگر این کار جز با انگیزههای غریزی، گرایشها، فشارها، تمنّاها، و رابطهها میسر نخواهد بود.
فناوری از پیش موفق است و کودک پیش از آنکه به سخن بیاید روشن کردن چراغ برق و به راهانداختن دستگاه ضبط و پخشصوت و نظایر آنها را میداند و هنوز به نوجوانی نرسیده، تلفن همراهِ آخرین مدل و حسابگر الکترونیکی و رایانه دارد و در آغاز جوانی، اگر فاقد اتومبیل تکاملیافتهای باشد احساس بینوایی میکند و از اینکه فناوریهای علمی آنچه را که در طول زمان و با دشواری و رنج بسیار، با واسطه انجام میشد، در حال حاضر بیواسطه کرده است و بدینسان نسلهای جدید همهچیز را تقریبا بیآنکه بیاموزند میدانند، اما این دانایی تنهابه اعمال و اشیاء محدود و مربوط میشود، و انسان بیآنکه از جای خود حرکت و یا کوششی کند، تنها با فشار یک دکمه، همهچیز را پیش روی خود میبیند، هشدار می دهد و معتقد است نتیجه این فناوریهای ارتباطی آن است که انسان دیگر معنای ممکن و واقعی را از دست میدهد و ما دیگر واقعیت را از غیرواقعیت تشخیص نمیدهیم.
اکنون تلویزیون تنها گروههای اجتماعی معدودی را به صحنه می آورد و اینان عبارتند از اهل سیاست، ورزش و نمایش؛ بنابراین تلویزیون به هیچوجه آینه تمام نمای جامعه نیست، اما جامعه آینه تلویزیون است، چرا که آنچه در آن به نمایش درمیآید الگوهای اجتماعی میشود و مورد تقلید قرار میگیرد.
«پیری به تغییر سنّ نیست، بلکه زیادماندن در یک سنّ است.
پ.ن: چی شد که از این کتاب گفتم؟ به نظرم بعضی کتابها همچین روحیه ی روشنفکری یا شبه روشنفکری آدم را آتش می زنند که شاعر زبان دراز قدیمی بهش می گفتند: جانا سخن از زبان ما می گویی. بعد حرفهایی از جنس نمایش دادن وضعیت نا بهنجاری که باید یک طوری اطلاع رسانی بشود تا اتفاقهای بد برای مصرف کننده یعنی بنی بشر امروزی نیفتد. تبارک الله از این رسانه ها که تی وی ماست.
ها - یک عددی هست مربوط به متوسط تیراژ کتاب که تقریبا چیز زیادی را نشان نمیدهد. اول انقلاب تیراژ متوسط کتاب مثلا ده یا دوازده هزار جلد بود. الان بدون احتساب کتابهای کمک آموزشی گاج و قلم چی و دولک ساز، تیراژ کتاب هزار یا به قول بعضی مراجع هفتصد عدد است. خوب این نشان میدهد چقدر نویسنده و تولید کنندهی اهل فکر زیاد شده است. ادامه مطلب ...
تو پاچه کنان. ناشر خوب و محترم دیگر کارد به استخوانش رسیده است. تازه مطمئن شده طبقهی متوسط هم از بین رفتهاند برای همین کتاب شومیز را این بارخیلی شیک و متناسب به شکل گالینگور چاپ کرده و به مبلغ نا قابل 16 هزار تومان، هدیهای مناسب برای زوجهای جوان، میفروشد. کتابخوانهای بیچاره چه گناهی مرتکب شدهاند که نمیشود هر هفته سه چهارتا کتاب 16 هزار تومانی بخرند؟ ادامه مطلب ...
ها- هر چقدر چاقتر بشوم خیالم نیست چون همیشه امید هست. این آن امیدی نیست که شما میشناسید یک امیدی است که همیشه چاقتر از بنده است. بدین روی چاق شدن هیچ باکی ندارد.
