360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

پشمک حاج عبدالله: آب نبات ابریشمی و جاده ابریشم

پشمک!  ما اسم صوت درست و حسابی نداریم ولی اگر خدا قبول کند و فرهنگستان زبان فارسی صحه بگذارد این یکی خوش قواره است. با خودتان تکرار کنید: پشمک! پشمک! پشمک!  آهسته. بلند. کوتاه و عطسه مانند. کامتان شیرین می شود.بدون فیل تر تجربه کنید. 

ما ایرانیها بهترین چیزهای خودمان را زیر پا می‌گذاریم. بعد دوست داریم به عنوان صادرات از همین فرش ایرانی صادر کنیم. مهم نیست. چون الان محصولات بهتر و غمگسارتری مثل پشمک حاج عبدالله روی کار آمده است. یک حبش را می‌گذاری توی دهانت غم و قصه‌ات آب می‌شود. اگر همان وقتی که داری گلوله‌ی پشمک را نزدیک دهانت بالا برده‌ای، باران بگیرد. پیش سینه‌ی پیراهنت هم گه کاری می‌شود. پشمک حاج عبدالله باب الحوائجی است برای روزهایی که هیچ طعمی جز چای اداره و قهوه‌ی شرکت نداری. پشمک حاج عبدالله با نشان خانواده‌ای که دور هم دارند پشمک می‌خورند، آدمی را در بین این همه آدم متمایز می‌کند. بقیه‌ درباره‌اش می‌گویند: ببین اصلا این تفریحش هم با ما فرق داره. 

هنرمند گرامی! پشمک حاج عبدالله امورات دنیایی شما را به بهترین و سورئال‌ترین وجهی حل و فصل می‌کند. زمانی که گلوله‌ی به آن بزرگی و شیرینی یکهو در دهان آب می‌شود، هیچ تصویرسازی نمی‌تواند توی دهان کسی ازش فیلم کوتاه هم بسازد. شاید آینده و شاید سبکهای Oral Picturing   بتواند گویای این پرفورمنس به یاد ماندنی با دوستان باشد.  

اصالت دیدگاه را در پشمک حاج عبدالله بجویید. برای دلجویی از آدمهای تلخ کام، حتما دست جمعی متحد شوید و پشمک حاج عبدالله نوش جان کنید. پشمک حاج عبدالله با نگاهی نو در وفاق ملی ایرانیان سعی دارد اولین همایش تنوع محصولات پشمکی خود را در برج میلاد تهران برگزار نماید. پشمک حاج عبدالله در قطع سطلی برای جمع شما مناسب است. پشمک حاج عبدالله لقمه‌ای را نیز نبینم توی خیابان و تنهایی سق بزنید. 

برای ساختن بهترین لحظه‌ها، پشمک بهترین وسیله‌ی گشایش ذهنی کلامی برای هنرمندان، مهندسان، پزشکان، دوستداران و ناز خوردگان است. پشمک حاج عبدالله رفیق قدیمی بابای شماست. پس احترامش را حفظ نمایید و همیشه به خاطر داشته باشید پشمک یعنی زندگی، زندگی یعنی پشمک. 


پشمک موجود ملایمی است که اصلا فصل ندارد. سرما و گرما بارش نیست. پشمک با عبور جریان مرطوب و گرم بخور می گیرد و باد می کند وحجم پیدا می کند. پشمک حجم یافته از تنقلاتی است که از اساس و اولین بار توسط آریایی ها اختراع شده و مورد کشت و تکثیر قرار گرفته است. پشمک را گاهی آب نبات ابریشمی نامیده اند که نشان دهنده ی تعلق تمام و کمال آن به جاده ی ابریشم است. ما نباید با تلخ کامی، کام خود و جهانیان را تلخ نماییم به همین مناسب تصحیح شعر: 
هستی از ما پشمک خورده، ما از هستی و باقی ماجرا.

