360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

موتور سوزاندن و خانه های 50 متری

1- بعد از مدتها دیدمش. دارد دومین دکترایش  را  می‌گیرد. از فنلاند و سوئد شروع به  فرصتهای مطالعاتی کرده است و حالا بعد از چند ماهی زندگی و مطالعه در یونان، بالاخره یک سال و نیم است که دومین دکترایش را در آلمان شروع کرده است. زمانی فلسفه هم می‌خواند. آمده بود ایران و کارهای فارغ التحصیلی‌اش  را رسید که دوباره برگردد. همیشه  همینطوری خونسرد و بی سر و صدا پیش رفته است و یکی پس از دیگری از موانع ساده و مشکل عبور کرده است. یک سه‌تار دو میلیون تومانی دستش هست که نشان می‌دهد به طور جدی ساز می‌زند. بعضی آدمها اینطوری کار کردن را موتور سوزاندن و از بیخ غیر ممکن می‌دانند. ولی شده است و کسی هم از این قضیه  ناراحت نیست مگر ذهنیتی که ترس و جهل از رفتن در یک مسیر همیشه گریبانش را در زندگی گرفته باشد. 

2-خانه‌های پنجاه متری و پایینتر،  مناسبتهای خودشان را در زناشویی دارند. آیا می‌دانید چرا در این نوع خانه‌ها، زن   و  شوهرهایی که بچه دارند اصلا با هم دعوا نمی‌کنند؟ شاید دلیل عمده‌اش این باشد که هیچ وقت نمی‌توانند و اتاق کافی برای خوابیدن با هم ندارند. برای همین همیشه‌ی زندگی، در حال عبور از کنار همدیگر هستند. همیشه یک بچه‌ی در حال بلوغ، مدرسه‌ای شیطان که در حال رفتن از کلاس پنجم به ششم، هست که تنها اتاق خانه را دارد. تا دیر وقت  توی هال خانه سر می‌کند یا حداقل یک لنگش آنجاست. اگر امر به خوابیدن باشد تا تمام مایعات یخچال را سر نکشد، کامش خشک است. به همین روی، این بچه عنکبوت بی‌مزه، مانع خوابیدن پدر و مادرش است.  بدین روی پدر و مادرهای خانه های پنجاه متری، تبدیل به گلهای آپارتمانی مریضی شده اند که دور از آفتاب، فقط زنده مانده اند. 

فیلم آسمان زرد کم عمق - ترانه علیدوستی و صابر ابر

فیلم آسمان زرد کم عمق  را دیدم. واقعا متن عالی بود. به نظرم یک پله بالاتر از فیلمهای دیگری بود که اخیرا دیده بودم. از کلمه ی فلسفی استفاده نمی کنم چون سالانه میلیونها شاعر در سراسر جهان، علی الخصوص ایران در دنیای شعر به بلوغ می رسند و درباره ی - تمام شدن جریان خنده دار دنیا در اوج- به زبان می آیند که این چیزی از ارزشهای فیلم کم نمی کند. ولی فلسفه لابد چیز دیگری در جای دیگری است. بازی زیبای ترانه علی دوستی و البته در مقام بعدی صابر خوب ابر، مردی که همیشه می خواهد در اغراق آمیز ترین شکل خود، نیک مرد باشد، خیلی برایم جذاب بود. شباهت فیلم با gone girl  برادر بزرگوار دیوید فینچر هم برایم جالب بود  و اصلا محل مقایسه  و در نهایت تهمت و افترایی نیز نیست. قصه ی نبوغ آمیز بهرام توکلی در یک خرابه، تمام مصیبتهای بیرون از آن خانه یعنی جامعه را مانند یک رادیولوژیست،  اسکن کامل کرده و موقعیت طنز آمیزی از گوشه گوشه اش بیرون کشیده است. باز هم باید از واژه های گروتسک یا ابزورد دوری کرد.  

