360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

لش کردن برای تمام فصول

1- دارم کتاب درخت مار اووه تیم را از نشر افق می‌خوانم. اووه تیم را قبل‌تر با ترجمه محمود حسینی زاد با  کتاب – مثلا برادرم- شناختم.  این یکی هم شخصیت را با گوشه‌های قلمش و تاشهای بسیار زیاد رنگ می‌تراشد. طوری که خواننده بعد از مدتی حس می‌کند واگنر قصه را خیلی سال است یک جورهایی می‌شناسد.   ادامه مطلب ...

کتاب انسان پاره پاره - گریمالدی- عباس باقری نشر نی

این کتاب شاید به نظر بعضی ها خیلی شخصی و عرفانی برسد ولی بعضی وقتها لازم دارم کمی از دیدگاه ها تنها در کهکشان بزرگ نویسنده های معنی گرا اعم از فلسفی - عرفانی - مهرجویی گون(مهرجویی دیس) مثل جهان هولوگرافیک بخوانم. البته ارزش این یکی را پایین نمی آورم. در ادامه بخشهای جذابی از این کتاب را آورده ام:     

بین آنچه پس از ما می‏آید و آنچه پیش از ما بوده شکافی چنان تناقض‏آمیز احساس می‏شود که هر اجتماعی درمیان این دو وضع، حالتی اسرارآمیز پیدا می‏کند و تداوم فرهنگ ما به چالش با مسئله‏ای تبدیل می‏شود. آیا آنچه فرا خواهد رسید به‏راستی دنباله همان است که پیشتر وجود داشته؟ آیا چیزی از آنچه بوده‏ایم، می‏خواسته‏ایم، یا می‏ستوده‏ایم در آنچه پس از آن می‏آید وجود خواهد داشت؟


: انسانِ امروز، بی گفت‏گو، زیر حاکمیت پول است، پول به همه حکومت می‏کند، به همه فرمان می‏دهد، نتیجه این وضع بسیار روشن است، حقیقت و عدالت، با دعاهای غیرمذهبی خیری که بدرقه انواع داد و ستدهای خلاف قانون می‏ شوند، به حراج می‏ رود


انسان پاره پاره یعنی هرج و مرج‏طلبیِ مطلق به نفع خواسته‏های شخصی. تسلیم هرگونه بی‏واسطگی‏ بودن، اما جز بی‏واسطگی آرزویی نداشتن، از هیچ قاعده‏ای پیروی نکردن، اما همه قواعد را به کار بردن، همه چیز را حساب‏ کردن، اما تسلیم بی‏ حساب‏ ترینهاشدن


هرکجا نظم نباشد، بی‏نظمی نیز تمیز داده نمی‏شود. بی‏نظمی همه چیز را تحمل‏ناپذیر می‏کند و در واقع بی‏نظمی نمایانگر نفرت از زندگی است و چون با هیاهوی بسیار همراه است تصوّر می‏شود که شور و نشاطی است در حالی که سوگِ هرگونه شادی است؛ بی‏نظمی روشن‏ترین نشانه بحرانِ روحی است

ترک عقل یعنی عزل حقیقت. از آن هنگام‏که از عقل جدا شدیم، همه قواعد را مردود دانستیم و همه معیارها و ضابطه‏ها و اصول را کنار گذاشتیم، دیگر چگونه ارزش یا فضیلتی می‏توانست جایی داشته باشد؟ عدالت و حق دیگر نمی‏توانند در جایی که هر دلیلی طرد شده، دلیل به حساب آیند. آنجا که نتوان با قضاوتی تصمیم گرفت دیگر این کار جز با انگیزه‏های غریزی، گرایشها، فشارها، تمنّاها، و رابطه‏ها میسر نخواهد بود.


 فناوری از پیش موفق است و کودک پیش از آنکه به سخن بیاید روشن کردن چراغ برق و به راه‏انداختن دستگاه ضبط و پخش‏صوت و نظایر آنها را می‏داند و هنوز به نوجوانی نرسیده، تلفن همراهِ آخرین مدل و حسابگر الکترونیکی و رایانه دارد و در آغاز جوانی، اگر فاقد اتومبیل تکامل‏یافته‏ای باشد احساس بینوایی می‏کند و از اینکه فناوریهای علمی آنچه را که در طول زمان و با دشواری و رنج بسیار، با واسطه انجام می‏شد، در حال حاضر بی‏واسطه کرده است و بدینسان نسلهای جدید همه‏چیز را تقریبا بی‏آنکه بیاموزند می‏دانند، اما این دانایی تنهابه اعمال و اشیاء محدود و مربوط می‏شود، و انسان بی‏آنکه از جای خود حرکت و یا کوششی کند، تنها با فشار یک دکمه، همه‏چیز را پیش روی خود می‏بیند، هشدار می‏ دهد و معتقد است نتیجه این فناوریهای ارتباطی آن است که انسان دیگر معنای ممکن و واقعی را از دست می‏دهد و ما دیگر واقعیت را از غیرواقعیت تشخیص نمی‏دهیم.

 


اکنون تلویزیون تنها گروههای اجتماعی معدودی را به صحنه می ‏آورد و اینان عبارتند از اهل سیاست، ورزش و نمایش؛ بنابراین تلویزیون به هیچ‏وجه آینه تمام‏ نمای جامعه نیست، اما جامعه آینه تلویزیون است، چرا که آنچه در آن به نمایش درمی‏آید الگوهای اجتماعی می‏شود و مورد تقلید قرار می‏گیرد.

«پیری به تغییر سنّ نیست، بلکه زیادماندن در یک سنّ است.  