جمعه ها داستان نمی نویسم

ادبیات داستانی آنقدر برای ما در قله است که یکی مثل بنده همانطور در کوهپایه هم به شکل مخاطب عام، هوا و هوس برش می دارد و دوست دارد حالا که تا اینجا آمده است داستانی رمانی چیزی منتشر کند تا سهم خودش را به انجمن کوهنوردی ادبیات داستانی درست و کمال پرداخته باشد. برای همین انواع تقلیدهای سبک به شکل خودآگاه و خطرناک تر از آن، به سبک توطئه شناسان بزرگ، ناخودآگاه توی لباس نویسنده وول می خورد. مثلا توی داستان یک جناب سرهنگ بازنشسته داریم که کمی می تواند شاهزاده ی قجری یا کارمند عادی بازنشسته باشد. 

  بازنشسته بودن یعنی کنار گذاشتن کتاب زندگی و مرور خاطرات و دوباره برگشتن به سبک و سیاقهایی که طرف دوست دارد آنطور زندگی کرده باشد. یک جور چرخ زدن در کوهپایه برای کسانی که شاید به قله های دیگری رسیده باشند جز همان که در رویای نوجوانی شان نقش بسته بود. به همین دلیل موضوع جذابی است ولی کشش آن تا چه حد می تواند باشد؟ چقدر باید شخصیت شازده احتجاب گلشیری را  تکرار و تکرار کنیم تا دیگر چیزی نگفته بماند. داستان نویس های دیگری هم هستند که توی متنهای داستان کارگاه قصه ای زیاد دیده ام. نویسنده ی کثخلی که سیگار تمام می کند و از لانه ی تنهایی اش آمده است بیرون. حالا به جد دارد سوژه را در بین فاصله ی سر کوچه سیگار کشیدن و یکی دوتا کوچه آن طرف تر دو سه سیخ جیگر زدن، پیدا می کند. اینقدر با قرارداد مشخص و سنگین و نویسنده محور سراغ سوژه می رود که خودش در گرمای سوژه اش آب می شود و چیزی از آن لامصب هیجان انگیز، دگرگون کننده و تکان دهنده باقی نمی ماند مگر همین طور شیرین زبانی های ماسیده به روایت. یک بحث دیگر هم تقلید از نثر جویده و زور زدن برای قصه گفتن است که خیلی از ما دچارش هستیم. سوژه ای به زور دارد یقه مان را می گیرد تا یکی دو پله از کوهپایه را برویم. نثر جویده ی گلشیری و برخی یارانش هم هست که رهایمان نمی کند. تلخ و طعنه زننده ولی فریبا. نویسنده هایی هم از این دست داریم تا زبانشان پیدا نشده به همین نوع صحبت می کنند. یک جور نثر هم داریم که مدرن تر است ولی بازهم به قول امیر حسین چهل تن،  دچار گم شدن زمان و مکان هستند. البته برخی از نویسنده های خوب به عمد این کار را می کنند. همیشه no picture هستند و این موضوع درباره ی خودشان هم صادق است که آدمهای بی تصویری هستند و شو آف و اینها ندارند. به هر صورت بامزه نوشتن، جویده نوشتن، سوراخ کردن جلسات چپ، هنوززززززززززززززززززز؟، پدیده ی نوشتن و ادبیات داستانی ما را به قول محمود حسینی زاد  در همان قرن نوزدهم نگه می دارد. توی خیلی از داستانها و داستان نویسی ها معلوم است که نویسنده قبل از تصویه حساب با خودش و تمام کردن دور نوشتن از خودش، از یک دیگری هیولا صفت نوشته است که خودش هم نه تنها آنرا نمی شناسد، بلکه ازش می ترسد. این ترس قرار است برایش شخصیتی دوست داشتنی بیاورد که در عین حال موفق و ماندگار هم خواهد بود. یک نکته هم درباره ی روشهای کلاسیک داستان نویسی و آن هم استفاده کردن یا نکردن از صفت که مساله این است: این قاعده  همان طور که کلاسیک است در خیلی از آثار قدیمی ترها نقض هم شده است. چیزی که از آن به نام داستان روانشناسی اسم می برند. نویسنده ی شاخص ترجمه شده در ایرانش آرتور شنیتسلر است، شاید. به هر صورت دیدن هزار باره ی پیر مرد خنزر پنزری، شنیدن صدای درونی نویسنده وقتی توی بیمارستان به پرستارش جووووون می گوید، اخلاق آدمی را حسابی گه مرغی می کند و حیف که دیگر جلسه ی ادبی نمی رویم که به خودمان بخندیم