  باز هم اعتقاد عجیب  و غریب شخصی ام درباره ی نهاد - معماری- تاثیر وحشتناک و اتوماتیک خود را بر متن گذاشته است. یک به هم ریختگی ترتیب پلان ها، توانسته است به  خوابگردی بیشتر ماجرا کمک کند. نمی دانم.شاید توی دهه شصت فیلمهایی به این ترتیب ساخته شده اند ولی در خور اعتنا به نظر نیامده اند. شاید دلیل ساده اش این باشد که در این روزگار، ما وسط تراژدی هستیم و راحت تر قصه ها را درک می کنیم. 

یک تاسف به خاطر سینما و اینکه نمی توان تمام و کمال با تصویر، همه چیز را از یک مکان انتقال داد. مثلا بوها. بوی چای خشکی که ناخن زن ممکن است نایلونش را پاره کرده باشد، وسط آن خانه ی نم گرفته و قدیمی. بوی خون و گریس کف دست ترانه علی دوستی، بوی دهن غم زده ی پادوی آژانس وقتی چیزی بین خنده و گریه ازش بیرون می آید. بوی دهن مرده، وقتی ترانه علی دوستی زرد و زار به پارادایز تصویر شده در فیلم نگاه می کند. 


2- امروز به نظرم رسید که دلیل منظم تر بودن خانمها نسبت به آقایان را دریافته ام: آقایان از سنین پایین هیچ وقت جدول و حساب کتابی برای یک هفته در ماه، ندارند. 


3- جان لنون مرده است ولی روح سرگردانش در توئیتر حساب کاربری دارد. معروفیت همیشه چنین جریان معکوسی دارد. 


4- هتل بزرگ بوداپست که این همه سر و صدای اسکاری دارد را هم دیدم.  فیلمهای جدید به طور کلی دارند سمت و سوی فانتزی را تعقیب می کنند. 


هر ایرانی یک شهرزاد

هر ایرانی یک شهرزاد قصه گو است، در جایی فعالیتی می کند تا یک شب دیگر نیز برای یک شب دیگر قصه بگوید، سازمان، اداره و پروژه داشته باشد، تا از بین نرود. این شهر زادهای درون، می توانند ما را برای زندگی کردن توی سازمانهای ایرانی نجات کامل دهند. 

س: برای سلامتی کلیه ی سازمانها و اداره های بوق، چه باید کرد؟   

ج: ایجاد سازمانها و اداره ها و پروژه های دور همی بیشتر

شبیه این یادداشتها را شاید بارها برای خودتان نوشته اید و حداقل پانزده سال است که همین طوری است. به سادگی نماینده های مردم، عرض کردم همین مردم، از خانم چرخنده و خانم زهرایی تقدیر و تشکر می کنند. برای همین وقت کافی برای دیگر گلایه های اینطوری شما ندارند: 

 

1. کار متاسفانه حرفه ای نیست. سطح کار بسیار پایین است. در یک کلام کار به لحاظ قابلیتی که دارد برایم بسیار انگیزنده است. اما به صورت فعلی بسیار خسته کننده است. اول که با من صحبت شد از یک توجه خاص به مساله ی بوق و نیز از حرفه ای بودن کار صحبت شد. اما در ادامه پراکنده کاری امان مرا برید. چرا که بسیار مناسبتی کار کردیم. یک مقاله برای بوق اول ، یک طرح برای بوق دوم، تدوین چارچوب عوامل ارتقای کیفیت آموزش بوق.  نمی دانم اینها کجار رفتند. 

2. تعدیل در نیروها انجام نشود. اگر همچین برنامه ای در دست است من در هر صورتی نمی مانم. ( یک دلیل فنی دارم و آن هم این است که مرکز نیرو نیاز دارد نیرو زیاد ندارد. فقط باید برنامه های مدونی و البته پایداری طرح و آنها را به کار گرفت، به لحاظ احساسی، اداره ی بوق، جوانی اینها را گرفته و متاسفانه آنها را در ساختار خود منجمد کرده است، من جوانم و به  به گزینه های بیشتری می توانم فکر کنم) 

3. نمی خواهم تحمیلی باشم. 

مسایل اداره بوق از نظر من: 

1. نداشتن نیروی متخصص کافی 

2. نداشتن استراتژی مناسب برای چگونگی جایابی نیروها و تعریف نقش ها برای افراد موجود.

