1- شخمی بودن فهمیدنی نیست. مثل چلوکبابیها همیشه جذاب است. طوری است که هیچ وقت نمیشود بیشتر از این انتظار داشت. یک چلوکبابی چرب و چیلی چه امکاناتی لازم دارد؟ تابلو فرشهای شخمی که توی ناخودآگاهش از تلویزیون دیده و ماسیده است به دیوار هنرهای زیبایش. دست خشک کن الکترونیکی توی دستشویی. قاب عکسهای طلایی برای دورتادور چلوکبابی. چلوکبابی ذاتا تخمی است و ربطی به بی سلیقگی ندارد. بی سلیقگی یعنی مثلا اگر اسم فامیلیتان احمدی است
1.5- هنوز آدمهایی که با یک شلوار خاکستری و پیراهنی سفید و کاپشن چرمی که حول و حوش شکم چاقشان را گرفته است و سعی میکنند توی مهمانیها علاوه بر شیرین زبانیهای بسیار، زنانه برقصند را درک نمیکنم. احتمالا آخرین باری که این حرکات را از دورهی نوجوانی به بزرگسالی و سبیلداری و زن و بچه نگهداری، .... توی کلاس مدرسه انجام دادهاند به نظرشان جذاب رسیده است.
2- از این نقدهای ادبی حوصلهام سرمیرود. تکلیف و تریبون داری. تکلیف این است که هی توی نقد دربارهی فلان داستان بنویسی – موتیفهای متن- بعد همه سر پاراگراف را بخوانند که نوشته است موتیف فلان. یک سری نویسنده هم لابد هستند که وقت ندارند و فقط برای نوبر کردن بازار و شناختن – جنس جدید- میروند مجموعه داستان و رمان ایرانی میخوانند. بعد متن نقد ادبی طرف را سرچ میزنند: موتیف. تا دقیقا ببینند. موتیفهای ادبیاتیاش چیست؟ مثل شربت درست کردن از یک عصارهی غلیظ که فقط یک منتقد تیز هوش، میتواند شربت شیرین و خوش رنگ حاضر را از آب جدا کند. عصاره یابی کند و بفهمد اولش از کدام عصاره و افزودنیها قصه را سرهم کرده است. بعد که متنش تمام شد توی دلش بگوید: معلوم بود از فلان و فلان، سرهم بندی کرده بود. این صدای یواشکی، اصلا ربطی به آنچه منتقد نوشته است ندارد. منتقدهای ادبی، صناعات و بلاغات ندانی هم داریم که مثل شاعرها از زمینهای خاکی شعر سپید شروع کردهاند. همیشه این دعوای کیفیت شخمی، بین ادبیاتی جدی و ادبیاتی نوجوان، شوخی، کم مایه و همه جور تهمت دیگری در جریان است. همیشه برای کسانی که از چاه آب می کشیدند این حسرت وجود دارد که چی شد الان آب از لوله می آید بیرون. این همه زحمت و جنون هم ندارد. توی این جور مواقع باید خود را به خندیدن زد تا موضوع حل و فصل شود.
کارمند شدهام. کارمند یعنی مورچه ای که توی لوله ای به نام دستگاه اداری در حال تقطیر فکری است ولی خودش خبر ندارد و دارد از آفتاب، که همکار لوله است، لذت می برد. کسی که فراموش کرده این همه سال کارهای مشاورهای انجام داده است. دیشب تا دیر وقت با خواهرم دربارهی روزهای نه چندان قدیمی مثل پارسال صحبت میکردم. مثل یک دریانورد که هر روز با خطر و هیجان دست به گریبان بوده است.
کتاب پی پی جوراب بلند را فقط و فقط در جهت اعتراض به ارزشهای بزرگسالی، مطالعه نمایید.
پ.ن: شما یادتون نمی آد ولی اون موقع ها پاکت سیگار بهمن 22 تا نخ داشت.
فیلم لامپ 100 وات محسن تنابنده اخیرا در حال تیزر پراکنی است
1- برزخ زمانی است که دقیقا نمی توان در مورد موضوعی خندید یا گریه کرد. موضوع لامپ 100 وات الان اینقدر معروف و مشهور شده است که فیلم سازها توانسته اند از شهرت و اعتبار چنین اسمی، بار دیگر برای خودشان کلاهی تهیه کنند.
مدیونید اگر فکر کنید مسئولین به غیر از راه اندازی شبکههای اجتماعی همسریابی – جفت جویی، امکانات دیگری برای اطفاء حریق داشته باشند.
