360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

یادداشتهای روزانه ویرجینیا وولف نشر قطره

یادداشتهای روزانه ویرجینیا وولف چیزی نبود که انتظار داشتم. ویرجینیا وولف جسورانه توانسته است نقدهای اساسی به اولیس جویس داشته باشد. در جایی او را کارگری می‌داند که خود آموخته تجربه‌هایش را پیش می‌برد.  طعنه زنندگی و شوک آور بودن کار جویس را مورد انتقاد قرار می‌دهد و همین‌طور پیش بینی می‌کند، اولیس جیمز جویس، اثری آینده‌دار به حساب بیاید. وولف زیرک و عمیق است. حب و بغضهای آنچنانی او را به کتاب اتاقی از آن خود نکشیده است ولی روزهای سختی و بی پولی را به وضوح در  کتاب یادداشتهای روزانه‌اش می‌بینیم. ویرجینیا وولف با همه‌ی عمقی که در نوشته‌هایش هست فیلسوف منشی را، انداختن تقصیرات به گردن خداوند می‌داند. یک جا از مغز بشر گفته است که چقدر دمدمی، بی وفا و ترسان از سایه‌هاست. ویرجینیا وولف توانسته است به خوشی و لذت مشکوک باشد و به همین روی همیشه از دچار ابهام شدن در نوشته‌هایش فرار می‌کند. جایی در یادداشتهای روزانه‌اش به صراحت سلیقه‌ی مخاطب را – ترجیح مردمانی که از محاصره‌ی شگفت انگیز بدبختی‌ها خرد و فرسوده می‌شوند بر آدمهای موفق- می‌داند. یادداشتهای روزانه‌ی هر نویسنده‌ای شاید حاوی – رنج بردن از فقدان نیروی عصبی کافی- باشد.  

گاهی وقتها فکر می‌کنم ویرجینیا وولف هم مانند هزاران زن نویسنده‌، به میزان عشوه‌هایی که آمده و دلهایی که برده است، بالغ شده و خواستنی است. ویرجینا وولف هر از چندگاهی به حرفهای نویسنده‌های گذشته نگاه می‌کند. مثلا داستایوفسکی که می‌گفت آدم باید از احساسات عمیق بنویسد. آیا من آنگونه‌ام؟ اما  یادداشتهای ویرجینیا وولف که بخشی از تکوین کتابهایی مانند  خیزابها-موجها-، خانم دالوی و بقیه است،  جذابیت خود را زمانی تشدید می‌کند که او سعی می‌کند درباره‌ی مارسل پروست نیز به قضاوت بنشیند. از نظر ویرجینیاوولف، مارسل پروست حد اعلای حساسیت به همراه تعهد لجوجانه به ادبیات است. او پروست را در حال جستجوی سایه روشن‌های پروانه‌وار در نهایت حد آن می‌داند و در نهایت به این تعبیر قناعت می‌کند که مارسل پروست به سختی سیم ویولون و به فراری مولود پروانه است. در جایی می‌گوید: روند زبان آهسته و اغفال کننده است و در یکی دو جای دیگر با وسواس مخصوص به خود به دنبال زبانی است که بی واسطگی در بیان معنی را به اعلی درجه برساند. ویرجینیا وولف مثل خیلی از هنرمندان و نویسندگان، از تب آلودگی و کوتاهی زندگی رنج می‌برد. روزی هم به خودش نقدهای شدیدی می‌کند: من پر زرق و برق، متوسط و گزافه گو هستم. من در حال عادت کردن به گنده گویی هستم. گاهی خودش را  نقل کننده‌ی خوبی نمی‌داند ولی معانی مهمی که آن روز از یادداشت در دهانش قرقره می‌کرده است را گاهی به این شکل می‌بینیم: لذت زندگی در انجام دادن است. در جایی از کتاب درباره‌ی مرگ می‌خوانیم: اشتیاق به کوچک شمردن آن و به نقل از مونتنی: خندیدن به مرگ به همراه دیگران. برای ویرجینیا وولف چیزی که در ادبیات لذت بخش است، تصویرهای ناگهانی، نام دارد. 