3. عدم اقتدار مرکز در سازمان(  مرکز باید در سطوح بالاتر اما با آرامی و پایداری کارهای برجسته انجام دهدو تا به نتیجه نرسیدن تبلیغاتی صورت نگیرد. بطور مثال همایش بوق، مرحله برنامه ریزی به لحاظ انرژی باید حد اقل 60% نیروی کل فرایند را به خود اختصاص دهد، برای تبلیغات باید کارها را در افق بلند مدت تری ملاحظه کرد، تبلیغات بدون محتوا مانند چوب های گنده و پوکیده است، در لحضه ای سریع آتش می گیرد  سریعا هم خاموش می شود) 

4. اهداف به خوبی مشخص نیست. ( توپی را که با زحمت جلو می اندازیم و انرژی صرف می کنیم، باز به عقب بر می گردانیم) 

5. اداره بوق، به اقدام های استراتژیک بپردازد. آموزش امروزه در همه شرکتهای پیشرو پاسخ دهنده به استراتژی نیست بلکه شریک استراتژیک است. ( اداره بوق باید نقشه دانشی کامل و جامعی از دارایی های دانشی سازمان داشته باشد)

6. سیاستهای جدب دانش در سازمان را باید مرکز آموزش اداره بوق مدیریت کند. چرا در صورتی که مورد قبلی را به درستی انجام دهد بهترین جایگاه باری تصمیم گیری در این مورد  مدیریت اداره بوق است. 

7. مهارت در طراحی دوه های بیسکویتی، ( سریعا طراحی شده برای پاسخگویی به نیاز مطرح شده جدید، فاصله گرفتن از طراحی دوره ای شبه پداگوژی در سازمان) 

8. اولویت دادن به پروش تفکر و عقلانیت در آموزش سازمان بوق، بخصوص مدیران

9. ادغام رویکردها در داخل مدیریت اداره بوق و در داخل تک تک گروهها. برخی مشکلات در جایی از اداره بوق ودر شغلی خاص تعریف شده است اما تخصص برای تصمیم گیری در این زمینه در اختیار انها نیست. با اینها چه کار باید کرد( بطور مثال می توان با صادر کردن یک دستور مساله را حل کرد اما تا چه میزان آن دستور مبتنی بر واقعیت است و می تواند مثمر ثمر باشد جای سوال است.

10. شناخت سازمان بوق به لحاظ دارایی های موجود. پیدا کردن شریک استراتژیک خارجی و  داخلی برای ایجاد و بسط همکاری ها

11. با دویدن نمی توان کار جذاب و چشم گیری انجام داد حتی عجله باعث به هرز رفتن کلیه امکانات و نیروهای صرف شده در مراحل قبلی می شود. رهبر یک مجموعه اگر در رفتارش عجله و شتاب نشان دهد این به دیگران هم منتقل می شود. 

12. هر کارشناس باید از حالت یک ابزار شناس در آمده و به صورت یک آدم خبره ی مفهومی در محدوده مورد طراحی اش قرار بگیرد. چرا که طراحی و ابزار را محتوا توجیه می کند. 

13. در نظر گرفتن مخاطب به عنوان یک کل واحد. 

14. بودجه 


ای برق اگر به گوشه آن بام بگذریآن جا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنمپیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتیپرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسیدتو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماه روی حاضر غایب که پیش دلیک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه می‌رود به سر ما ز دست توتا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیمای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توستیا مهر خویشتن ز دل ما به دربری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسدچون از درون پرده چنین پرده می‌دری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنیدعوی بندگی کن و اقرار چاکری