هاها- یکی از بزرگان اهل تمیز توی دههی شصت داشت به پسرش در منقبت کراوات نصیحت میکرد. به جد فرموده بود: این چیه میزنی به گردنت؟
این کراواته. خوب بابا دارم میرم عروسی.
- پسرم. پسرم. پسرم. نمیگی یکی توی راه این کراوات رو میکشه، خدای نکرده خفهات میکنه؟ اون وقت چی کار میکنی.
: هیچی بابا... خفه میشم.
اینگونه دههها جزو نا امنترین و تاریکترین دههها قلمداد شدهاند.
اندکی بعد عروسی یکی از بستگان بود. پسر را که داماد می فرمودند هر کسی رختی از رختهای بی شمار دامادی به تن او می کرد. داماد هر چند لحظه یکبار اشاره می زد که: بابا کراوات. کراوات هم زیر میز برای خودش دلخوش بود. چون پدر اهل کراوات نبود. به هر حال آخر ماجرا یکی از رفقای شخص مورد نظر، رفت و نامبرده را در جای مناسب برایش گره زد و سفت کرد و گذاشت خشک شود.
چندی پیش هم کسی از اهالی طراحی لباس، اولین کراوات اسلامی را درست کردند که طرح یک شمشیر دو لبه و تک لبه ی کج را دارد. می توانید در اینترنت به حد کفاف جستجو فرمایید.
هاهاها- این بند از مطلب به قلم تی تی به رشته ی تحریر درآمده است:
همکارم داشت لعن و نفرین می کرد ریاکاران اول وقت نمازخون رو و همزمان پشت خط خانه شان بود تا گوشی بردارند.خانمش که گوشی رو برداشت رو اسپیکر بود : چه خبرته هی زنگ می زنی داشتم نماز می خوندم! شلیک خنده بود که از خودمون در وکردیم و همکارم که دیدم رویش سیاه شد.
پی نوشت : این مقوله هیچ ربطی به اصل نماز و نمازخونی نداره بلکه به کسایی برمیگرده که درجا ضایع می شن و جالبش اینه که همیشه آدم نقطه ضعفهایی مثل زن و بچه کنارش هست.
در همین راستا یکی از همکارا هست که همه رو از موزماربازی و دوبهم زنی و هر چی تو بگی که یه آدم داشته باشه که حداقل بهش بگن مریض و چوب تو لونه کن ، این داره و هست البته تو پرانتز بگم که تازگی یه سوژه جدید به نام عروس پیدا کرده که از این نظر احتمالاً تا یه مدت خوراک داره ظاهراً. همین همکار با این اوصاف برای پسرش درخواست کار داده بود بعد اینو ثبت کرده بود. همکارای زحمتکش دبیرخونه نامه درخواست کار این آقا رو که نامه ی دریافتی ایست نه ارسالی به جای ارسالی فرستادند به کل مراکز زیر مجموعه و این اشتباه جالب باعث شد هر کی این آدم رو می دید ازش می پرسید : شما برای پسرت درخواست کار دادید؟ که باعث تعجب و البته یه جورایی یک راز مرموز با اشتباه یکی از همکارا سر زبونا افتاد و به نظر من خییییلی باحال شد. عزت زیاد
هاهاهاها- دختر سی و چند ساله که برای خیریه جنسیت خودش، غرورش را کنار میگذارد و مشغول فعالیت برای خیریه میشود. آرایشش روی صورتش سنگین شده و خودش را مجبور کرده است به جنس مخالفش سلام کند تا یک فایدهای داشته باشد. راسته ی مطهری را گز می کند. گاهی هم جاهای دیگر می رود. شاید ماهی سیصد هزار تومان آن هم در تهران، شهر بی دفاع بگیرد. اما واقعا چطور میتواند عاطفهی NGO ای اش را سالیانی حفظ نماید؟
تن آدمی شریفست به جان آدمیت | نه همین لباس زیباست نشان آدمیت | |
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی | چه میان نقش دیوار و میان آدمیت | |
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت | حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت | |
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد | که همین سخن بگوید به زبان آدمیت | |
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی | که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت | |
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد | همه عمر زنده باشی به روان آدمیت | |
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند | بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت | |
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت | به در آی تا ببینی طیران آدمیت | |
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم | هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت |
کریستوفر نولان بین ستاره ای جور دیگری نیست ولی زیباست. یکی باید تکلیف این خارجیها یعنی آمریکاییها را با روابط اجتماعیشان مشخص کنند. واقعا قابل ترحم اند. جان کری از سر بی یار و یاوری رفته است با بچه فیل عکس سلفی انداخته است اما برعکس اینها ما ایرانیها توی عکسهای سلفیمان کمتر از وزیر و هنرمند و خواننده و آدمهای کار درست نداریم. بعد از طوفان کاترینا آمریکا و آمریکایی به چنین فلاکتی افتاد.