افسردگی فعال نیز عبارتی است که در یکی از بخشهای یادداشتهای روزانه ی ویرجینیا وولف می شود یافت. شاید بیان امروزی اش یک جور نویسنده ی دو قطبی باشد. خانم وولف اصرار دارد که بدترین چیز نوشتن اتلاف آن است. قبل از آن در جایی به تصریح می گوید که منظورش از اتلاف، چرندیات بافتن و وقت تلف کردن است. در جایی متوجه می شویم که فاکنر از دو کتاب خیزابها و همچنین ساعتها که بعدها به نام خانم دالوی تغییر کرد، ستایش نموده است. 

خانم دالوی سالخورده، به یک نکته اذعان می نماید: بعد از این سالها می دانم که برای خوشایند یا متقاعد کردن سایرین نمی نویسم. خانم دالوی نویسنده ای فاخر بود که برای سبک تراش خورده اش چنین عبارتی دارد: به وسیله ی نوشتن در خودم انرژی می آفرینم. اگر می توانستم متن را به درون رگ و پی ام ببرم و کاملا در عمق و آسان کار کنم خوب بود... 


پ.ن: به هر روی قطعا یک نویسنده را بایادداشتهای روزانه‌اش نمی‌توان سنجید. کما اینکه چنین حاشیه‌هایی پتانسیل لازم برای منبرسازی و مخاطب پروری و اندر احوالات چاپ کنی ایجاد می‌کند که لاجرم از گیراندن چنین استخوانهایی در گلو، اجتناب می‌کنیم و جان سلامتی همه‌تان را از درگاه ایزد پاک خواستاریم. 


ویرجینیا وولف

چگونه فکر آزاد داشته باشیم؟ ابن مشغله

اکثر وقتها بعد از چند روز باید روی کاغذ بنویسد که چه کاری انجام می‌دهد. از چی پول در می‌آورد و با چی تفریح می‌کند. مخصوصا اگر یک چند روزی مرخصی بوده باشد و توی تعطیلات هزار تا کار عجیب و غریب انجام داده باشد. لازم می‌شد تمام فکرش را روی کاغذ بیاورد. چند تا ستون برای کارهایش و چند تا برای تفریحاتش درست می‌کند. اینطوری وقتی زنگ تلفنش به صدا در می‌آید می‌تواند بفهمد که این پیشنهاد را بپذیرد یا نه. لباسهایش و اینکه کمدش را مثل کتابخانه‌اش هرگز نتوانسته بود مرتب کند، بزرگترین ضررها را بهش زده بود.  مثلا همین  که بالاخره برای اینکه رنگ ترک خورده‌ی دیوار خانه‌‌ی مستاجری‌اش معلوم نشود، تصمیم گرفت مثل همان نوجوانی‌هایش که عکس ستاره‌های سینما را بچسباند به در کمد، این دفعه نیز همان کار را صورت داد. همه جور مجله‌ای بود. 

تمایل به صلح در آدمهایی که سخت با هم جنگیده‌اند. بر افروختن و انفجاری که به سرعت فرو می‌نشیند و تبدیل به صلح می‌شود. مانند آبهای خروشان دریا که ساحل را به نرمی در آغوش می‌گیرند و تا به ساحل برسند، تمام خشم خود را در میانه‌ی راه فراموش می‌کنند. 

سر شب است  و تنها سرگرمی ممکن بازی نور سایه روشنی است که به خاطر دور زدن اتوبوس روی صورت آدمهای ایستاده، درست می‌شود. کاش بهش گفته بود. یک چیزی مثل اینکه مثلا این مانتو نارنجیه خیلی بهت می‌آد یا چیزی شبیه این.   

واقعی بودن جنایت واقعا خیلی مهوع است. مثل گوشت متلاشی شده زیر آفتاب که هیچ وقت دوست ندارید چنان بو و منظره‌ای را تجربه کنید. پلکهای ورم کرده زیر بازجویی مامورهای آگاهی و ساق‌های شکسته‌ای که طرف را روی ویلچر نشانده تا اقرار کنند. طرف یا همان آدم مشکوک هم مقر نیامده و الان به حدی کور شده و صورتش ورم کرده است که نمی‌توان ازش انتظار داشت روز را از شب و تاریکی سلول را با هواخوری اجباری که یک سرباز وظیفه برایش فراهم می‌آورد، تفکیک کند. 