پ.ن: چی شد که از این کتاب گفتم؟ به نظرم بعضی کتابها همچین روحیه ی روشنفکری یا شبه روشنفکری آدم را آتش می زنند که شاعر زبان دراز قدیمی بهش می گفتند: جانا سخن از زبان ما می گویی.  بعد حرفهایی از جنس نمایش دادن وضعیت نا بهنجاری که باید یک طوری اطلاع رسانی بشود تا اتفاقهای بد برای مصرف کننده یعنی بنی بشر امروزی نیفتد.  تبارک الله از این رسانه ها که تی وی ماست. 

برائت از کتاب و کتابخوانی

ها - یک عددی هست مربوط به متوسط تیراژ کتاب که تقریبا چیز زیادی را نشان نمی‌دهد. اول انقلاب تیراژ متوسط کتاب مثلا ده یا دوازده هزار جلد بود. الان بدون احتساب کتابهای کمک آموزشی گاج و قلم چی و دولک ساز، تیراژ کتاب هزار یا به قول بعضی مراجع هفتصد عدد است.   خوب این نشان می‌دهد چقدر نویسنده و تولید کننده‌ی اهل فکر زیاد شده است.  ادامه مطلب ...

افزایش جذابیت در نمایشگاه کتاب

تو پاچه کنان. ناشر خوب و محترم دیگر کارد به استخوانش رسیده است. تازه مطمئن شده طبقه‌ی متوسط هم از بین رفته‌اند برای همین کتاب شومیز را این بارخیلی شیک و متناسب به شکل گالینگور چاپ کرده و به مبلغ نا قابل 16 هزار تومان، هدیه‌ای مناسب برای زوجهای جوان، می‌فروشد. کتاب‌خوانهای بیچاره چه گناهی مرتکب شده‌اند که نمی‌شود هر هفته سه چهارتا کتاب 16 هزار تومانی بخرند؟    ادامه مطلب ...

معایب کراوات زدن اسلامی و غیر اسلامی

ها- هر چقدر چاق‌تر بشوم خیالم نیست چون همیشه امید هست. این آن امیدی نیست که شما می‌شناسید یک امیدی است که همیشه چاق‌تر از بنده است. بدین روی چاق شدن هیچ باکی ندارد.  

 

هاها- یکی از بزرگان اهل تمیز توی دهه‌ی شصت داشت به پسرش در منقبت کراوات نصیحت می‌کرد. به جد فرموده بود: این چیه میز‌نی به گردنت؟

این کراواته. خوب بابا دارم میرم عروسی.

-         پسرم. پسرم. پسرم. نمی‌گی یکی توی راه این کراوات رو می‌کشه، خدای نکرده خفه‌ات می‌کنه؟ اون وقت چی کار می‌کنی.


: هیچی بابا... خفه میشم.


اینگونه دهه‌ها جزو نا امن‌ترین و تاریک‌ترین دهه‌ها قلمداد شده‌اند.

اندکی بعد عروسی یکی از بستگان بود. پسر را که داماد می فرمودند هر کسی رختی از رختهای بی شمار دامادی به تن او می کرد. داماد هر چند لحظه یکبار اشاره می زد که: بابا کراوات. کراوات هم زیر میز برای خودش دلخوش بود. چون پدر اهل کراوات نبود. به هر حال آخر ماجرا یکی از رفقای شخص مورد نظر، رفت و نامبرده را در جای مناسب برایش گره زد و سفت کرد و گذاشت خشک شود. 

چندی پیش هم کسی از اهالی طراحی لباس، اولین کراوات اسلامی را درست کردند که طرح یک شمشیر دو لبه و تک لبه ی کج را دارد. می توانید در اینترنت به حد کفاف جستجو فرمایید. 

هاهاها- این بند از مطلب به قلم تی تی به رشته ی تحریر درآمده است: 

همکارم داشت لعن و نفرین می کرد ریاکاران اول وقت نمازخون رو و همزمان پشت خط خانه شان بود تا گوشی بردارند.خانمش که گوشی رو برداشت رو اسپیکر بود : چه خبرته هی زنگ می زنی داشتم نماز می خوندم! شلیک خنده بود که از خودمون در وکردیم و همکارم که دیدم رویش سیاه شد.

پی نوشت : این مقوله هیچ ربطی به اصل نماز و نمازخونی نداره بلکه به کسایی برمیگرده که درجا ضایع می شن و جالبش اینه که همیشه آدم نقطه ضعفهایی مثل زن و بچه کنارش هست. 

در همین راستا یکی از همکارا هست که همه رو از موزماربازی و دوبهم زنی و هر چی تو بگی که یه آدم داشته باشه که حداقل بهش بگن مریض و چوب تو لونه کن ، این داره و هست البته تو پرانتز بگم که تازگی یه سوژه جدید به نام عروس پیدا کرده که از این نظر احتمالاً تا یه مدت خوراک داره ظاهراً. همین همکار با این اوصاف برای پسرش درخواست کار داده بود بعد اینو ثبت کرده بود. همکارای زحمتکش دبیرخونه نامه درخواست کار این آقا رو که نامه ی دریافتی ایست نه ارسالی به جای ارسالی فرستادند به کل مراکز زیر مجموعه و این اشتباه جالب باعث شد هر کی این آدم رو می دید ازش می پرسید : شما برای پسرت درخواست کار دادید؟ که باعث تعجب و البته یه جورایی یک راز مرموز با اشتباه یکی از همکارا سر زبونا افتاد و به نظر من خییییلی باحال شد. عزت زیاد 

 

هاهاهاها- دختر سی و چند ساله که برای خیریه جنسیت خودش، غرورش را کنار می‌گذارد و مشغول فعالیت برای خیریه می‌شود. آرایشش روی صورتش سنگین شده و خودش را مجبور کرده است به جنس مخالفش سلام کند تا یک فایده‌ای داشته باشد. راسته ی مطهری را گز می کند. گاهی هم جاهای دیگر می رود. شاید ماهی سیصد هزار تومان آن هم در تهران، شهر بی دفاع بگیرد. اما واقعا چطور می‌تواند عاطفه‌ی NGO  ای اش را سالیانی حفظ نماید؟  