ها ها - سریال odd couples بر اساس یک کتاب از نیل سایمونز و با بازی متیو پری یا همان چندلر سریال فرندز توی فصل اول به اپیزود هفتم رسیده است. چندلر هیچ عوض نشده. همان تکهانداز بذله گو که این دفعه زنش طلاقش داده و با یک مرد مطلقهی دیگر زندگی را شروع میکند. در ابتدای دیدنش هستم. بدک نیست. چیزی که غیر قابل تغییر است خلاقیت و سلامت روانی است که توی تلویزیون آنها یعنی آمریکاییها وجود دارد. به نظر بنده الیوم سریالهای آمریکایی نوعی از سریال های تلویزیونی مقتدر را تشکیل داده اند.
هاهاها. یک اصل توی قصهها هست که وقتی شما اتفاقی واقعی برایتان میافتد نمیتوانید حتی آنرا توی فیلمها ببینید. چند وقت پیش مطلبی دربارهی بازداشت شدن ماه ها قبل از انتخابات نوشته بودم با عنوان برنامه ماهوارهای با سردیس خیام. امروز تصادفی دیدم توی یک مطلب همان دختری که ازش اسم برده بودم آنجا حضور داشت و حیف از آن ماجرا. به هر روی وقتی هنوز هم تشریف دارند اشکالی ندارد که صوفی باده بیاورد و حالش را ببرد. ایشان در بین 30 زن برتر تکنولوژیک دنیا، یکی از سه زنی است که اصلا ایرانی هستند. جالب و مباهات انگیز بود. بدین مناسبت ما میخواهیم متین دو هنجره الزاما توی تمام موزیکهایش با دو هنجرهاش نخواند و بگذارد یکی ازموتورها خاموش باشند تا استراحت کافی بنماید تا ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم.
ها. هادی. هادی نماند چون گرفتار چیزهای دیگری شد. مثلا رفت سراغ درس خواندن. یک مدت نخواند و عوض خدمت رفت توی یک شرکت امریه گرفت. دوباره ول کنش نبود. از هزارجایش زد بیرون که برود دکتری بخواند. توی تلفنهایش به وضوح میگفت ما آدمهای افسردهای هستیم. همینها را باخنده و شوخیهای مفعولی میگفت. شوخیهای مفعولی یعنی تمام بخش خوشمزه و شیرینی که میلیونها نفر از ایرانیها روزانه به زبان میآورند. اینکه دنیا ترتیبشان را داده است و اینها در کمال تواضع و خشوع طلب این را دارند که گیتها را بیشتر کنند و فاعلها را زیادتر بنمایند. وقتی افسرده و بیحال میشوم بیشتر خوابم میگیرد. خواب از آن جهت خوب است که تا سر امتحان از درد و رنج و انتظار از بین رفتن خوشیها و امتیازاتی که میتوانستی داشته باشی ولی توی امتحان از دستشان دادی، دوام دارد. یک درد کوچ نوک سرنگی که میشود امتحان دادن. بعد کرختی پیش می آید. دیگر هر طور هم که امتحان میدهی، درد و انتظار برای درد وجود ندارد. راحتی و رهایی، خوردن و خوابیدن و آن کار دیگر است و تمام. چشمها خسته است. باد روی موهای سینهات میدود و بعد هر چقدر فکر میکنی نمیدانی کی بود که برایت قهرمان بود و چقدر به نظرت قوی و ارزشمند بود و الان چرا یک دست به وسعت هزاران کیلومتر خاک ایران، سراب است و کویر صاف لم یزرع و لا یشاء.