یک آدم معمولی که همیشه خوشحال از این است که آدمی تازه به دوران رسیده نیست و پدر بزرگش با سواد بوده و لقب میرزا داشته است. 

می‌رسم سرکار. دقیقا یک ماراتن بی معرفتانه در راه رسیدن به محل کار دارم. دو خط مترویی و یک کورس تاکسی. البته هنوز مطمئن نیستم که واحد اندازه گیری مواد مخدری چیزی نباشد این کورس. به هر صورت تازه می‌رسم سرکوچه‌ی شرکت. خیابانش پیاده‌ خیلی کم دارد.  برای همین دیدن یک آدم عصبانی از فشارهای مترو و تیزبازیهای موقع سوار شدن تاکسی یا ماشین که به صورت عمومی به نوع غیر کشاورزی آن اطلاق می‌شود، می‌تواند به نگاه‌های عجیب و غریب آدمها منجر بشود. 

البته مهرداد کلا آدم قانعی بود که اگر با هزار گرسنگی توی سوپر  مارکت ولش می‌کردی،  همان بد سلیقگی نان و تخم مرغ را همیشه همراه خودش داشت.

 بد سلیقگی چیز نادر و جذابی نیست. 

روزهایی هست که حتی اجاق هیزمی خانه از هیزم تازه‌ای که تویش ریخته‌ای به هیجان می‌آید و قصد می‌کند تا آخر روز را  گرماگرم بسوزد.  

بد سلیقگی در زندگی چیزی بود که همیشه باجناقم به رخم می‌کشید. درست وقتی داشت نزدیک پنجره‌ی خانه‌ی جدیدش قدم می‌زد، سعی کرد برگردد و با استفاده از حالت  ضد نوری که توی آن روز عصر کنار پنجره ایجاد شده بود موضوع را برایم بگوید. 

یک سری آدم بودند که تمام عصاره‌ی جوانی‌شان این بود که بروند دسته جمعی توی مجلس فاتحه خوانی و یا عقد کنان فامیل و دوست و آشنا و درست وقتی موقع صلوات می‌شود، فقط آخرش را یعنی –مد- را با صدای بلند بکشند و از این کار گروهی، شاد شوند. هیچ کدامشان هم به قول خودشان هیچی نشده‌اند. یک دار قالی نخ نما و نیمه کاره‌ای که از 16-17 سالگی به این سمت فقط کهنه‌تر  و سنگین‌تر شده و هر آن ممکن است بر روی ناظران فرو بریزد. یک گروه که اگر دیوارهای تنگ و آجری جنوب شهر را یک وقتی خراب کنند، انگار آخرین گیاهان  روی زمین از بین رفته باشند. 

من معتاد کارم. یعنی یک روز اگر به هر دلیلی توی خانه باشم و یا تعطیلات شیرین آخر هفته بیش از دو روز بشود، رسما جهت یابم را گم می‌کنم. این طرف و آن طرف و دوست و دشمن را درست تشخیص نمی‌دهم و کلا ممکن است حتی پاچه‌ی صاحب خانه را هم بگیرم.  امروز دیر بلند شدم. ناخوش بودم. وقتی بیدار شدم و آفتاب شدید اول تابستان افتاده بود توی هال خانه و چرخیده بود و همه‌ی دیوارها را کُر کرده بود، حالم را بدتر کرد. زود تلویزیون را روشن کردم تا صدایی توی گوشم بیفتد و تا حاضر می‌شوم، همه چیز روال عادی‌اش را پیدا کند. داشت برنامه‌ای را نشان می‌داد که رییس مرده‌شور خانه از مصاحبه‌گر گله‌می‌کرد: آقا! همین شما اگه یکی از مرده‌شورهای ما بخواد باهاتون دست بده، فرار می‌کنید. 

دلم برایش تنگ شده است. طوری می‌پیچید توی کوچه که هر مسافری توی بازار کاهگلی تهران آن هم زمانی که آفتاب تازه نیش زده باشد، هیچکسی آدرسی را درست نمی‌دانست. می‌رسیدیم یک قهوه خانه‌که خودش می‌شناخت. 


