یک وقتهای زیادی منظره ی آدمهای بد به هر نحوی- دروغگو و بی وفا و بی مسئولیت و ... - همیشه آزار دهنده بود. حتی وقتی توی تنهایی ام داشتم نیمه تاریک آخر شب یا اول صبح را می گشتم. همه شان می آمدند و یک لگدی به هر کجا می رسید می زدند یا بر عکس عین آدم کوچولو یی توی دستم از زمین بلندشان می کردم و دست و پا زدن و در گوشی توطئه کردنشان را می دیدم.
الان ولی اینقدر زیاد و دولتی و رسمی شده است که حتی توی تختم هم احساس امنیت نمی کنم. تکه ای از آسمان لای پنجره و بین ساختمانهای به قصد خالی گذاشتن و سفته بازی ساخته شده است. بعد وقتی با موزیک گوش کردن سر و صدای همسایه را ندید می گیری، شروع می شود.
اغلب وقتها همانجا طاقباز می روم توی پنت هاوس یکی دو تا کوچه آن طرف تر.
زوج نه چندان جوانی، مثل همین سریالهای تلویزیونی دارند لبخند می زنند که ثمره این همه دویدن و کار کردن و خفت کشیدن توی جوانیشان را قرار است بدهند و بنشینند اینجا. اما صاحب خانه خیلی از وقتها سر همان یکی دو میلیون ناقابل، معامله را به هم می زند. از کارمندهای امیدوار که دو نفری پشت به پشت هم کار می کنند خوشش نمی آید. عشق و عاشقی اینطوری به نظرش حال به هم زن می رسد. شاید مشتری بعدی را بشود قبول کرد. به نظر نباید زیاد پول را توی ساخت و ساز خواباند.
نمی دانم کم کم حس می کنم یک دلیلی داشته است. سی و چندسال است پرویز تناولی همان هیچ را می سازد. این همه مدت لابد دلیلی داشته است. شاید همان تکه آسمانش لای دیوارهای آپارتمان های وام دار و بی وام و دوبلکس و کف سرامیک گیر افتاده بود. بد خواب بود و تصمیمش این بود که به هیچ چیزی فکر نکند.
یکی از نظریه های مهم که به نظرم به شدت موارد متعدد کاربردی آنرا دیده اید. بالغ نبودن کارمندان دولت است. قاعدتا چنین مواردی به طور بدیهی استثناء دارد- روی گل همکاران سابقم را در کلیه نقاط و اجناس- می بوسم.
یک تعبیر سردستی این حرف، وجود همه چیز آماده برای یک زندگی کم فراز و نشیب تر از لحاظ مالی برای کارمندها و در مقایسه با کاسب و بازاری و افرادی است که در بخش خصوصی مشغول کارند.
این نکته شاید تکراری باشد. ولی به نظرم موضوع بالغ نبودن روحیات کارمند دولتی یک پارادایم به شدت نسلی نیز هست. بدین معنی که شرکتهای خصوصی نیز بنا به درک مدیر عامل محترم و یا در حالت کلی تر ساختار مدیریتی مجموعه دارای دو دسته ی کاملا - از دولتی بدتر - و از - دولتی بهتر- هستند.
1- قسمت زیادی از مشکلات مربوط به آموزشهای فرهنگی و هنجاری لازم است که به طور کلی متناسب با زندگی تا زیر گردن Under ground ملت ما نیست. زمانی که دو جنس متفاوت نتوانند تصویر روشنی از ارتباط در حالت کلی داشته باشند. در حالت نه چندان جرئی تر همکاری نیز نمی توانند مسیر درستی را طی کنند. یا به تعبیر عامیانه خیلی پسرخاله و رفیق می شوند و یا تا آنجا که ممکن است از هم پرهیز می کنند.
2- به خاطر نبودن موضوع مهمی به نام اعتماد در کلیه ی سطوح اجتماعی، شما هر رفتاری که جامد و قابل اتکا بودنش منوط به داشتن اعتماد است را در نظر بگیرید. به همین سادگی تمام ارتباطهای ممکن در این زمینه تبدیل به ارتباطی ظاهری خواهد شد که فقط چشم بصیرت بین آدمهای تیز هوش می تواند نا بسامانیهای ممکن را برطرف نماید.
راهکار قابل تامل:
تیترش خیلی جدی و بزرگ است ولی برای اینکه دوستان ما no picture حساب نکنند، به نظرم از این مسایل به سادگی نباید گذشت. چون این موارد خیلی وقتها زیر بنای دو اثر در شرکتها می شود:
1- بد سلیقگیهای مدیریتی در ایجاد تفریح و سرگرمی های آنچنانی مثل استخر و شام و دیگر مزایا که کیسه کارمند پروری را پر می کند و به نوعی صورت مساله را در اغلب موارد پاک می کند.
2- اختلافات جدی و موضع گیری های اساسی تر برپایه ی نداشتن بستر مناسب گفتگو
و اما به نظر و تجربه بنده ساده ترین راه گفتگوی کوتاه و موثر و بدون دخالت در حوزه های خیلی فردی کارکنان است. که به نوعی قرار است اختلافات هنوز سامان نیافته را پیشگیری نماید.