باید بدهم دور بازویم را خالکوبی کنم. چند قلو بزایید، دومی و سومی را رایگان ببرید. اصلا این از باب هزینههای پرداخت شده بابت بچهی اول و لباس، اسباب بازی کهنههای ایشان که به طور رایگان به بچههای بعدی منتقل میشود هم نیست.
مکتب خونه یکی از رشته های خوبی است که آدمی مثل من می تواند با این دنیا داشته باشد. چه کار کنم که اهل تکنولوژی و لوس بازیهایش نیستم. گاهی وقتها نه به خاطر فسفر اضافی بلکه به خاطر اینکه از روزمرگی خلاص شوم میروم سراغ بعضی چیزهای جذاب علمی. یک همسایه داشتیم که معلم شیمی خیلی خوبی بود. یادم هست تمام مجلات فیزیک و ریاضی نشر دانشگاهی را که زمانی برای لیسانسههای این رشتههای علوم پایه هم سخت و دیر یاب بود داشت و میخواند.
دوره ی فسلفه کوانتمی دکتر گلشنی هم عالی است. کیهان شناسی را هم حتما ببینید. کاربرد کامپیوتر در فیزیک چقدر جذاب و صمیمی برگزار شده است.
با یک پزشک چند سال بزرگتر از خودم صحبت می کردم جزو اولین المپیادیهای مرحله اولی بود. امتحان علوم پایه را از سر گذرانده بود. اعتراف کرد که هنوز دارد با ریاضیات حال می کند. ازش پرسیدم چجوری. گفت که هنوز می خواند و مساله حل می کند. برایم جالب بود که این جریان برای خیلی ها جهانی است و تمامی ندارد. آدمهایی که شاید هزار صفحه از یک جلد کتاب - سخنرانی های فاینمن درباره ی فیزیک را بخوانند و هنوز لذت ببرند.
2- این گریههای ناشر و کتاب فروش را که تمام سال به راه است مخصوصا موقع نمایشگاه نمیفهمم. یکی مثل نشر نیلوفر تمام کتابهایش خوب است و این همه زحمت کشیده و سالها کتاب خوب و با کیفیت به بازار داده و دستش از کپی کنندههای کتابهایش کوتاه است این قدر هم ناله نمیکند و راه خودش را میرود. یک ناشرهای کوچکتر یا کتابفروشیهای دو نبش که خوشگل خوشگل مخ دختر و پسرهای عشق کتاب را با افست فلان رمان و کپی فلان مجموعه داستان میزنند، دو آتشه تر از آن اصلیها هستند. گریههای اینطوری وقت نمایشگاه کتاب بیشتر میشود. جالب بود درد دلهای پیمان خاکسار مترجم کتاب کندی تولز، اتحادیه ابلهان و دیوید سداریس و خیلی کتابهای دیگر که ذائقه عوض کنتر از خیلی کارهای قدیمی و به درد نخور هستند. پیمان در مصاحبه اش به وضوح گفته بود که بجنبید و محتوای خوب تولید کنید که بازهم همهی راهها را به روم برد. فیلمنامهی خوب، نقاشی خوب و خیلی از آثار هنری دیگری که قرار است خوب شوند حمایت دولتی و خصوصی مناسب و رفتار مناسب با هنرمند و نویسنده میخواهد که زیاد ازش حرف شده است. جهان وطن زندگی کردن برای نویسندهی توی ترافیک مانده در تهران که رویاست ولی شاید توی نسل دهه هفتادیها و بهتر از ان دهه هشتادیهای نسل باب اسفنجی، حادث شود.