ژاک دریدای غلیظ - کلاس خصوصی فلسفه

روزهایی که قرار دکتر دارم اضطراب زیادی ندارم ولی خدا نکند برای خانه گرفتن، قول نامه کردن فلان چیز و به طور کلی خرید یک موضوع لازم، قرار و مدار داشته باشم. خصلت خاموش فرار از بازار همیشه توی لباسم وول می‌زده و خواهد زد. ‏

کار نه چندان زیاد در بورس بهم یاد داد که مملکت ما هم همینطوری است. نه زیاد بدتر از این می‌شود و نه زیاد  بهتر.  یک نوسان و ثبات بلند مدت. 

1- این داستان ویدئو ساختن از ماست خوردن یک کودک و بحث خوشمزگی و ماست و نعنا تبدیل به نهضتی حسابی شده است.  مردهای محترم در قالب متاهل و با حلقه و بی حلقه و بی روسری و با روسری حرکات این طفل شیرین را شبیه سازی کرده‌اند که دیدنی و همان‌طور جذاب است.
2- یک وقت این فرهاد در حال تیشه زدن بودکه یکباره یک خانمی که داشت از سربالایی دنده یک می‌رفت بالا میرسه بالاسرش: آقا شما بساز بفروشی یا همینطوری داری تیشه می‌زنی؟ 
بالاخره گرم می‌گیرن و الان با اون خانم یکی از بزرگترین شرکتهای انبوه سازی رو راه اندازی کردن. 
این روایت بدون هیچ زاویه ی دیدی نشان دهنده ی نسبت ما بادنیای مدرن است که توی کتابها دیده ایم و پرسشگر آن هستیم. از روی معلومات و جنس مخالف یابی، در کلاسهای رخداد تازه شرکت می کنیم. صبح آدرنو می زنیم و شب ها قبل از خواب دریدای غلیظ نوش می کنیم ژیل دلوز را طوری می گوییم که روح توریسم کافه ای فرانسوی را این فاصله ی دور شاد کنیم. طرف عکس ساندویچ خوردنش را گذاشته بود توی فیس بوک و خیلی رسمی و جدی از روش پرولتاریا حرف می زد. گفتگوهای قالبی و تین اجری از این نوع: امروز با مراد فرهاد پور بودم، خیلی خسته ام. 
جان شیرین، حلقه ی فرانکفورت کجا، حلقه ی تجریش کجا؟ 
مسخره ترین اتفاقی که توی جریان معاصر می شود دید، کلاس خصوصی فلسفه ی غرب است که به این شکل عده ای از دوستان مشتاق را دور هم نگاه داشته تا به علاوه ی روزهای دیگر، از نزدیک نیز قربان هم بروند. بعله ما خوبیم. 
نکته ی مهم در این گونه،  بوی فلافل است که از دهان های نو آموز و متوسط های میدان دار زیاد به مشام می رسد: امر انضمامی، دیگری, otherness  و خیلی از عبارات و اصطلاحاتی که به نظر به جای مثلا، هگل خواندن و نوشیدن، شهادت تدریجی فلسفه زیستن، بعد از مدتی از همان فلسفه خواندن و فلسفه رفتن و فلسفیدن های دور همی هم زده خواهند شد و بار این گناه را به دوش دیگری شان خواهند انداخت.  آقا و خانم نویسنده ی عزیز، یک دوستی توصیه ای طنز و برای خودشان جدی دارند : چیزی را بخوان که بتوانی بنویسی اش

3- جامعه شناس های مقاله چاپ کن مثل مهندسهای صنایع هستند که در تیمهای مارکتینگ و روابط عمومی مشغول به کارند. اغلب نشان می دهند این همان است. این سیستمی که دارید باهاش کار می کنید همان چیزی است که دارید می بینید. این را از زیاد بالا و پایین کردن سایت انسان شناسی می گویم. عنوانهای نخ نمایی که به جای اصیل تر ها نشسته است. آقا جان این گوسفندی که از گله نمونه گیری کرده ای سگ گله ای بیش نیست. عنوان های مقالات نشان می دهد، ما جماعتی خسته تر از پرداختن به مسایل بنیادی هستیم. یک مقاله ی دکوری علوم انسانی، به درد آسایش خیال و پر کردن دهان هم کلاسی ها و فامیل می خورد و لاغیر. 