تن آدمی شریفست به جان آدمیتنه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینیچه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمتحیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشدکه همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندیکه فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیردهمه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیندبنگر که تا چه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوتبه در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتمهم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

کریستوفر نولان بین ستاره ای Interstellar

کریستوفر نولان بین ستاره ای جور دیگری نیست ولی زیباست. یکی باید تکلیف این خارجی‌ها یعنی آمریکایی‌ها را با روابط اجتماعی‌شان مشخص کنند. واقعا قابل ترحم اند. جان کری از سر بی یار و یاوری رفته است با بچه فیل عکس سلفی انداخته است   اما برعکس اینها ما ایرانیها توی عکسهای سلفی‌مان کمتر از وزیر و هنرمند و خواننده و آدمهای کار درست نداریم. بعد از طوفان کاترینا آمریکا و آمریکایی به چنین فلاکتی افتاد.  

 همین عکس زیر مواد مورد استفاده از یکی از آمریکایی های به نام یعنی کریستوفر نولان هست که بچه‌ها بعد از غذای ناهار و به جای دسر در شرکت غافل گیرش کرده‌اند. کریستوفر نولان دومین فیلمش ممنتو را اینقدر خوب نوشت و قصه‌را همچین حسابی بست که اصلا فکر نمی‌کردم فیلم جدیدش interstellar توقع ما را برآورده نکند. بازی متیو  مک کانهی که از دالاس بایرز گل کرد و توی سریال true detective   ادامه داشت، باز هم تاکید بر  جنون و لایف استایل خاص آمریکایی به همراه شیفتگی و مردن در راه خانواده است. شما در فیلمی که برادر مت دیمون قرار است بازی کند، حتی وقتی فیلم فضایی باشد باید لباس فضانوردی مناسب داشته باشید چون قرار است درگیری مناسبی روی دهد. قصه شاید پیچیدگی آنچنانی که ما انتظارش را داشتیم نداشت و یا به طور کلی جلوه‌های ویژه‌اش را در فیلم گرانش خرج کرده بود ولی روی هم رفته دیدن فیلم آن هم به طور دسته جمعی و آن هم با سیستم صوتی و تصویری مناسب سینمای  پردیس قلهک تا ساعت دوازده و نیم، سرشار از هیجان و انرژی مثبت بود. 

اینکه از سینماگرها همیشه انتظار بهتر شدن و شاهکار داشته باشیم خیلی عجیب و غریب است شاید قانون جهانی فراز و نشیب در اثر هنری همینطوری باشد. شاید کریستوفر نولان در این اثر، فرا اثر خودش را  به طور متوسطی تکرار کرده بود. جلوه های ویژه ای کمتر از GRAVITY   و قصه ای کمتر نیش زننده و درگیر کننده مانند MEMENTO 
راستش من زیاد سورئال هالیوودی نمی پسندم. به نظرم سورئال یعنی استاکر  تارکوفسکی. امیدوارم اصلاح شوم. 


نمونه مصرفی برادر نولان در مراحل تولید فیلم بین ستاره ای   Interstellar 
دسر جدید مصرفی در شرکت محترم ما 

ها ها - سریال odd couples   بر اساس یک کتاب از نیل سایمونز و با بازی متیو پری یا همان چندلر سریال فرندز توی فصل اول به اپیزود هفتم رسیده است. چندلر هیچ عوض نشده. همان تکه‌انداز بذله گو که این دفعه زنش طلاقش داده و با یک مرد مطلقه‌ی دیگر زندگی را شروع می‌کند. در ابتدای دیدنش هستم. بدک نیست.  چیزی که غیر قابل تغییر است خلاقیت و سلامت روانی است که توی تلویزیون آنها یعنی آمریکایی‌ها وجود دارد. به نظر بنده الیوم سریالهای آمریکایی نوعی از سریال های تلویزیونی مقتدر را تشکیل داده اند. 



هاهاها - اگر همین سر چهار راه ظفر خودمان یک میکروفون نصب کنند از اخبار روز سایتها مثل عصر ایران و خبر آنلاین و صبحانه و عصرانه و خبر ویتامیته، بیشتر طرفدار خواهد داشت. کوچه های بغلی سرشار از صدای پرندگان است. پرنده ای دلش گرفته و  دردستگاه شور می نوازد. یکی دو تا پرنده ی دیگر می رسند و سعی می کنند طرف را با گفتگو و همان گفتمان جیک جیکی متقاعد کنند برود توی دستگاه اصفهان بخواند. اما  امان از مردم بالا دست. دیالوگهایشان اینطوری است: 
چی می گی میمون؟ اینجا جای دور زدنه؟ 
درست صحبت کن بوزینه. می تونم همین جا هم می خوام دور بزنم. اصن وایستم ببینم چه غلطی ...
هو هو هو... راهو بند اوردین اورانگوتانا. جمش کنید دیگه آدم باشید بزنید به چاک. 


نوشتن از جنون و هیجان استفن کینگ همیشه سخت است. 

داستانهای عجیب روزهای اعتدال بهاری پاییزی

هاهاها.  یک اصل توی قصه‌ها هست که وقتی شما اتفاقی واقعی برایتان می‌افتد نمی‌توانید حتی آنرا توی فیلمها ببینید. چند وقت پیش مطلبی درباره‌ی بازداشت شدن ماه ها قبل از انتخابات نوشته بودم با عنوان برنامه ماهواره‌ای با سردیس خیام. امروز تصادفی دیدم توی یک مطلب  همان دختری که ازش اسم برده بودم آنجا حضور داشت و حیف از آن ماجرا. به هر روی وقتی هنوز هم تشریف دارند اشکالی ندارد که صوفی باده بیاورد و حالش را ببرد. ایشان در بین 30 زن برتر تکنولوژیک دنیا، یکی از سه زنی است که اصلا ایرانی هستند. جالب و مباهات انگیز بود.  بدین مناسبت ما می‌خواهیم متین دو هنجره الزاما توی تمام موزیکهایش با دو هنجره‌اش نخواند و بگذارد یکی ازموتورها خاموش باشند تا استراحت کافی بنماید تا ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم. 