2- معماری معاصر توی ساختمانهای دولتی ایران به نظر میرسد حقهی بزرگی باشد. معمار محترم جنس را چسبانده و این بار مسئولین ساختمان گمرک – ولی عصر نزدیک زرتشت – را با ساختن یک حجم مکعب مستطیل، کارتونی، دود خور کرده است. معماری سر صبر و سلیقه یعنی شما ساختمانی بسازید که مانند جیمبو – هواپیمای کارتنی- به شکل اغراق شدهای انباشته و در حال ترکیدن باشد. بدین روی این نوع از معماری، توانسته است به کسب و کار این سازمان محترم، که حاصل آن چیزی جز انباشت سرمایههای خلق الله نیست، مرتبط باشد.
3- نرگس، اسم گلی است که اصلا و ابدا و مخصوصا بعد از آن معاشقهی طولانی خوانندهی مردمی، آقای افتخاری، با او، ازش گریزان بودم ولی به هر حال یک روز خودش یک دسته گرفت دستش و آمد و دیدار میسر شد. نرگس خوشبو است و شاید آن روز به نظرم خیلی ملایم رسید. پیر مردی هم توی اتوبوس کنار ما ایستاده بود. اول بو میکشید ولی موفق نمیشد. طاقت نیاورد و دستم را گرفت و برد بالا زیر بینیاش. بو کشید و گفت:
- شما بوش رو متوجه میشید؟ من خیلی بوش رو نمیشنوم.
گفتم: آره. نرگس خیلی ملایمه. مثل کاراکترهای فیلمها به نرگس نگاه کردم و درست توی چشمهای سیاهش خودم را رها کردم. خندیدم. به ایستگاه بعدی امان نداد و گفت: خدا تو همینه. بقیهی حرفا همش شر و وره.
مرحوم پدر اولین برف رسمی تهرون رو توی همین مدرسه دارالبیضاء به کمک دانشجوهاشون راه انداختن. اون وقت روزها می شستن پشت پنجره و بارش برف رو تماشا می کردن. تو خونه منو آقا بیجی صدا می کردن برف رو هم آقا بیفی. هر دو تا آقا بودیم. آقا بیفی و آقا بیجی. بعد تموم همسایه ها می اومدن خونه ی آی دکتر، آی دکتر صندلی می ذاشتن همسایه ها هم از پنجره برف رو تماشا می کردن. بعد پنجره و باز می کردن به یکی می گفتن: اوس رحیم دستتو بذار بیرون.
اوس رحیم دستشو میذاشت بیرون. بعد آی دکتر می گفتن بچش. مزه ی برف رو بچش. آی دکتر اولین برف رسمی ایران رو همونجا راه انداختن. بعد یه بابا حیدر بود، قد بلند. اینقدر که آی دکتر وقتی روبروشون می ایستادن، نهایت می تونستن با دکمه ی پنجم پیراهنشون حرف بزنن. آی دکتر به این بابا حیدر که خیلی هم خوشرو بود می گفتن بره پشت بوم برف رو پارو کنه. اولین برف پارو کن رسمی کشور و آی دکتر راه انداختن. بابا حیدر نیست که بلند بود زود از کمر تا می شد توی سرما جیم می شد. آی دکتر اون موقع منو صدا می کردن، می گفتن آقا بیجی بیا این آقا بیفی رو از اینجا ببر.
خاطرم هست یه روز برای اولین بار وقتی خبر ساختن آدم برفی رو از فرنگیا شنیدن تصمیم گرفتن با دانشجوهاشون، آدم برفی بسازن. آی دکتر بعد از اینکه به جای دماغ آدم برفی گوجه گذاشتن گفتن: آقای بیجی. دانش جوهای عزیز! آدم برفی فرنگی اصلش با گوجه فرنگی درست میشه. به هر صورت اولین آدم برفی رسمی کشور اینطوری به دست آی دکتر ساخته شد. البته ایشون ساده عمل نکردن. اون روز من یادمه برای پیدا کردن یه دماغ گوجه ای قلمی، آی دکتر سه تا جعبه گوجه فرنگی رو به کمک دانشجوها زیر و رو کردن.
پ.ن: بی معنی بودن همیشه در اوج خودش معنی دار است: جشنواره ی غذاهای ماندگار یعنی از یک نظر شباهت اساسی باید بین چهره های ماندگار و غذاهای ماندگار باشد؟