4- هیچ وقت یاد نگرفتم عکس کسی را توی کیف پولم بگذارم. همیشه غبطه‌ی آنهایی را خورده‌ام که اینقدر دلبسته‌ی اشیاء هستند. از بچگی خودکارهای ظریف و زیبا جمع می کنند. از شلوغی و تنوع بیش از حد اشیاء می‌ترسم و البته غبطه‌های دوری نسبت به اینکه هیچ شییء آنقدر خاطره همراه خودش ندارد که آنرا نگاه دارم، در گوشه و سایه‌های ذهنم جوش می‌خورد. 

تاریخچه تقریبا همه چیز – ما رو چی فرض کرده؟

تاریخچه تقریبا همه چیز، این دفعه خیلی مفصل است ولی ما قطره ای از این بحر طویل را خدمت شما آورده ایم: 
1- صمیمیت برای بعضی‌ها مثل دادن آدامس به نیمکت بغل دستی‌ها و یا زنگ تفریح گپ زدن با سال بالایی‌های مدرسه است. به همین جهت یکی از دوستان محل کار لطف کرده و اینگونه یخ‌ها را شکستند: 
- شما اهل تئاتر هم هستی؟ 
- آره.  
- یه چند تا بلیط نیم بها دارم برات می‌آرم فردا. 
- لطف می‌کنی. تئاتر چیه؟ 
- والا اسمش یادم نیست ولی خنده داره
این را که می‌گوید منتظرم از فردا با اسم کوچک صدایم کند. فردا از لای کیفش سه تا بلیط هشت هزار تومانی نیم بها برای نمایش کمدی موزیکال به سبک آقا رشید می‌آورد. زندگی سخت باعث شده است که روی ما اینقدر حساب کنند. 
2- یکی از دوستان مذهبی را می‌بینم. برای کاری نشسته‌ایم توی خانه‌شان. انواع میوه‌های خشک را با دستگاه خشک کرده و در نبود خانومش داریم خانه را به هم می‌ریزیم و میوه سق می‌زنیم
- ببین. یکی تعریف می‌کرد می‌گفت یه بابایی بود با یه زن شوهر دار رابطه داشت. 
همینطور چشمم به ردیف کتابهاست و تکه‌ای مکعبی از هنداونه را دارم خیس می‌دهم تا مطمئن شوم هندوانه را خشک کرده‌اند یا نه. 
- بعد یه روز شوهرش سر می رسه و می‌بینتشون. بعدش پسره رو از  بالکن خونه می‌ندازه پایین. الان پسره فلج شده. دیگه هیچ جای درست و درمونی براش نمونده. 
- خدا شفاش بده.
: نه خوب. میگم مواظب خودت باشی. 
3- بارها پیش امده که کسی پرسیده که همه‌ی مطالب اینجا را خودت یا خودتان می‌نویسید یا خیر. اصلا این تحفه‌ی ناقابل را چی فرض کرده‌اند؟ 
4- آن موقع‌ها تازه کافی‌نت دار شده بودیم. یعنی دوره‌ای بود که کافی نت به عنوان یکی از هزاران اسم بی مرغ و مسمایی که به کار می‌بریم، جایی بود که پر از اینترنت بود ولی خبری از قهوه نبود. مثل همین قهوه‌خانه‌های خودمان که در آن کاشت، داشت و برداشت قهوه یه جور قحبه‌گی محسوب می‌شود. اما در ابتدای ورود به کافی نت سوال ضبط شده‌ای از متصدی مربوطه برایم جالب بود: سلام استیشن 3. راستی کار با اینترنت رو بلدید؟ 
بله. آن روزها مثل خلبانی هواپیمای سم پاش، چنین گواهی‌ای برای کار با اینترنت لازم بود. 

5- ازم پرسید شلوارت رو چند خریدی؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم نمی‌دونم. بعد اضافه کردم ارزشش رو نداره آدم این چیزا تو ذهنش بمونه. ترش کرد و گفت: انیشتین هم با اون همه نبوغ و کاری که از مغزش کشید 30 درصد مغزش رو استفاده کرد. ما رو چی فرض کرده بود. انیشتین؟ 

6- سال دوم راهنمایی ما که رسید. شد  وقت کنکور دختر عمه هام. هر دوتاشان دانه به دانه نذر کرده بودند اگر دانشگاه قبول شدند برایم چیزی بخرند. زد و هر دو تا قبول شدند. کوچکتره رفته بود برای یک بچه ی دوم راهنمایی کتاب- بلور شناسی و کانی شناسی نوری- را خریده بود. تا مدتها همش دورخیز می کردم و می پریدم روی کتاب تا ازش چیزی بفهمم ولی موفق نشدم. بعدها فهمیدم به جای خواندن کتابهای دانشگاهی خواندن همان کتاب درسی زیادی هم به نظر می رسید. 