شرکتهای حرفه ای معمولا برای جلوگیری از بروز چنین اتفاقاتی سعی می کنند برنامه آشناسازی پرسنل را برای کارکنان در نظر بگیرند که برنامه ای بسیار جدی و به ظاهر ساده است. به عنوان مثال بنده در شرکتی چنین برنامه ای را از سر گذراندم. آن موقع فکر می کردم خنده دار است که تلفن زدن توی شرکت را از روی جزوه و چک لیست یاد بگیرم ولی الان که پیرتر شده ام احساس می کنم وجود این قالب جمع و جور از برنامه ها در شرکتها باعث می شود، با کمترین دخالت مدیریت، فضای دولتی از سر کارمندهایی که چند صباحی کار دولتی کرده اند، بیرون برود و همه در یک سرنوشت با هم شریک شوند.
پ.ن: اخیرا بعد از مدتی که کار تمام وقت نمی کردم. در شرکتی مشغول شده ام. شرکت کوچکی است. از مشکلات عمده ی شرکت نبودن فضای تعامل حرفه ای است. ساده ترین دلیل این امر سابقه ی برخی از بچه ها در یک سازمان دولتی است. سابقه ای مبنی بر مبارزه ی دائمی برای خنثی کردن انواع توطئه های دشمن.
به همین دلیل یکی از بزرگترین کابوسهایی که همیشه همراهم بود دوباره سر باز کرده و بدترین قسمت ماجرا این است که قسمت زیادی از این عدم بلوغ رفتاری، روی سنگ قبر نسل حاضر حجاری شده است. تبارک الله
جملات قصار مدیریتی
1- . یک مرد تا زمانی که صحبتهایش را انکار نکنید حرفی نمیزند!
2- روش جوک گفتن من این است که واقعیت را بگویم. واقعیت خندهدارترین لطیفه دنیا است.
3- وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش میگذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
4- عده کمی از مردم بیش از یک یا دو بار در سال فکر میکنند. من با یکی - دو بار فکر کردن در هفته برای خودم شهرتی دست و پا کردم.
5- مرد خردمند سعی میکند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفتها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد.
6- ما از تجربه کردن میآموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمیآموزد.
7- اگر وقت کافی باشد هر چیزی برای هر کسی دیر یا زود اتفاق میافتد.
8- اگر در موزه ملی آتش سوزی شود، کدام نقاشی را نجات خواهم داد؟ البته آن را که به در خروجی نزدیکتر است.
9- تنها کسی که با من درست رفتار میکند خیاطم است که هر بار که مرا میبیند، اندازههای جدیدم را میگیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیدهاند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.
10- در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت میخواهد نرسی و اینکه برسی!
11- انسانهای خوشبین و بدبین هردو برای جامعه مفید هستند، خوشبین هواپیما را اختراع میکند و بدبین چتر نجات!! 12. وقتی چیزی خندهدار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جست و جو کنید!
حرف از پرنده و پرواز زمان فروغ فرخزاد خیلی مد بود. شاید هم همیشه متداول بماند اما روایت ما از پرنده و پرواز طور دیگری است.
روبروی باغ انگلیسی قلهک – پیر زنی با مانتو و روسری سیاه عصا زن توی عرض کوچه ایستاده است. به نظرم توکای سیاه پوشش هم دارد با نوک نارنجیاش نرمی آسفالت داغ را امتحان میکند. برایم عجیب است که حیوانات هم میتوانند مثل لاستیک ماشینها اینقدر با آسفالت دوست باشند. پیر زن صدا میکند:
مادر! بی زحمت بیا این پرندهام رو برام بگیر.
: مادر من اگه اینقدر سوژههای عجیب داشتم میشدم عباس کیارستمی. بذار برم اصلا من توی خیابون، دربست هم نمیتونم بگیرم.
- مادر من ازت یه چیزی خواستم میدونم سخته! عجیبه! ولی خواهش میکنم.
دوباره میدوم آن سمت. ماشینها به صورت قطع نشدنی از توی کوچه میآیند بیرون. اینقدر شرمنده میشوم وقتی میبینم این همه ماشین شاسی بلند دلخوش این هستند که این کوچه را خیابان صدا بزنند. ولی کاری نمیتوان کرد. میترسم خیلی خم شوم و ماشینها حتی مرا هم نبینند و اتفاق بدی برایم بیفتد. به هر حال پرنده مردنی است. ولی به طرز عجیبی پرواز را فراموش کرده است. دارد تاتی تاتی مثل اینکه روی یک چنگال سیاه فلزی و فنری بپرد، میرود دورتر. خیلی مودبانه جاخالی میدهد. پنج شش باری این کار را انجام میدهم. خسته میشوم. ابروهای بور پیر زن هم بالاخره به رحم میآیند و از خیر پرنده میگذرند. البته پیر زن بر میگردد و خیلی جدی برایش خط و نشان میکشد. آدم بعد از باز نشستگ کلی زبان غیر آدمیزادی یاد میگیرد. دوست دارم همانجا توی یک کباب ترکی ساده با پیر زن بنشینم و ازش بنویسم. به نظرم جوانیاش خیلی زیبا بوده که الان ته ماندهی شیکی توی برق خاکستری نگاهش هست. چشمهای میشی که هنوز آدم را جابجا میکنند. ولی به نظرم چیزی نیست که کسی نداند. پرنده چه مردنی غیر مردنی پرواز یادش رفته است.