360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

حکایت شیخ پالان دوز و باخت استراتژیک

ننه سرما هم به جهت کمتر کردن مصرف سوخت خودش را به جان بقیه‌ی افراد انداخته بود گفت: من دیگه هشتم نهم بهمن میرم. همه گفتند مگر می‌شود زمستان را بدون ننه سرما سپری کرد؟ خلاصه گفتند حالا تازه هشتم نهم آذر است ننه جان. به هر حال شیخ پالان دوز خیلی دانا بود برای همین ما در همین جا ننه سرما را در تنهایی ابدی خودش تنها می‌گذاریم. ولی لقبش طوری بود که به هر کسی می‌گفت من دانایم کسی باور نمی‌کرد. اصلا یک روز شخصی بهش ‌گفت: اگر دانایی پس چرا در چنین جایی مشغول به کاری؟ حداقل بیا لباس آدمیزاد بدوز. شیخ گفت: به این می‌گویند -باخت استراتژیک – بعد ادامه داد: ای جماعت بدانید هر کس که باخت استراتژیک پیشه کرد، حداقل جانش را به سلامت برد. شخص گفت: ای شیخ چگونه؟ شیخ گفت: با من بیا تا رازم را دریابی. شخص و شیخ راهی شدند تا راز شیخ پالان دوز را دریابند. در گذر اول مردی را دیدند که عربده می‌کشید و آدمهای زیادی دورش جمع شده بودند. شیخ جلو رفت و کارتی بهش داد. مرد کارت را نگاه کرد، لبخند زد و خاموش شد و روی شیخ را بوسید. شیخ و شخص راه افتادند تا به وادی دوم رسیدند. آنجا مرد جوانی را دیدند که گوشه‌ای نشسته و در حالتی متفکر، پیشانی‌اش را با نوک انگشت سفته و حالی است که به زمین بیفتد. شیخ مانند همیشه جلو رفت و شخص نظاره می‌کرد. شیخ از جیبش موبایلی درآورد و نشان پسر داد. موبایل دیلینگی کرد و پسر لبخندی زد و روی شیخ را بوسید و از شیخ تشکر کرد.

عکس از سرکارخانم شیرین سوهانی
عکس از سرکارخانم شیرین سوهانی


شخص تا آمد چیزی بپرسد شیخ او را دعوت به خویشتنداری نمود. شخص و شیخ بر خلاف اینورژن و آلودگی شدید هوا آن هم توی پاییز، به وادی سوم رسیدند. در آنجا زنی نشسته بود و مویه می‌کرد و ناخن به صورت می‌کشید و خلال خلال موهایش را می‌کند. شیخ نزدیک رفت و شخص را مثل همیشه عقب زد. شیخ این بار موبایل دیگری درآورد و دیلینگی نمود و زن لب گزید و چند بار با مشت به سینه‌ی شیخ کوفت و گفت: می‌دونستم عزیزم. شیخ گفت: قابل شما رو نداشت. حال آسوده بخواب. شخص که از حدت تعجب دهانش باز مانده بود سرفه ای کرد و گفت: ای شیخ دیگر مجالی نمانده و باید این مقال باز گویی. شیخ گفت: هکذا که چنین است. آن موضع اول مرد عربده زن از گرانی و کیفیت پایین اشربه‌ای سخن داد که مرا شوق این آمد که بنده ای را پای افزار خیر، بپوشم. زین روی کارت هدیه‌ی ساقی منحصر به فردی را به وی دادم. اما مقام دوم پسرم بود که بابت شهریه نشسته بود و در فکر ترک تحصیل مانده بود که از سهم وجوهاتی که می‌رسد، نیم شهریه را واریز کردم. اما وادی سوم، وادی زنم بود که سالها مرا می‌فرمود تخت و کمدمان را عوض کنیم و من با پرداخت آنچه از وجوهات مانده بود به رسم پیش پرداخت ادا کردم. حالا حتی هدیه‌ی آن ساقی دلسوز را هم ندارم ولی شب را روی تخت نو خواهم خوابید. فهمیدی باخت استراتژیک چیست؟