7- تلویزیون توی هفته ی قبل باید آخر شب یک زری می زد تا سر و صدای همسایه نیاید. هیچ شبکه ای هیچ چیزی نداشت. مجبور شدم بگذارم شبکه ی یک باشد. یک آخوندی داشت شوخی های ناجوری درباره ی بی ارزش بودن ازدواج می کرد. اینکه ازدواج صرف نمی کند و اینها
8- توی مترو شیطنتم می گیرد و با دختر بغلی که جزوه اش را آورده و هی این طرف و آن طرف می کند تا- همه بدانند ما چی می کشیم از امتحان ها- کاملا معلوم باشد. سر صحبت را باز می کنم، بعد می گوید خوب شماره تون رو بدم به اون آقا که دوست بابامه وکیله . شماره را می دهم ولی حتی اسمم را هم نپرسیده و خوشحال از فراموش کردن لحظه ای درد امتحان، ایستگاه بعد پیاده می شود. 
9- بایکی از همان هزار تا آدمی که فقط دیده ایم نشسته ایم توی ماشینش. داشتیم خوش و خندان ساندویچ زاپاتای اصل گاز می زدیم. هوا هم روشن بود و جای پارکمان خیلی جالب نبود. دخترک ریزه میزه بود و چهره ای کاملا عصبی داشت طوری که خودش هم می گفت صبح ها وقتی بارو ن می گیره، منم می آم یه زنی رو سوار کنم سوار نمیشه. بعد می خندید. زشت نبود ولی به هر صورت صحبت رسید به آنجا که کجایی ام. من هم گفتم شمالی. برگشت همان جا پایش را از توی کفش درآورد لگد آرامی زد توی دستم. واقعا ما را چی فرض کرده بود؟ خدا عالم است ولی زد زیر گریه و گفت که آدم قبلی یک شمالی بوده است. یک دکتر اهل ساری که به هر صورت دیگر با هم نبودند. 

10- یک علاقه به دانستن دقیق ساعت ورود و خروج آدمها هست که بین این همه علاقه‌ی معمولی مثل اینکه کی با کی تیک می‌زنه و دوست دختر فلانی چه شکلیه، جریان دارد.  اول صبح شنبه یکی از همکارهای خانم آمده و تمام تحولات عالم را رصد می کند که فلانی چه ساعتی آمد و رفت و کی روی تخته نوشته است. همینطوری ملت کلی پول دکتر و داروهای تحریمی را می دهند که نظام سلامت به خودش ببالد، ما از دروازه ی اثنی عشر شما که همیشه توی فکر دیگران هستید، مراقبت می کنیم. واقعا ما را چی فرض کرده؟ 

11- دوره ای که ماتوی خوابگاه طرشت 3 کنار بزرگراه شیخ فضل الله نوری بودیم، موبایل نبود. بود ولی فقط مثلا پسر عارف یا یکی دو تا از آن آقازاده های هم ورودی ما داشتند. داشتن به معنی واقعی کلمه یعنی داشتن گوشی های گوشت کوب نوکیا 3310 کسی اگر تلفن داشت تلفن خانه داشتیم که وصل می کرد به داخلی طبقه و باید می رفتی توی راهرو یک لنگه پا تلفنت راجواب می دادی. زل می زدی به تعمیرگاه اتوبوسهای شرکت واحد که پر از چاله چوله های روغنی بود. یک وقتی هم با دوست دخترم صحبت می کردم  که دیدم خطمان مهمان دارد. پشت تلفن یکی دو تا تیکه انداختم تا طرف از رو برود و گوشی را بگذارد. از رو نرفت. بعد از تلفنم بلند شدم و رفتم توی اتاقک تلفن خانه. یک شهرام شپره ی تنها توی سایه ی آن اتاق کوچک و تاریک پشت دستگاه نشسته بود و داشت این خط و آن خط می کرد. هیچ چیزی نگفتم. یادم آمد آن سالها، مدتهای زیادی طول کشید تا به هوای خشک تهران عادت کنم. 

