360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

اتوبوس نوشت

1- دو نفر هستند و یکی دارد با شیفتگی کامل به داستان دلاوریهای دیگری گوش می‌دهد. دوستش توی کت و شلوار سورمه‌ای هم چاق به نظر می‌رسد. گاهی به افقهای دور نگاه می‌کند و داستانش را ادامه می‌دهد: 
بهترین دوره‌ی زندگیم دوره‌ی دانشجویی بود. هر استادی بگی رو خریدم. یه وقت استاد زبان رو با 50 تومن 100 تومن. یه وقت یه استادی ماشین نداشت می‌بردم می‌رسوندم فقط همین. گاهی هم که استادا گیر بودن با 400، 500 تومن کل قضیه هم اومد. دوستش گاهی با موبایلش بازی می‌کند. عینکش را جابجا می‌کند و دوباره بر می‌گردد پای منبر. شلوغی توی اتوبوس اصلا برایشان مهم نیست.
- راستی بر نیاوران تجاری متری چقدره؟ 
- 100 تومن باید بشه. بذار این دوستم بنگاهیه
داستان به آنجا می‌رسد که دوستش هم دقیق نمی‌داند 30، 60 یا 100 تومان است. به هر صورت می‌شود که یکی دو تا ایستگاه بعد پیاده می‌شوند. اینقدر شل درباره‌ی این عددها و رقم ها صحبت می‌کنند که آدم غبطه می‌خورد. 
2- دو نفر هستند پیر مرد. یکی اصلا بهش نمی‌خورد درس خوانده باشد. عینک فریم کائوچویی قهوه‌ای به چشم زده. ریش سفید نامرتب و کت رنگ و  رو رفته ای که توی یک دستش هم یک نایلکس تقریبا کثیف هست. بحث می‌رود جایی که سینه راما را هم دیده است. برای دیگری از دوره ی شاه می‌گوید که لازم نبود حتما خیلی جلو باشی که فیلم را درست ببینی. پرده‌ی مقعری بود که همه می‌توانستند یک اندازه فیلم را ببینند. مثل کتاب سوم متوسطه که آن موقع ها می‌خوانده‌اند. بینشان هم یک جای خالی توی مترو هست که کمک می‌کند بیشتر خم بشوند و بچرخند تا روبروی هم صحبت کنند. انگار خودشان را ول کرده باشند به گذشته‌ای که یکی دو تا ایستگاه بعد قرار است برسند بهش. در همین حین پسر جوانی که مهاجر به نظر می‌رسد و لباس کثیفی هم پوشیده با موهای ژولیده از کنارشان رد می شود. بر می‌گردد و می‌گوید: کجا میری آقا؟ من کرایه‌ی همه رو حساب کردم. بدون اینکه جواب بگیرد بر می‌گردد و می‌رود تا شاید جاهای دیگری را آباد کند. سر حکایتها هم می‌چرخد به اینکه یک دیوانه‌ای داشت خودش را می‌زد و یکی هم تماشایش می‌کرد. بقیه‌اش را نمی‌شنوم. ما هم بعد از مدتی از دنیا که گذشت می فهمیم تنها دارایی آدم خاطره هایش هست که مثلا خاطره های مدرسه ناب تر و گران تر است. 
3- چراغ عابر دور میدان ونک کلی طرفدار دارد. به نظر 100 نفر این طرف و آن طرفش ایستاده‌اند. یکی با تیپ شهرستانی و ساده‌ای، کلافه می‌شود و دست بچه‌اش رامی‌گیرد که رد شوند. زنش هم دنبالش می‌آید. یک تاکسی ترمز شدیدی می‌کند و کلی بوق می‌زند. مرد که صورت آفتاب سوخته‌ای دارد بر می‌گردد و فحش می‌دهد: مرتیکه چه خبرته! یکی از توی جمعیت می‌گوید: آقا قرمزه! 
- قرمزه که قرمزه،  دارم رد می‌شم. ان آقا! 
رد می‌شود. بعد همه رد می‌شویم. شاید مثل سریالهای هر شب تلویزیون همانطوری. به نظرم اگر دوتا ماشین با هم خیلی نیش ترمز هم تصادف کنند حسابی همدیگر را کتک می زنند. اگر نمی زنند هم شاید پول جیبشان نیست. دماغ شکستن به قیمت پارسال 5 میلیون تومان بود که صرف نمی کند. دوباره توی اتوبوس می نشینم. تمام روزنامه هایی که دست آدمها می بینم تمایل دارند از همان روز اول حسابی مچاله شوند. اتوبوس این خط به نظرم بی انتها قرار است برود.