نکته ی دیگری که زیاد دیدم، انتقال عاطفه های شدید و استفاده از نثر گزارشی در آن برای مواردی است که واقعا مخاطب حوصله نمی کند و چرایش مشخص نیست که باید داستان بلوغ و دید زدن دختر همسایه و دوست پسر و دوست دختر بازی را گوش بدهد و آیا یائسگی یا نازایی یک زن میانسال واقعا چقدر به ظاهر می تواند برای  مخاطب جذاب و عمیق باشد که هفته ای هزاران قصه از آن در دنیا تامین می شود؟ 

دیشب تلویزیون داشت یک بخشی از یک کارگاه فیلمنامه نویسی کوتاه را نشان می داد: در این صنعت پول کمی در گردش  است. شما مجبورید داستان خوب بنویسید و رقابت کنید.  yes sir like full metal jacket 


پ.ن: امیدوارم با این یادداشت کسی را نا امید و ناراحت نکرده باشم. خودم را دست بالا نگرفته باشم و دفتر یادداشتهای خودم را کثیف ننموده باشم. نویسنده داستان از دید این حقیر باید انگشتهاش هر ده تا عین یک غواص باشد که دایم دارد می شکافد، تایپ می کند  و می نویسد. من اینطور نویسنده ای دیده ام که به قول خودش مثل دل پیرو دارد برای فلان جا توپ می زند. دستهایش دقیقا انگار همین حالا از کی برد جدا شده است. اسم نمی برم چون همینطوری هم حساسیت داریم و گذاشته ایم به فصل حساسیت ها. نویسنده ای که دهانش بوی دختر بدهد را هیچ وقت نپسندیده ام. شاید سال دیگر یک طور دیگری فکر کنم. شهر نوش پارسی پور نقد جالبی روی لحن وبلاگی مجموعه داستان آیدا احدیانی داشت: آیدا طوری نوشته است که انگار مخاطبی ندارد و با عجله روایت می کند.

به نظرم نوشتن ما شکل زود انزالی در خودش دارد و حیف حیف که مثل بقیه ی قسمتهای زندگی ماست. 