هاها. پای درخت زندگی آب ریختن چه مصیبت دلخراشی است.  شاید اینطوری لازم است فلسفه‌ی فاصله گرفتن از لذت جویی خالص را تجربه کنیم. تجربه‌کردن زندگی اصلا دیم نیست. باید عادت کنیم از نوع آبیاری را به دقت مورد ارزیابی تکه تکه‌ای قرار دهیم. تنها زمینی که کشاورزی مکانیزه بردار نیست همین خود زندگی کردن است که باید همیشه بیست و چهار ساعته روشن و بیدار باشد. 

ها. هادی. هادی نماند چون گرفتار چیزهای دیگری شد. مثلا رفت سراغ درس خواندن. یک مدت نخواند  و عوض خدمت رفت توی یک شرکت امریه گرفت. دوباره ول کنش نبود. از هزارجایش زد بیرون که برود دکتری بخواند. توی تلفنهایش به وضوح می‌گفت ما آدمهای افسرده‌ای هستیم. همین‌ها را باخنده و شوخی‌های مفعولی می‌گفت. شوخیهای مفعولی یعنی تمام بخش خوشمزه و شیرینی که میلیونها نفر از ایرانی‌ها روزانه به زبان می‌آورند. اینکه دنیا ترتیبشان را داده است و اینها در کمال تواضع و خشوع طلب این را دارند که  گیتها را بیشتر کنند و فاعل‌ها را زیادتر بنمایند. وقتی افسرده و بی‌حال می‌شوم بیشتر خوابم می‌گیرد. خواب از آن جهت خوب است که تا سر امتحان از درد و رنج و انتظار از بین رفتن خوشی‌ها و امتیازاتی که می‌توانستی داشته باشی ولی توی امتحان از دستشان دادی، دوام دارد. یک درد کوچ نوک سرنگی که می‌شود امتحان دادن. بعد کرختی پیش می آید. دیگر هر طور هم که امتحان می‌دهی، درد و انتظار برای درد وجود ندارد. راحتی و رهایی، خوردن و خوابیدن و آن کار دیگر است و تمام. چشمها خسته است. باد روی موهای سینه‌ات می‌دود و بعد هر چقدر فکر می‌کنی نمی‌دانی کی بود که برایت قهرمان بود و چقدر به نظرت قوی و ارزشمند بود و الان چرا یک دست به وسعت هزاران کیلومتر خاک ایران، سراب است و کویر صاف لم یزرع و لا یشاء. 

روی زمین چهار راه ولی عصر

چهار راه ولی عصر را که دیگر همه می‌روند. سر شب می‌روم چهار راه  ولی عصر تا خنکی و عصیانی باد اول شب یک روز به نسبت گرم را دریافت کنم. یک آقای قد بلند آمده دور محوطه‌ی سنگی تئاتر شهر که تیپ جالبی دارد.   توی چهار راه ولیعصر همه تیپشان جالب است. طرف یک پیژامه‌ی سفید پوشیده و بعد زیرپوش رکابی و یک عبای سفید و دیگر هیچ. ریشهای بلندی هم دارد و شاید هزار دفعه هم دیده باشیدش. یکی دیگر از مردهای جاافتاده و به شدت تنهایی که آنجا هر ده دقیقه چایی می‌خورد، می‌آید سراغش. با هم احوال پرسی می‌کنند. برایش اعتراف می‌کند که نمی‌تواند مثل او باشد. او آدم قابل ستایش است که در گام دوم از اعترافات مرد- باهاش حال می‌کند- جماعت در گامهای خداحافظی و نزدیک به  پایان چایی سیار بیشتری می‌نوشند و بعد از تاریک شدن حسابی هوا که یکی دو ساعتی طول می‌کشد می‌گذراند می‌روند. 
عصر می‌روم خانه‌ی یکی از بستگان. همه چرتشان برده و گوشه‌ای خوابیده‌اند. فضای سنتی‌ای که خیلی دیر به دیر دلم می‌کشد بروم. بالاخره بعد از مدتی همه جمع می‌شوند چایی را به همراه شیرینی روز پدر می‌خورند. پدر خانواده همانطور کلافه دارد می‌گوید که قناد شیرینی را بدون کسر وزن جعبه‌ی به آن بزرگی کشیده است. دانه‌های شیرینی را به اندازه‌ی قند بریده‌اند و چیده‌اند توی جعبه. هوا کمی بر می‌گردد. اما پسر خانواده درگیرش نیست. از همان جا توی اتاق داد می‌زند که از جلوی دیش برو کنار. این را بلند و خطاب به همسایه‌ی احتمالی که ممکن است جلوی دیش دارد تند و تند رختهایش را جمع کند، می‌گوید.
یکی ازدوستان آخر هفته‌ها را می‌رود شهرستان و به عشقش و با غشان و البته جناب خانواده، سر می‌زند. دو هفته پیش زنگ زده بود و بیرون رفته بودیم. بعد گفته بود بهم زنگ بزن. گاهی بهم زنگ بزن. بعد باعث شد من از همان موقع گاهی بهش زنگ می‌زنم چون آدم ساده و همواری هستم ولی او همچنان در اکثریت مواقع سرش شلوغ است ولی فقط دوست دارد گاهی بهش زنگ بزنیم و برای بیرون رفتن دعوتش کنیم. 