چالش اصل ماجرای شازده کوچولو

اصل ماجرای شازده کوچولو  و گلش یا شازده کوچولو و روباه هر چه بود دیگر به غیر از خودشان به حداقل فقط خودشان، مرحوم سنت اگزوپری و ممد حسن معجونی، کلنل پسیانی، نهاد نمایندگی اینترنت پر سرعت، صنف رسمی فالوده و مخلوط،  باشگاه خبرنگاران جواد، دفاتر ازدواج و طلاق ناحیه‌ی میدان شوش و خانواده محترم رجبی ختم نمی‌شود. دامنه‌ی اتفاقاتی که در این بین بین روباه و شازده – که حالا بزرگش کرده‌اند- یا مثلا شازده  و گلش، شازده و انسان میخواره، شازده و پادشاه بی رعیت، شازده و مساله‌ی کیفیت در شکل کلی آن، محدود نیست به همین مناسبت بنده کلیه‌ی دوستان و علاقه مندانی که اینجا را می‌خوانند به ریشه یابی، اصل یابی و محک زنی واقعیتهای به کار رفته در این داستان و دیگر حواشی آن، دعوت می‌کنم: 

1- ماجرای شازده کوچولو گل و حباب گلی: 

 

گل: شازده در و ببند یا لااقل این حبابمو بیار بذار سرم، دارم از سرما از از بین می رم. 


شازده: بابا این قرتی بازیها چیه. بدو بیا تو هوای آزاد ببین فردا خواستی بری دانشگاه ، راه دور به هوای سخت کوهستان یا دیگر نواحی غیر جغرافیایی، عادت داشته باشی.  


گل با تعجب رو به شازده کوچولو و افق کرد و گفت: چرا هوای سخت؟ چرا آدم این همه به خودش سختی بده بعدش هم دانشگاه اینطوری بلا سرش بیاد؟ 


شازده کوچولو شال گردنش را در نسیم همیشه وزنده‌ی سیاره‌اش رها کرد و گفت: خرمن موها رو که تو آسیاب زرد نکردیم. یه چیزی می‌دونیم. درس بخون که نیستی. همش دنبال قر وفر خودتی. در بهترین حالت دانشگاه آزاد قبول می‌شی. بعد می‌دونی دانشگاه آزاد ازچی تشکیل شده؟ 


گل این دفعه لبش را پاک کرد و چشم از افق برداشت و زل زد توی صورت شازده:  خوب از چی تشکیل میشه؟ 


شازده سعی کرد سر شال گردنش را بیاورد پایین ولی موفق نشد برای همین از این کار دست برداشت و گفت: ببین گلم, عزیزم، عجقم، مردان دانشگاه ساز در ایران و کلیه‌ی نقاط آن اول میرن از محیط زیست یا منابع طبیعی یک جور زیستگاه رو به مساحت فلان متر مکعب می‌خرن. بعد این درختها و صخره‌ها و هر چیزی که شما توی زمینت بود رنگ می‌کنند لابه‌لاش کلاس می‌سازن و اینطوری دانشگاه ازاد اسلامی شعبه‌ی فلان رو می‌سازن. این موضوع بر خلاف دانشگاه‌های غیر انتفاعی که هدفشون بازسازی بافت فرسوده است، خیلی به توسعه‌ی شهری و غلبه‌ی انسان بر طبیعت کمک کرده. 


گل از این حرفها سر در نمی‌آورد. بعد غنچه‌اش را  تنگ‌تر می‌کند و با چشمک: ببین شازده تا کسی این دور و برا نیست. بیا جلوتر. 


شازده: باشه ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم. واقعیش اینه که از طرف اداره ماموریت دادن برم یه زمین برای احداث دانشگاه پیدا کنم. منم اینجا رو پیشنهاد کردم. الان حاضر شو که احتمالا تا یه ربع دیگه مدیر و هیات همراه می رسن، بعدش وقت و سیاره‌ی خالی به اندازه‌ی کافی هست.


گل رنگش از عصبانیت بیشتر سرخ شده است و درحالتی بین جیغ زدن و فریاد کشیدن :  


توخجالت نمی کشی؟ اینجا رو گذاشتی برای فروش؟ اونم دانشگاه؟  اون سر سیاره ات لامپ روشن بذاری من این طرف خوابم نمیبره بعد می خوای اینجا رو بفروشی برای دانشگاه


شازده کوچولو می خندد و همانطور که با شال گردنش درگیر است می گوید: ببین عزیزم. هر کسی مسئول گلشه. با این پول بخور و نمیری که من می گیرم نمی تونیم هیچ کاری کنیم. قصه نخور. شاید خدا زد و یک دانشگاه علمی کاربردی یا غیر انتفاعی سیاره امون رو خرید. 