مجسمه سازی با عشق و حال زیادی

ما یکسری آدم بهتر بگویم تقریبا هم علاقه هستیم. یعنی یک وقتی دوست داشتیم برویم کوه یا مثلا توی یک جگرکی حسابی بزرگ یکی دوساعتی را به قول خودمان آنجا را قرق کنیم. بعدش هم همیشه دنبال برنامه‌های به قول بعضی از بچه‌ها عشق و حال داشته باشیم. این عکس عمدا زیاد واضح نیست تا کسی کسی را نشناسد. البته شاید این کار دلایل دیگری هم داشته باشد. به هر صورت این یکی که می‌بینید توی ردیف دوم ایستاده منم. همینطوری لبخند بلاهت آمیز خودم را دارم. دقیقا انگار توی پس زمینه یک شهاب سنگ حسابی دارد می‌خورد به ما و تنها کسی که واقعا خبر ندارد منم. بقیه ته خنده‌شان یک جور ناراحت و معذب هستند. البته اوضاع بعضی از دخترها فرق دارد،   یعنی آنقدر محکم به دوستشان چسبیده‌اند که اصلا برایشان مهم نیست چنین اتفاقی واقعی باشد. این یکی از آت و آشغالهای فلزی سعی می‌کند مجسمه بسازد. تازگیها شنیده‌ام که دارد ضایعات فلزی خرید و فروش می‌کند. یکبار هم آنچنان توی پارکینگ خانه‌شان محکم گفت فلان مجسمه‌ای که ساخته‌است ببینم که  واقعا ترسیدم. گفت برای کار خودش نمی‌گوید برای مجسمه‌سازی این سرزمین این حرف را می‌زند. همیشه هم در یک حالت شاعرانه به سر می‌برد که واقعا همیشه‌اش را نمی‌فهمم. یعنی سعی کرده‌ام بفهمم چطوری سر کار اصلی‌اش با دیگران یعنی آدمهای معمولی که اصلا مجسم‌هایش را ندیده‌اند و یا علاقه‌ به صحبت کردن و ارتباط با آنها ندارند، چطور سر می‌کند. به نظرم آدم لاغری نیست ولی گردش خونش سریعتر از آدمهای دیگر است. یکبار برای کنجکاوی بود یا رودربایستی از اینکه دعوتم کرده تا مجسمه‌های فلزی‌اش را ببینم رفتم توی کارگاهش. تقریبا به جز جاکفشی هیچ چیزی آنطور که فکر می‌کردم سر جایش نبود و جای کوچکی بود که تخت خوابش را گذاشته بود جلوی در. انگار کسی باید خیلی خودمانی باشد تا از روی تخت خواب که به نوعی مبلمان آنجا هم به حساب می‌آمد عبور کند. یک تخت دو نفره ولی پهن که یکی دیگر از دوستان توی عکس هم حتما به تنهایی رویش جا می‌شد. رو تختی تقریبا نامرتب و تیره‌ای هم بود. انگار بعد از یک مدتی دیگر جای پای آدمهایی که از روی تخت عبور کرده بودند را نمی‌شد تشخیص داد. شده بود شکل یک جور لکه‌ی بزرگ که از خوابیدن یک آدم به وجود آمده باشد. مثل یک فراری که هر شب تن عرق کرده‌اش را آنجا زمین می‌زند. 



توده‌ی چربی که تنها موهای تنش بین او و تخت حائل می‌شود. آدم مهربانی به نظر می‌رسید و بعید نبود به یک غریبه همچین لطفی کرده باشد. قرار اولمان به خیر گذشت یعنی دقیقا چیزی نگفتم تا هم به حساب تعریف غیر کارشناسانه به نظر برسد و یا خدای ناکرده انتقاد از چیزی باشد که سر درنمی‌آوردم. ولی دفعه‌ی بعدی هم در کار بود. باید می‌رفتم و مجسمه‌های چوبی‌اش را می‌دیدم. البته اول نمی‌دانستم چنین تفکیکی وجود دارد. یعنی فکر می‌کردم چوبی‌ها و فلزی‌ها با هم به نظر کامل‌تر می‌رسند. بعدتر گفت هر کدام مال دوره‌ای از زندگی‌اش هستند. یک دوره شمال زندگی کرده بود و آنجا حسابی توانسته بود کنده‌های چوب درست و حسابی پیدا کند و بیشترش چوبی به نظر می‌رسید. البته بازهم جرات نکردم بپرسم چی شد از شمال آمده بود و توی این دود و دم وسط شهر کارگاه راه انداخته بود. شاید اینجا فلز بیشتری به شکل اوراقی پیدا می‌شد. 

فیلم old boy -Chan-wook Park پیر پسر یا همکلاسی قدیمی

از دیدن فیلم  old boy  اینقدر هیجان زده‌ام که می‌خواهم به یک زبان خارجی که بلد نیستم صحبت کنم. بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر فیلمسازی اینقدر خوب باشد، آدم بهتر است دانشجو باشد و همان درسی که فردا امتحان دارد را بیفتد. همان پنج دقیقه‌ی اول معلوم است که فیلمساز قرار است از یک داستان بزرگ پرده بردارد. پزش را بدهیم که زیاد فیلم دیده‌ایم. ابزارش را اینقدر خوب می‌شناسد و سطح جنونش بالاست که احتیاجی به تبلیغات و شهرت ندارد. با سرعت زیاد تصاویر را ورق می‌زند تا روایت را به عمق ببرد. استاد نور و رنگ است. اعتماد به سقف زیادی لازم است تا کسی بتواند اینطوری فیلم بسازد. وقتی یک فیلمساز شرقی فیلم می‌سازد دیگر شما از پنجره به منظره نگاه نمی‌کنید بلکه او درون خانه‌ی شماست. نکته‌‌ی جالب در زندگی چان ووک پارک chan wook Park  این است 