1- به زور بلند میشوم میروم سرکار. پنج شنبهها همین بساط است. یک هفته. درست یک هفته بعد از عید طوری چوب توی پاچهمان بود که ساعت نه، وقتی بین آن پنج شنبه بازار شرکتی رسیدم مدیر عامل خیلی رندانه و محترمانه فرمودند: این ساعت زدن برای رفتن بود یا برای آمدن.
خوب الان چند هفته است زودتر از همان ساعت 9 میرسم و اصولا تا نه و ده هم هیچ کسی نیست. عدهای مشاور و پاره وقت کار، وقتی از کار شرکت اصلیه فارغ میشوند، پنج شنبه را میرسند اینجا و اوقاتشان رامیگذرانند
خیلی کمال گرا هستم. اصلا وقتی یک چیزی مثل ساعت هشت و نیم نه توی ذهن آدم می چسبد چطور بارها خلافش رفتار کند؟
2- یک دختر خیلی چاق توی راه دیدم. پوشش بسیار ضخیمی از میک آپ روی صورتش بود که باعث میشد اگر پایش توی جوب بیفتد هم آرایشش ترک نخورد. به هر حال عینکهای آفتابی بزرگ مانع ارزیابی وجه و گاهی کفین است. این یکی هم همینطوری بود. خواستم بهش بگویم با اعتماد به نفس بیشتری راه برود. بعد دیدم من چه کارهام. عدهی زیادی از آدمهای دکتر طوری با همین روش و روشهای مشابه دارند پول درمیآورند.
3- عصر رسیدم خانه. یک دویست و شش صورت زخمی، روی درپارکینگ جلوی عبور و مرور را گرفته بود. بعد از یک دقیقه دیدم خود خانم دکتر آمد. خانم دکتر خوشگل نیست. روان شناس است و برایش اف دارد که بگوید من کار مشاوره روانشناسی میکنم.(برو بالاتر پس تو خود رضا خانی) به هر صورت امسال عیدشان بی مادری بود و لابد خیلی بهشان سخت میگذرد. بعد دیدم خودش تبریک عید گفت. پیش خودم گفتم بازهم یک دختر عصبی و دکتر و ستیزه جو دربارهی رابطههای اجتماعی. آفرین دکتر. اینطور کارها خودشان کلی جسارت و تهور لازم دارد که فقط از یک خانم دکتر بر میآید. زیاد دیدهام صدایش با این همسایه و آن همسایه بلند است. یعنی دارد حال و احوال میکند. در ضمن هیچ وقت به این حرف بنگاهیها در خریدن ماشین اعتنا نکنید: ماشین مال یه خانم دکتر بوده باهاش می رفته مطب
خانم دکتر که خیلی خشن با ماشینش برخورد کرده است. شاید فکر می کند سنش رفته است بالا و الان هر چه سریعتر باید دنیای خشن و روانی نسل قبلی یعنی دهه شصت و پنجاهی ها را نجات دهد.
اولین پوستر روز زن بعد از انقلاب سال 58
حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمعتر از منهستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم میآید. گاهی سردم میشود و شکل آنها میشوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمیکند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.
ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا میکند، شما بیشتر توی لحاف فرو میروید و لذت را به اوجش میرسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف میکنند، لحظههایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد.- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی میکرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق میکرد.
- چطوری یکی میخواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟
یه مدته هیچ اسمی تو حافظهام نمیمونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار میکشیم یادم نیست. به همکارای قدیمیم میخوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر میکنم هی تصاویر رو عقب جلو میکنم بازم اسم کسی یادم نمیآد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکتهام رو از بالا به پایین مرور میکنم و خسته میشم بازم چیزی یادم نمیآد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی. دختر چاق و چلهی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقرهای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم. رفتم توی خونهاشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من میگفتم یکی اون به اون یکی میگفت و دوستش میگفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف میزنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا میرفتم. مثل یه فاحشهی پیش پرداخت شده باهام رفتار میکرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو میرسید. دربارهی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه میخوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر دربارهی پدرش صحبت میکرد باید میگفت سردار و نه کمتر.