این بود بخشی از اصل ماجرای شازده کوچولو و گل‌اش. از شما هم می‌خواهیم در این چالش شرکت کنید و اگر خبر جدیدی از این شازده‌ی با کمالات شنیده‌اید با انتشار و اطلاع آن، جمع بیشتری را از نگرانی نجات دهید. 


رفتن به سر کار و باروری مردان ایران 80 میلیونی

1-می‌دانید کی می‌روم سرکار؟ وقتی هوا گرگ و میش است؟ وقتی هنوز سرمای گوش بُر یا به تعبیری گداکش زمستان تیزی و تندی و تهدیدهایش را علیه روز دارد؟ وقتی آخرین زن همسایه فاسقش را راهی می‌کند؟ هر کدام از اینها که باشد خیلی زود راه می‌افتیم تا زودتر از همه توی لولیدن ، که در ایام گذشته یک مرام لولی وشی بود، به سرکار برسیم.  توسعه ی لذت انسانی، زمانی است که همه ی  زنهای نافرمان تصمیم گرفته باشند، تا آفتاب زدن کامل، طرف را در محبس خانه نگه دارند؟ زیرا که در پدیده ی زیست شناسی ساعتی یا کرونوبیولوژی، بهترین ساعت برای فسق و فجور 8 صبح است؟ 


2- یک خبری راجع به باروری مردان در سایت عصر ایران دیدم :  اندازه انگشت دست راست، شاخص باروری مردان!

که اصولا از این به بعد بسیار مواظبم توی یک جمعی دو انگشت اشاره و شصت را  با هم جمع نکنم. این علاوه شد به موارد دیگری مثل: وقتی انگشت اشاره را به سمت کسی می گیری بقیه ی انگشتها بی کار نیستند و دارند به سمت خودت اشاره می کنند. به همین مناسبت حالا نه تنها با انگشتهایمان کسی را قضاوت نمی کنیم، بلکه برای درمان ناباروری سعی در استفاده از روشهای گشاینده ی انگشتها مخصوصا انگشت اشاره و شصت خواهیم نمود. 

3 - دیشب بحث جنجالی برنامه سینمایی هفت را تا آنجا که می شد گوش کردم. به نظرم دعوای منتقد و کارگردان واقعا جانانه بود. عین آب شدن برفهاست وقتی کارگردان فیلم مستانه دیگر ابزار به درد نخوری می رسد و قرار است دیگر حسین فرح بخش سعی کند فیلم فاخر نسازد... به طور کلی جالب بود. 

4- بعضی از سایتها و وبلاگها را تعقیب - فید بینی- می کنم که خودم هنوز نمی دانم چرا وقتی چند ماه است چیزی منتشر نکرده اند و یا مطالب و روشی خسته کننده دارند هنوز دارم ادامه می دهم. یکی از اینها طوری است که هنوز فکر می کند - فارسی شکر است- برای همین دارد به روش قدما واژه سازیهای عجیب و غریب انجام می دهد : کارنما - exhibition-  نمی دانم تا به حال توی هنرهای تجسمی به نمایشگاه چی می گفتند؟ یا مثلا چطور می شود یکسری آدم جا افتاده خودشان را سوژه ی داغ و خنده دار و تکراری واژه سازی کنند. 

5- اگر جای این حاجی های ثواب جمع کن و کمک خرجی بده بودم می رفتم این زنهایی که کارگران جنس ی ایرانی مهاجر به دوبی هستند را پیدا می کردم و کمکشان می کردم. اینطوری آبروی ملی را هم می شد بهتر و بیشتر حفظ کرد. 

6- ایران بالاخره 80 میلیونی شد و به سلامتی می توان با همین ترتیب غم و غصه ی بیشتری از بی حاصلی و کارمند و پروری و ماجراجویی های اقتصادی بیشتری را نیز انتظار کشید.