دانلود مصاحبه با پارک چان ووک سازنده ی فیلم oldboy

  که اقبالش به اندازه‌ی کافی بلند بوده تا بعد از تولد در کره‌ی شمالی به سئول برود. بعدها هم فلسفه خوانده است و در دوره‌ای عکاسی و نقد فیلم. اهل تعارفات و صحنه‌های کش‌دار و ته نشین شونده نیست. فیلمش را که ببینید بعد مثل خواب برایتان به نظر خواهد رسید. بعد از بیدار شدن فرصت کافی برای فکر کردن و مرور صحنه‌ها را خواهید داشت. او سه گانه‌ای ساخته‌است که دو تای دیگرش هم کمابیش به ظاهر درباره‌ی انتقام است. اما خواندنی‌تر از همه‌ی حرفها مصاحبه‌اش است که در آن گفته بود: فیلم من درباره‌ی عشق است. در هر سه تا فیلمش همین کار را کرده است. ترکیب عشق و خشونت.
شخصیتهایی که ما شرقی ها بیشتر می شناسیم. برادر و پدر خیر خواه. دیکتاتورهای نستوهی که با خون از عشق پاسداری می کنند.  انتخاب جنسیت بازیگرهایش بر اساس نوع قصه است. sympathy for Mr.Vengeance   را یک سال قبل از oldboy   ساخته است. این فیلم را به نامهای پیر پسر و همچنین هم کلاسی قدیمی ترجمه کرده‌اند که هر دوتایش می‌تواند درست باشد. خود آقای پارک گفته‌است فیلمم پر از نماد است. نمادهایی که به راحتی و به سرعت برق و باد و بدون تعارفی با ابزارهایی از سینما که به خوبی می‌شناسد، تحویل مخاطب می‌دهد. اینقدر جذاب و گیرا بود که من بدون دانستن قصه و در نا امیدی کامل یک بعد از ظهر تعطیل نشستم تا فیلم  ببینم ولی بعد از پنج دقیقه زنگ زدم به خواهر گرامی گفتم دستت درد نکنه واقعا این فیلمه. شرقی داریم تا شرقی. آقای پارک توی فیلم Old boy اینقدر  از فشردگی متن استفاده‌ی مناسب می‌کند که مغز مخاطب بعد از مدتی شل شده است و آنگاه اوج ماجرا را استادانه به حلقش می‌ریزد. بخشهای پایانی فیلم چنان است که دیگر به قطع و یقین خشونت پنهان شده در زندگی مدرن ما را به راحتی به روی صحنه احضار می‌کند و با آن ضربه‌های کاری خودش می‌زند. واقعا فیلمسازی است که جایزه‌های زیادی گرفته است. تارانتینوی سینما شیفته‌ی فیلمهایش است. آقای پارک ولی من است. او بلد است بیرون از سینما وقتی از این خواب خوش فیلم بیدار شدند نیز مخاطبش را سرگرم کند. 