شما آزادید از تمام یا قسمتی از شب استفاده کنید

بعضی روزها چند باری بیرون می‌روم. یعنی بیرون حسابی. اول می‌روم سرکار. دونفر به زور روز زیبای بهاری  با این هوای عالی و کمی گرم را ول کرده‌ایم  و آمده‌ایم سرکار. رییس هم بعد از مدتی به ما اضافه می‌شود.   رییس همیشه یک سر و گردن انرژی اش بیشتر از  بقیه‌ای است که می‌شناسم و با این خصوصیتش حال می‌کنم.   کارمان تمام می‌شود و قبل از ظهر جیم می‌زنیم. بعد از کار باید قدم بزنم. این یک قانون است که اگر حسابی قدم نزنم گیر می‌کنم و توی چهار دیواری حالم بد می‌شود. می رسم خانه و کمی گرما زده و سردرد دار هستم. هنوز سر و صدا هست. به زور می‌خوابم دوباره بلند می‌شوم و می‌روم بیرون. توی راه با یک تصویر ساز صحبت می‌کنم. بر می‌گردم خانه و دوباره شب بیرون. اول سوک سوک کردن توی پارک جنگلی شیان لویزان یا همان لوئیزیانای خودمان هست. جنوب تهران یک طرف هست و  تکه‌ چراغهایش دارند توی این هوای آلوده التماس مردن می‌کنند و سو سو  می‌زنند. شمال تهران هم افتاده است یک طرف دیگر و همین وضعیت ملتمسانه را دارد. محیطش کمی خانوادگی ولی بیشتری مجردی است.   قلیان توی شیان واجب است. کسی بدون قلیان نباید آنجا تردد کند.  موزیک ماشینهای پارک شده با هم قاطی شده است. نور کافی نیست و البته توی این اوضاع بی نوری هیچ کجا جا هم پیدا نمی‌شود. برای همین هم خیلی نمی‌شود سرخوش بود و قدم زد و به صدای بانو adele گوش داد چون احتمال دارد از سفره‌ی غذای یک خانواده‌ی خوشبخت سر دربیاورید. نیروی همیشه انتظامی هم هست برای همین کسانی که مست کرده‌اند را وادار می‌کند سوار ماشینشان بشوند  و گازش را بگیرند و بروند. نمی‌دانم با مواد زدن و  خلاف عفت کردن چه برخودی دارند. مرد خانواده چراغ قوه ی پلیس فدرال را انداخته است توی موتور تا زن خانواده که حکما معلم حرفه و فن است تعمیرات خودش را انجام دهد. کمی توی راه با دوستان آواز دسته جمعی می‌خوانیم. هر چند وقت یکبار هم حرکت لوسی مثل خاطره تعریف کردن انجام می‌دهم. یک جا هم از هنر کارئوکی که خاور دوریها خیلی انجام می‌دهند باید می‌گفتم که گفتم. اما اوضاع خیابان شهید اندرز گو فرق دارد. برادران بسیجی حسب فرمایش آقا، ایستاده‌اند سر نبش خیابان و دارند از دختر و پسرهای ماشین سوار و جولان ده‌ای که اتفاقا خیلی از  اوقات سرگران هستند فیلم می‌گیرند. یکی از آن بسیجی‌ها خیلی بد اخم و به جای جملات قانونی که همه‌جای دنیا مرسوم است به دو تا دختر می‌توپد که اگر دفعه‌ی دیگر این سمت ببینمتان فیلان و  بیسار است. نمی‌دانم باید با این ماشینها 20 تا بروند یا مثلا جای دیگری هست که بروند؟ یا اصلا توی جوانی نباید جایی رفت و توی پیری باید همان بیمارستان و اماکن فرح بخش اینطوری باید رفت. به هر حال سرگرانی و جولان دادن فایده ندارد. توی پارک وی جگرکی سرپایی هست که می‌شود بدون ترس پلیس رفت. البته آنجا هم عده‌ای از جوانان در حال سر گران کردن خود با قوطی و شیشه خوردن هستند که کنارش چند سیخ جگر و خوش گوشت و موجود عجیبی به نام کوهان هم می‌خورند. توی مسیر تجریش تا پارک وی تقریبا همه به انجام فریضه‌ی گردش   مشغولند. این طور ترافیکهاست که در ذهن می‌ماند. عده‌ای از بچه‌های شش موتوره هم کنار یک موتور سوار حرفه‌ای ترمز می‌زنند. شروع می‌کنند به تعریف کردن. موتور سوار موتور آنچنانی دارد. لباس خاص چرم هم پوشیده که این صدا و تشکیلات موتورش را جذاب می‌کند. جوان موتوری از هجوم این شش تایی ها کمی هول برش می‌دارد. سر تکان می‌دهد تا رد شوند. بعد دانه‌به دانه‌ی ماشینها را اذیت می‌کنند تا بروند. شبها جای توجه طلبی برای بعضی از بچه‌های موتور سوار دروازه غار، باز است. دخترها و پسرها چیزی برای تبادل ندارند. برای همین هم سیگار به هم می‌دهند و می‌روند. انرژی جمعی اینطوری را خیلی دوست دارم. ما سی و هفت سال است که هیچ آدم خارجی‌ای ندیده‌ایم. شاید  بهترین آدمی که دیدیم همین بهروز وثوق خودمان بود برای همین خیلی از اوضاع شبیه سابق است و هیچ وقت  خاکسترش خاموش نمی‌شود. شب همینطوری بیهوده، جماعتی را طلب می‌کند که می‌توانند در جمع ترین حالت توی ماشین دو تا باجناق باشند. آخر شب می‌نشینم و سخنرانی اباذری را می‌خوانم: شما آزادید از شب استفاده کنید ولی نمی‌توانید بگویید کار ما چی شد؟ چونکه معلم‌ها هم باید دنبال کارها بگردند و کاری برای بقیه نخواهد ماند. 