12- توی شرکت ما یک دکتر هست که اتاقش توی زیر زمین و بغل دم و دستگاه ورزشی است. امروز دیدم که مطلبی زده با عنوان کمبود ویتامین دی در بین همکاران فیلان- واقعا خودش چرا توی زیر زمین مانده است من نمی دانم. 


13- یک سایتی پیدا کرده ام که دارد ضرب المثلهای فارسی را به شکل کتابهای قلم چی فرو می کند توی چشم و گوش مخاطب. مثلا پای این مطلب عکس یک پلنگ ناتوان را  گذاشته است تا دقیق بدانیم این ضرب المثل دارد درباره ی چی حرف می زند. 

14- این مرد پا ندارد. اصلا از نژاد زرد است. همین ها که توی ایران نسخه ی افغانی اش دست بر قضا، خیلی هم کاری تر و صبور تر به نظر می رسد. الان مثل کاپیتان ها رفته است بالای دکل و دارد به افق نگاه می کند. همه ی کارهای باغبانی را هم خودش انجام می دهد. 

فضای سبز - اول

نفر اول 
ما یعنی همه‌ی ما تکه‌های بی ربطی از بشریت بودیم که آنجا یعنی در آن آپارتمان کوچک زندگی‌می‌کردیم. زیرکی، یعنی چیزی که همیشه عینیتش را از زندگی ما مخفی می‌کرد. یعنی تا سالها دستش برای هیچ کدام از ما رو نشده بود، یک درب باریک دستشویی که از اتاق خواب یا همان تک اتاق خانه به دستشویی باز می‌شد بود. اما افسوس که آن در همیشه قفل بود تا کسی توی دستشویی غافلگیر نشود.  
هیچ آدم خاصی توی ما چهار نفر نبود. یکی شب تا صبح مثل توبه کرده‌ها سرپا تا صبح با موبایلش صحبت می‌کرد و احمقانه ترین تصمیم‌های دنیا یا حداقل همان خیابان را می‌گرفت.  بعد فردا سرشام این تصمیم را به اطلاع دیگران می‌رساند. به نظر تنها چیزی که به عنوان یک انسان از عقلانیت همراه خودش داشت شکل یک چاقوی ضامن دار بود که توی وقتهای خطر به دردش می‌خورد. او به خاطر سیرخوردن دائمی هیچ وقت آن زمستان سرد را سرما نخورد. 
نفر دوم از اول   
بعد از کارش فضای سبز نزدیک خانه‌شان مهمترین چیزی بود که بتواند به آن فکرکند. جایی که شاید از دور آدمها را می‌دید و دیگری ربطی به او نداشتند.  با عجله سعی کرد دقیق و بی اشتباه صورت کشیده و کم ریشش را بتراشد. پیراهن  تر و تمیزتری  پوشید و سعی کرد از زمان باقیمانده تا غروب، چیزی را بین این کارهای هر روزه از دست ندهد. هوای دم غروب خوب شده بود و از گرمای روز یک مقدار بازی باد و برگ درختهای چنار کنار فضای سبز مانده بود که چند تایی بودند و حساب که می کردی میانسال مینمودند. آسمان دم غروب هم از بیکاری این پا و آن پا می کرد که ببارد. گاهی چند قطره می انداخت روی کف بتونی فضای سبز. رفت روی یک نیمکت خالی که از نشستن جوانها روی کولش به جلو خم شده بود آرام نشست، جوری که مبادا نیمکت بیشتر فرو برود توی زمین و بیشتر کج شود. یک دیوار بزرگ گیر آورد که یک ضلع فضا را تمام می کرد و با شکل جایی کوتاه و جایی بلند خودش تکیه می داد به آپارتمانهای اطراف. دیوار پر یک خورشید بود بزرگ و چند حلقه ای از روشن به کدر. پایینش گل و بته های سبزوصل می شد به سبزی باغچه های فضای سبز. روی بته ها پرنده های سفید و تو خالی از لانه هاشان بیرون آمده بودند و روی همان دیوارهوا می خوردند. دو تا شان اول که میدیدی خیلی عاشق معشوقی کنار هم بودند. ولی دقت که کرد دید، یکی ایستاده و ودیگری تا کمر خم شده است. بال پرنده ایستاده