بعدش هم نشستم فیلم نوری بیله جیلان را دیدم. این ترکیه‌ای روشن فکر نما، تقلید دست دوم عباس کیارستمی است. همان عکاسی است که اصلا قصه گو نیست. فیلم سه میمونش را بعد از آن افتضاح دو ساعت و ربعی در فیلم روزی روزگاری آناتولی، سال 2008 ساخته است. قصه اینقدر شل و ولی و آبکی و اوراهان پاموکی است که آدم خجالتش می‌گیرد. خجالت یعنی عشق اینکه بگوید ما هم اینطوری هستیم. مطمئن هستم اینطور فیلم سازها یک بار یک کتاب رمان خوب را درست و خوب نخوانده‌اند. قصه پردازی چیزی نیست که بدانند. ما اصلا توی فیلم هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای خیانت زن نمی‌بینیم. هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای هیچ چیزی نمی‌بینیم. فقط کلوز آپهای پسر نوجوان فیلم باید جذاب باشد. دقیقا مثل همان روزی روزگاری آناتولی. تصویرهای خوب بدون قصه‌ی خوب. یک جایی در فیلم روزی روزگاری در آناتولی کدخدای دهی که به زحمت چراغ و نور و لامپ دارد حرفهای فیلسوفانه‌ را در قالبی می‌زند که انگار یکی دارد توی وایبر استاتوس می‌زند. اینقدر روی کمدی راه می‌رود تا مخاطب را دور از جناب، خر فهم کند. هزارتا تصویر دور ریختنی زن اثیری صادق هدایتی که روی دیوار هست. نوری بیله جیلان فقط یک کار می‌توان بکند. بیاید تهران و هزار بار دیگر با عباس کیارستمی آب گوشت بخورد و دو هزار بار دیگر برود مجسمه‌ها و ابزارهای مختلف هیچ را که پرویز تناولی ساخته است ببیند. 