برنامه خندوانه رامبد جوان و بهار دود گرفته

زندگی با هیجان پیوسته‌ای که خواب دست درازی می‌کند و مرز امروز و دیروز را یاد آدم می‌آورد. بوی درختهای بارور توی فصل بهار همیشه زنده کننده‌ی خاطرات  است.   خاطراتی که شاید فقط یک بخش از یک نوشته و در دنیای خیالی یک شبه نویسنده یا مخاطب عام یا هر چی شما راحتید باشد.  زحمت بکشید و پنجره را باز بگذارید حتی یکی دو ساعت هم نیش پشه‌ها را تحمل بفرمایید تا بی‌واسطه ‌ترین خاطره‌ها  را دوباره و دوباره دریافت کنید و در این زیبایی غرق شوید. 
خندوانه بعد از حب و  بغضهای ایدئولوژیک که دیگر کم کم دارد فراموش می‌شود، جای خودش را بین آدمهای مصیبت زده بازکرده است. خود رامبد جوان توانسته‌است توی بدترین شرایط خودش، خلاف جهت آب شنا کند. به هر حال وقتی اینقدر حق  حقوق صنفی شما روی زمین مانده است. با زرنگی و پاچه ‌خواری و رقابت سالم و ناسالم به شکل درهم آن، توانسته‌اید بروید سرکار و امنیت نسبی خودتان را به دست آورده‌اید تنها چیزی که شما را در این باریکه‌ی لانه‌ی عقاب نگه می‌دارد خندیدن بر اساس تحقیقات روان شناسان است. 
توی اتوبوس با یکی سر صحبت را باز می‌کنم تصویر ساز است و از اردبیل آمده است. به خاطر هفته‌ی گرافیک آمده است. کارهایش زیباست. بخشی از آن فوتو مونتاژی  است. درد  و دل از اینکه اینجا خبری نیست و کسی توی طراحی‌های شهری این اژدهای دود گرفته  و مرحوم، سهمی برای تصویرسازی و نقاشی‌های دیواری و مبلمان شهری مناسب قایل نیست. البته از اینکه در یک شب تعطیل از یک پسر شماره گرفته است عذر خواهی کردم و حلالیت طلبیدم. این دومین بار است که همینطور تصادفی یک عاشق شهرستانی دیدم که این راه دور را به خودش هموار کرده است  و آمده است تا حالی به خودش بدهد. قبلا یک شب توی یکی از تئاترهای فرهنگسرای  نیاوران دو نفر را دیدم که از اردبیل آمده بودند تا چهارتا تئاتر ببینند و بروند. واقعا چه عشقی و چه شوری برای دریافتن و وقت گذراندن هایی که ا قدرش را نمی‌دانیم 

آمریکایی آسان، ایتالیایی سخت، دیپلماسی پینگ پنگ

باید بدهم دور بازویم را خالکوبی کنم. چند قلو بزایید، دومی و سومی را رایگان ببرید. اصلا این از باب هزینه‌های پرداخت شده بابت بچه‌ی اول و لباس، اسباب بازی کهنه‌های ایشان که به طور رایگان به بچه‌های  بعدی منتقل می‌شود هم نیست.   

  به نظرم اینقدر موضوع بی بچه‌ماندن و جفت گیری به شکل درختان، در بین جوانهای روی لبه‌ی باروری، مهم شده است که تمام نهادهای خیزنده باید به پا خیزند و اولین گامهای مثبت در این زمینه را بردارند. مهم نیست شاید هم رفتم و دور این یکی را نوشتم: روح منی رونی کلمن. اینطوری برای مقام معنوی بدنساز مهم و با پشتکاری مثل رونی کلمن هم ارزش قایل شده‌ام. تازه امروز هم دیدم که یک ایتالیایی که احتمالا از اقوام هیز مارکوپولو بوده است، حسابی برای دخترهای دودگرفته و افسرده‌ی تهران، نقشه دارد. عکسی از پل طبیعت یا همان پل ارتباطی آب و آتش به پارک طالقانی،  انداخته و با هیز بازی تمام، جاذبه‌‌های  گردشگری تهران را دانه به دانه هدف قرار داده است. سالها پیش از این یک مساله‌ی معروف نیوتنی در علوم سیاسی، هیات اعزامی پینگ پونگ بین چین و  آمریکا بود. حالا باید اینجا بنشینیم ببینیم پارک لاله را که خود تهرانی‌ها نمی‌روند مگر بخواهند مواد بخرند، چطور آمریکایی‌ها فلزیاب زده‌اند و کشف کرده‌اند. حتی خرده شطرنج بازهای نزدیک فرهنسگرای محترم بهمن هم جرات نمی‌کنند روز روشن یا با آتیش روشن به چنین مواضعی گشت و گذار کنند ولی الان وزارت خارجه‌ی جمهوری اسلامی محترم سعی دارد هر جای تهران و ایران که شد یکی دو تا عروسک آمریکایی طور بگذارد تا یک جور فوتومونتاژ کرده باشد. برای همین فردا اگر دیدی روی برج شهیاد هم دو تا آمریکایی هست تعجب نکنید و به همین دعوا و ترافیک و عصبیت خودتان ادامه بدهید چون اصلا ربطی به ما ندارد. البته در اینگونه موارد هم ممکن است یکهو حلیم سید مهدی تجریش را قرق اعلام کنند و حلیم و سرپل تجریش و کوه مقابلش تا آنجا که چراغ دارد را یکهو قرق بفرمایند تا یک جفت جهانگرد، بدن ساز آمریکایی با ایرانیهایی که آن تو گیر افتاده‌اند، آش بازی کنند: بیگیرم برات. بعد عکس آقای آمریکایی مهربانی را منتشر کنند که یک جفت ژتون سبز بابت آش رشته‌ی مهدی را دارد جلوی دوربین به هم می‌سابد. آخ بیا و ببین روابط ایران و آمریکا چقدر چرب و خوب شده است. به امید آن روز. یک زمانی یک جماعتی به نام انجمن دوستی جوانان ایران و آمریکا وجود داشت. که بعد از تعطیلی سالیان، تبدیل شد به همان فقره‌ی کانون زبان ایران یا به قول دختر خاله‌ی کوچکترمان، ILI . به همین ترتیب الان که اوضاع دور بازوی ما نشان می‌دهد، می‌شود دوباره راهکارهای جفت یابی و باروری مناسب و متناسب با شان ایرانی را از جوانان آمریکایی نوش کنیم  و سر عافیت در پای رشادت افکنیم که این وضع یک 69 کامل در ارادت به روشهای نوین و ساختار شکنانه باشد. حال معین نیست که جوانان ایتالیایی زودتر تهران را فتح خواهند نمود یا گره کار به همان وضعیت فوق الذکر، از دست توانای جوانان آمریکایی صادر خواهد شد. 