ماجرای شوپنهاور در حمام - مجتبی شکوری در کتاب باز

روزی شوپنهاور از حمام درآمد و موقع پوشیدن لباس با خودش گفت چه فرقی دارد که آدم زیر پوشش را پشت و رو بپوشد. ولی وقتی بیرون آمد مادر بزرگ هم همانروز آنجا بود و پخی زد زیر خنده. بهش گفت: تو شوپنهاوری ولی نمی‌توانی همین یک کار را درست انجام بدهی.
شوپنهاور گفت: مادر بزرگ. برای یک آدم مثل من خیلی سخت است که برای یک کارگاه یک روزه از آخرین اندیشه‌هایم، میان وعده‌ی ناهار تعیین کنم برای همین هم اکثر وقتها اوضاع خراب می‌شود، خنده‌ها از روی صورتها محو می‌شود و همه به شارژ بودن یا نبودن کارت اتوبوس و مترو برای بیرون رفتن از سالن فکر می‌کنند.
ولی مادر بزرگ این مسایل برایش مهم نبود. مثل هزار تا عنصر دیگر در دنیا که با هوش زیادی خلق شده‌اند چشمهاش حتی از شوپنهاور بیشتر برق زد و رفت جایی پهن ترین‌ تابه‌اش را از خیل انبوه وسایل خانه پیدا کرد و با آن بتواند نازک‌ترین کوکوی دنیا را درست نمود. کوکوهایی که حتی به عنوان یک عصرانه‌ی سرد و ترد قابل خوردن بودند. شوپنهاور خوشحال شد و گفت: تابه‌ات را بزرگتر کن تا دنیا را ترد و نازک تجربه کنی.
شوپنهاور مادر بزرگ را بعد از رفتن پدر بزرگ دیگر ندیده بود. رو به مادر بزرگ انگار راوی یک مستند خسته کننده از bbc باشد، گفت:
تحقیر انسانها از توی خانه شروع می‌شود. حتی انسانهای غارنشین نیز از توی غارها فرزندان، زن و دایی بچه‌ها را تحقیر می‌کردند. اولین تحقیر مربوط به دایی‌ها که در نقاشیهای غارنشینان یافته شده است حکایت از آن دارد که پدر به دایی اجازه‌ی در آغوش گرفتن فرزند را نمی‌دهد. اولین فلوت غمگین تاریخ بشر برای فراق هابیل از آن خانم ناشناس نبود. برای اولین بار یک دایی زخم خورده با کارد سنگی‌اش ضربه‌ای بر روی یک نی زد و پس از آن مرحله به مرحله، خلوتی را که از نبود پدر بزرگ در آن خانه جاری شده بود کشف نمود.
مادر بزرگ گفت: خدا یه عقلی به تو بدهد شوپن.
پس از آن بود که دعای مادر بزرگ بر روی شوپنهاور اثر کرد و او یکی از بهترین فیلسوفهای آلمانی شد.

شرکت ما و شرکت آنها - کسب و کار نرم افزاری

شرکت ما یک شرکت خصوصی است که توی یک شرکت بزرگ دولتی جا شده است. ما مثل واتیکان توی ایتالیا هستیم. هر چقدر ایتالیایی‌ها خوش گذرانی می‌کنند ما فقط داریم گلویمان را باآب مقدس و بم‌ترین نوتهایی که از هنجره‌ی آدمیزاد خارج می‌شود جلا می‌دهیم. ایتالیایی‌ها هر وقت دلشان بخواهد می‌آیند و می‌روند. شاید ماهی 15 روز از 30 روز را سر کار نیایند و رییسشان برایشان ماموریت رد کند. بعد نگهبانی سابق – حراست کنونی – بگوید: شما ساعت نزدین‌ها. – اوه. حالا داره یادم می‌آد. من اون روزها ماموریت بودم. ایتالیایی تحصیل کرده هم زیاد داریم. خوب این تحصیلات نمی‌تواند همینطوری در گوشه‌ای انباشه شود. برای همین بسیاری از ایشان می‌روند دانشگاه‌های علمی کاربردی اطراف واتیکان تدریس خصوصی می‌کنند. توی اداره هم گاهی لازم است به عنوان یک استاد از حالات و احوالات دانشجوهایشان با خبر باشند. برای همین تمام پروفایلها، استوری و عکسهای شاگردها را با رصد دایمی خودشان تحت نظر دارند. البته گاهی هم کامنتی می‌گذارند که دقت دانشجو را موقع مهمانی و روی لبه‌ی اپن آشپزخانه بر می‌انگیزانند. – خانم فلان بیشتر دقت کن. در صورتی که در شرکت ما فقط وقتی کارمندی واقعا از هوش برود معلوم می‌شود نیاز به مرخصی دارد که قبل از بیهوشی می‌بایست اطلاع دهد.
در شرکت ایشان هر کدام از کارمندها از صبح روی میزهایشان اینقدر نیم خیز مترصد می‌مانند که بالاخره اس ام اس واریز از یکی از میز ها به گوش برسد. در این موقع کارمندان دیگر با جست زدن به روی شکار تازه، بایستی مطمئن شوند سهم ایشان از این موضوع چقدر است. بعد شیرینی بگیرند. گفته‌اند و می‌گویند خداوند ارحم الراحمین هیچ رقم کاری به کار ما و واتیکانیهای توی ما ندارد و همه را یکجور می‌بیند. انگار خداوند ارحم الراحمین طرفدار شعارهای احمدی نژادی باشد. #کتاب

روباه و شازده کوچولو در برف

روباه گفت: این برف همیشه منو به یاد تو میندازه. 
شازده کوچولو که دیگر برای خودش دکلی شده بود گفت: پاشو. پاشو دمتو تکون بده بریم برفو پارو کنیم پشت بوم اومد پایین. 
روباه گفت: ای بابا. بیرون رو نگاه کن. ما الان روی شیب خیابونیم. برف رو بریزیم تو کوچه که دیگه هیچ ماشینی نمیتونه از اینجا بالا بیاد. فحش خوار مادر می‌کشن به گلت. خوشت می‌آد؟ 
شازده کوچولو گفت: من قانع شدم ولی ای کاش قبلش پاروی خودم رو از سیاره ام می‌آوردم.  

ادامه مطلب ...

تمام دروغهای سیزده به در

از سایت دنیای ساده پری بازدید بفرمایید. 

نشستند در خانه تا مخالفت کنند. اول مخالفتها از نشستن در خانه با سیزده به در شروع شد. بعدها تمام نقشه‌های عملی نشده‌ی عید را حواله دادند به سیزده به در. دقیقه‌ی 90 تنها یک دقیقه است. بعدها استدلال کردند، به روز رسانی کردند و شلخته ‌ترین توطئه‌ها را علیه تعطیلات به کار بردند. 

ادامه مطلب ...