اعتماد به جدیدترین احساسات و عواطف

تمام آدمها دارند شبیه مجریهای تلویزیون می‌شوند. زیر آن پوست نرم و ملایم یک جانور مرموز خوابیده که با کوچکترین ساده لوحی و بیان احساسی ممکن است آدم را پاره کنند. بعد هم برخلاف دیگر انواع جانوران به شکار پاره و نیمخورده شان بخندند. این یکی تلخ‌ترین نوع مرگ اجتماعی عاطفی است که با سر داریم سراغش می‌رویم.  تلویزیون فقط به ما یاد می دهد چطور بازنده باشیم و در عین حال با یکی از دو خوبی ای که به دست آورده ایم زندگی کنیم. 
سر ظفر ایستاده‌ام ماشین بگیرم. یکی سوارمان می‌کند. چهار تا پسر زودتر از همه می‌پریم توی ماشین. چون من پسرترهستم صندلی جلو می‌شود مال من. روی داشبرد و شیشه‌ی سمت شاگرد چیزی شبیه ماست ریخته و خشک شده است. بهش می‌خورد آدم بد اخلاقی باشد. شاید زنش ظرف ماست را پاشیده و یا در دفاع از خودش وقتی مرد داشته می‌زده تو دهنش همین صد متر قبل، اینطوری شده باشد. مرد موهای جو گندمی یکنواخت دارد. موسیقی امروزی و عاشقانه‌ی قابل تحملی گذاشته است چون موسیقی وطنی فقط قابل تحمل‌اش نمره‌ی بیست می‌گیرد. یکی می‌خواهد سر بهشتی پیاده شود. راننده کرایه را نمی‌گیرد: همینطوری سوار کردم. زور که نیست. می‌رسیم به هفت تیر. تشکر می‌کنم. می‌گوید: عزیزم ببخشید ماشین کثیفه. کارگرام رو هر روز می‌برم جاجرود و برمی‌گردونم. امروز نبودن... همینطوری دوست دارد حرف بزند. باید آدم مشکوکی باشد ولی من این را نفهمیده‌ام.  اگر خانمی یک خانم دیگر را زیر باران سوار کند هم همینطور می شود. شاید آن خانم سوار شوند ه فکر کند این یکی خاله یا هم جنس ب از است. 
خانه‌ی نقلی ما دارد سرد می‌شود. یاد زمانی افتادم که در یک اتاق بدون بخاری سرکردم. آری رسم روزگار چنین است. برای همین هم کلا آدم ضد سرمایی بودم. اما این سرد شدن از نشانه های رفاه و کهن سالی است. صاحب خانه در جواب ما که چرا اینجا به غیر از شومینه لوله‌ی خروجی بخاری ندارد گفته بود: آشپزی هم کنید گرم می‌شید. آمدیم ما رژیم داشتیم. ترک سیگار و چایی کرده بودیم. نتیجه‌ی اخلاقی‌اش این است که آدم به همین‌ها زنده و گرم است. 
یکی از همسایه‌ها قاطی کرده است. معلوم است. توی جلسه‌ی سرپایی ساختمان که کسی حاضر نیست کسی را به خانه‌اش راه بدهد، یکهو زل زد به گوشه‌ی حیاط که باغچه هم دارد و چند تا لامپ رنگی آنجاست. شاید رفت توی خاطره‌ای و وقتی بیرون آمد یک صدایی بین جیغ و داد از خودش بیرون داد: آقا جون دوس دارم. به کسی ربطی نداره کی می‌آد کی میره؟ 
یکی از همسایه‌ها که همیشه خسته است و آخرین توانش را برای چنین جلسه‌هایی نگه داشته است گفت: خانم کسی نگفت کی می‌آد کی میره. می‌گیم در آسانسور رو آروم ببند. در خونه رو آروم ببند. صندوق ماشینت رو صب داری می‌ری آروم ببند. اومدی آروم ببند. همه‌ی درا رو آروم ببند. 
می‌زند زیر گریه ولی جلوی خودش را می‌گیرد. من زودتر از بقیه برمی‌گردم بالا. چیزی ندارم بگویم. تلویزیون دارد اخبار هواشناسی را مثل خبر پرتاب شدن ماهواره‌ی امید، هیجان انگیز نشان می‌دهد. شاید تدوینگرشان که رعد و برق درست کرده و حتی چتر داده است دست گوینده‌ی هواشناسی، قبل‌تر ها فیلم عروسی تدوین می‌کرده و تجربیات قوی‌ای در این زمینه دارد. هنوز توی فکر دختر دیوانه هستم. باید بهش می‌گفتم: چقدر تو منفوری. ولی بعد گفتم باید برود کنار دست تدوین‌گر اخبار، به جای عروسی به وضع هوا فکر کند. 
روز تعطیل توی خانه فقط صدای در و دیوار و آسانسور هست. باید بروم بیرون. می‌روم تجریش. مردم از باران ترسیده‌اند و پناه گرفته‌اند. من مثل شیر بدون یارانه می‌روم از توی باران رد شوم. از توی بازارچه رد نمی‌شوم. می‌رسم حلیم سید مهدی. آش رشته هست ولی روی هیچ میزی فلفل سیاه نیست. فلفل سیاه ر برای داعش است. خیلی قیمتش بالا رفته است. هر روز هم مقاله منتشر می‌کنند که فلفل سیاه بخورید و برای سوختن چربیهای سفید بروید  هوای سرد تنفس کنید. فلفل قرمز اصلا خاصیت ندارد. فلفل قرمز چیز اصل و نسب داری نیست. بعد از اینهمه سال نگاه کنید ببینید مکزیکی توی دنیا یعنی چه؟ همه چیز می‌چسبد. یکی از دفعه‌هایی که به طرز احمقانه‌ای دوست داشتم مترجم و نویسنده معروفی به نام م ح را ببینیم توی همین تجریش گردی دیدمش. آدم نباید در زندگی‌اش ساده لوح باشد. البته این موضوع ربطی به ایشان ندارد. همینطوری کلی عرض می‌کنم که نباید آرزوهای عجیب و غریب و لحظه‌ای داشته باشد. 
بهترین‌آدمها همیشه توی نخ پدیدار شناسی روح هگل هستند. توی حیوانات هم ببینید هد هد فقط عاقل بود که همیشه پرواز می‌کرد. ما هم از لحاظ حمل و نقل عمومی و خصوصی درشهرهای هوشمند آینده اگر پرواز کردیم عاقل هم خواهیم شد.