دیپلماسی محترم شرکت محترم ما در زمینه ی برخورد با اولیور توییست(اولیور پیچاننده ) در جهت کنترل مصرف موز و دیگر وسایل باروری 
به زودی بر روی درب دستشویی: 
همکار گرامی، سهمیه هر نفر دو برگ دستمال کاغذی وجه رایج مملکت برای شستشو است. لطفا رعایت فرمایید. 


مکتب خونه : علم و شبه علم در حوالی کتابخوانی

مکتب خونه یکی از رشته های خوبی است که آدمی مثل من می تواند با این دنیا داشته باشد. چه کار کنم که اهل تکنولوژی و لوس بازیهایش نیستم. گاهی وقتها نه به خاطر فسفر اضافی بلکه به خاطر اینکه از روزمرگی خلاص شوم می‌روم سراغ بعضی چیزهای جذاب علمی. یک همسایه داشتیم  که معلم شیمی خیلی خوبی بود. یادم هست تمام مجلات فیزیک و ریاضی نشر دانشگاهی را که زمانی برای  لیسانسه‌های این رشته‌های علوم پایه هم سخت و دیر یاب بود داشت و می‌خواند.    

 یک معلم قوی که توی هر سه  رشته‌ی علوم پایه حرفهای زیادی برای گفتن داشت  و شاید وقتی دیگر پنجاه و خرده‌ای سالش شده بود از یکی از دانش آموزهایش خواهش کرد که جزوه‌اش را برای خودش کپی کند. واقعا مجموعه‌ی کتابخانه‌اش که ازش کتاب قرض می‌گرفتم جذاب بود. اکسیری عجیب  و غریب توی علوم پایه وجود دارد که همیشه آدم را مسخ خودش نگاه می‌دارد. بر خلاف خیلی‌ها که چرت  و پرتهای مجله‌های عمومی شبه علمی را گشت  و گذار در دنیای علم می‌دانند من در این زمینه‌ها کاملا بنیاد گرا هستم  و تا مقاله‌ی درست  و حسابی  و سمینار آنچنانی به نیش نکشم  انبار ذهنم همین طوری خالی و مزخرف با دود و شهوت تهران پر می‌شود. رندی خاصی را در بعضی سخنرانی‌ها  و کورسهای علمی و گاهی فنی می‌بینم که جای دیگر پیدا نمی‌شود. اهل علم هم نیستم یعنی دیگر به رفتن و قاطی شدن با اعجوبه‌های این رشته‌ها نیستم از دور و به عنوان یک مخاطب خاص‌تر به این پدیده‌ها و تفسیرها نگاه می‌کنم و لذت می‌برم. ویدئوهای مکتب خانه  و  بهتر از آن ویدئوهای دانشکده ریاضی شریف به نام مجله‌ی شفاهی واقعا فوق العاده هستند. رندی و شور و نشاط علمی آدم را هر لحظه تشنه‌تر می‌کند.

دوره ی فسلفه کوانتمی دکتر گلشنی هم عالی است. کیهان شناسی را هم حتما ببینید. کاربرد کامپیوتر در فیزیک چقدر جذاب و صمیمی برگزار شده است. 

با یک پزشک چند سال بزرگتر از خودم صحبت می کردم جزو اولین المپیادیهای مرحله اولی بود. امتحان علوم پایه را از سر گذرانده بود. اعتراف کرد که هنوز دارد با ریاضیات حال می کند. ازش پرسیدم چجوری. گفت که هنوز می خواند و مساله حل می کند. برایم جالب بود که این جریان برای خیلی ها جهانی است و تمامی ندارد. آدمهایی که شاید هزار صفحه از یک جلد کتاب - سخنرانی های فاینمن درباره ی فیزیک را بخوانند و هنوز لذت ببرند. 

2- این گریه‌های ناشر و کتاب فروش را که تمام سال به راه است مخصوصا موقع نمایشگاه نمی‌فهمم. یکی مثل نشر نیلوفر تمام کتابهایش خوب است و این همه زحمت کشیده و سالها کتاب خوب و با کیفیت به بازار داده و دستش از کپی کننده‌های کتابهایش کوتاه است این قدر هم ناله نمی‌کند و راه خودش را می‌رود. یک ناشرهای کوچکتر یا کتابفروشی‌های دو نبش که خوشگل خوشگل مخ دختر و پسرهای عشق کتاب را با افست فلان رمان و کپی فلان مجموعه داستان می‌زنند، دو آتشه تر از آن اصلی‌ها هستند. گریه‌‌های اینطوری وقت نمایشگاه کتاب بیشتر می‌شود. جالب بود درد دلهای پیمان خاکسار مترجم کتاب کندی تولز، اتحادیه‌ ابلهان و دیوید سداریس و خیلی کتابهای دیگر که ذائقه عوض کن‌تر از خیلی کارهای قدیمی و به درد نخور هستند. پیمان در مصاحبه اش به وضوح گفته بود که بجنبید و محتوای خوب تولید کنید که بازهم همه‌ی راه‌ها را به روم برد. فیلمنامه‌ی خوب، نقاشی خوب و خیلی از آثار هنری دیگری که قرار است خوب شوند حمایت دولتی و خصوصی مناسب و رفتار مناسب با هنرمند و نویسنده می‌خواهد که زیاد ازش حرف شده است. جهان وطن زندگی کردن برای نویسنده‌ی توی ترافیک مانده در تهران که رویاست ولی شاید توی نسل دهه هفتادی‌ها و بهتر از ان دهه هشتادی‌های نسل باب اسفنجی، حادث شود. 

ماشین مال یه خانم دکتر بوده باهاش می رفته مطب

1- به زور بلند می‌شوم می‌روم سرکار. پنج شنبه‌ها همین بساط است. یک هفته. درست یک هفته بعد از عید طوری چوب توی پاچه‌مان بود که ساعت نه، وقتی بین آن پنج شنبه بازار شرکتی رسیدم مدیر عامل خیلی رندانه و محترمانه فرمودند: این ساعت زدن برای رفتن بود یا برای آمدن.   

  خوب الان چند هفته است زودتر از همان ساعت 9 می‌رسم و اصولا تا نه و ده هم هیچ کسی نیست. عده‌ای مشاور و پاره وقت کار، وقتی از کار شرکت اصلیه فارغ می‌شوند، پنج شنبه‌ را می‌رسند اینجا و اوقاتشان رامی‌گذرانند

خیلی کمال گرا هستم. اصلا وقتی یک چیزی مثل ساعت هشت و نیم نه توی ذهن آدم می چسبد چطور بارها خلافش رفتار کند؟ 

2- یک دختر خیلی چاق توی راه دیدم. پوشش بسیار ضخیمی از میک آپ روی صورتش بود که باعث می‌شد اگر پایش توی جوب بیفتد هم آرایشش ترک نخورد. به هر حال عینکهای آفتابی بزرگ مانع ارزیابی وجه و گاهی کفین است. این یکی هم همینطوری بود. خواستم بهش بگویم با اعتماد به نفس بیشتری راه برود. بعد دیدم من چه کاره‌ام. عده‌ی زیادی از آدمهای دکتر طوری با همین روش و روشهای مشابه دارند پول درمی‌آورند. 

3- عصر رسیدم خانه. یک دویست و شش صورت زخمی، روی درپارکینگ جلوی عبور و مرور را گرفته بود. بعد از یک دقیقه دیدم خود خانم دکتر آمد. خانم دکتر خوشگل نیست. روان شناس است  و برایش اف دارد که بگوید من کار مشاوره روانشناسی می‌کنم.(برو بالاتر پس تو خود رضا خانی) به هر صورت امسال عیدشان بی مادری بود و لابد خیلی بهشان سخت می‌گذرد. بعد دیدم خودش تبریک عید گفت. پیش خودم گفتم بازهم یک دختر عصبی و دکتر و ستیزه جو درباره‌ی رابطه‌های اجتماعی. آفرین دکتر. اینطور کارها خودشان کلی جسارت و تهور لازم دارد که فقط از یک خانم دکتر بر می‌آید. زیاد دیده‌ام صدایش با این همسایه و آن همسایه بلند است. یعنی دارد حال و احوال می‌کند. در ضمن هیچ وقت به این حرف بنگاهی‌ها در خریدن ماشین اعتنا نکنید: ماشین مال یه خانم دکتر بوده باهاش می رفته مطب 

خانم دکتر که خیلی خشن با ماشینش برخورد کرده است. شاید فکر می کند سنش رفته است بالا و الان هر چه سریعتر باید دنیای خشن و روانی نسل قبلی یعنی دهه شصت و پنجاهی ها را نجات دهد. 




اولین پوستر روز زن بعد از انقلاب سال 58 


پرسشهایی درباره ی ممنتو بودن

حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمع‌تر از من‌هستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم می‌آید. گاهی سردم می‌شود و شکل آنها می‌شوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمی‌کند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.    

 ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا می‌کند، شما بیشتر توی لحاف فرو می‌روید و لذت را به اوجش می‌رسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف می‌کنند، لحظه‌هایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد. 

- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی می‌کرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق می‌کرد. 

- چطوری یکی می‌خواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟

یه مدته هیچ اسمی تو حافظه‌ام نمی‌مونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار می‌کشیم یادم نیست. به همکارای  قدیمیم  می‌خوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر می‌کنم هی تصاویر رو  عقب جلو می‌کنم بازم اسم کسی یادم نمی‌آد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکت‌هام رو از بالا به پایین مرور می‌کنم و خسته می‌شم بازم چیزی یادم نمی‌آد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی.  دختر چاق و چله‌ی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقره‌ای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم.  رفتم توی خونه‌اشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از  رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من می‌گفتم یکی اون به اون یکی می‌گفت و دوستش می‌گفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف می‌زنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا می‌رفتم. مثل یه فاحشه‌ی پیش پرداخت شده باهام رفتار می‌کرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ  بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو می‌رسید. درباره‌ی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه می‌خوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر درباره‌ی پدرش صحبت می‌کرد  باید می‌گفت سردار و نه کمتر.  

می گفت شما فنیها حواستون جمعه  و نون آدم رو آجر می کنید. 
گفتم من که هیچ حافظه ی درست و حسابی ندارم چطوری نون خودم رو بخورم که نون کسی هم اجر نشه.