زیر شکم دیگری بود و داشت به استفراغ کردن او کمک می‌کرد. آنطرف تر روی قوس رنگین کمان، پرنده توخالی دیگری بود که یک پایش را برده بود بالا و خودش را خالی میکرد. همه آدمها روی نیمکتهای پارک قفل شده بودند. دختری فقط می توانست با یک دست موبایلش را بازی بدهد و برای باز کردن قفل کمک بخواهد. سه پسر جوان هم روی چمهنای ورودی نشسته بودند و سیگاری رادست به دست می کردند. انگار آخرین ساعتهایی است که توی فضای سبز هستند. فضا احتمالا کلمه‌ای است که کارمندهای دولتی و مخصوصا شهرداری‌چیها که چشمشان به اینطور چیزها بیشتر می‌گردد، از خودشان درآورده بودند. شاید هم کارمندی که این عبارت را برای اولین در پیشنهادیه‌ی- پروپوزال- چنین جاهایی نوشته بود، کلی تشویق شده بود. یا اصلا رییسش همه چیز را به نفع خودش تمام کرده بود. اینطور چیزها همیشه زیر ابر می‌ماند. پسرهای جوان زیر هوای ابری غروب باز شده بودند کنارهم.  چشمهاشان لخت و لمس شده بود و نگاهشان مانده بود روی سر و صورت همدیگر. لبخندهاشان هم همینطور می‌ماند روی صورتشان و عین یک بچه بغلی، ول نمی شد. چند پیر مرد هم که تقریباً نزدیک دستشویی ها نشسته بودند روی نیمکت و صندلیهای تاشویی که بیشتر بازنشسته ها دارند، داشتند به هم دندانهای سفید و مصنوعیشان را نشان می دادند و گاهی از بس این کارشان طولانی میشد شانه ها و دستهاشان به حرکات عجیب و غریب وادار می شد. دست یکی می رفت روی شکمش وفشار می آورد. دیگری انگار عصای چوبی اش نافرمان شده بود و می خواست در برود، دودستی توی کله عصا فشار می آورد ولی باز هم لق لق می خورد وباعث می شد کل هیکل پیر مرد به حرکت در بیاید. یکی که ساک خریدش را دنبال خود می کشید، شده بود نقل مجلس و مثل رهبر ارکستر با دست همه را از دور قلقلک می داد. روبروی فضای سبز مهد کودک بود که موقع بردن بچه ها به خانه خیلی شلوغ نشد. مربی جوان مهد یک یک بچه ها را توی کاپشن می پیچید و می داد دست مامان یا بابا هاشان و با دست ازشان خداحافظی می کرد تا سر کوچه. حتی برای پسر جوانی که مسیر خداحافظی را قطع کرده بود. انگشت کوچکش مانده بود توی هوا عین اینکه قول بگیرد. تا ازدواج کند و بچه دار که شد بیاردش همین مهد. دختر جوانی از روبرو می آمد،  به پسر که رسید به ساعت غواصی اش نگاهی کرد و برای اینکه بهتر غر بزند یا شاید هم نفس بگیرد ماسک سفیدش را پایین کشید. قدمهایش را کند کرد. لبهای قرمزش از همان فاصله نیم متری و سراشیبی روی شقیقه پسرک شروع کرده بود به خط کشیدن. پسرک مثل خروس باد نما ایستاده بود و منتظر بود تا جهت باد عوض شود. جهت باد داشت عوض می شد. خنده ریز و نخودی دختر دم خروس را گرفت و کاملاً چرخاند. باد نما داشت تند می رفت که دختر باز حلقه زد روی دستش.آن موقع، باد آرامتر شد. هنوز فضای سبز کنار خانه بود که آسمان هم از تاس ریختن خسته شد. بدون اینکه ببارد شب افتاده بود توی چاله فضا و همه گوشه ها را تاریک کرده بود. مرکب بود که می گرفت به نقاشیهای دیوارها و تن آدمهایی که داشتند درمی رفتند. تندتر از اینکه کسی بتواند برسد خانه، قیرگون مرکب شب کشیده بود به تمام فضای سبز. هر روز به این فکر می کرد که خیلی خوب شده که شب شده و ماه پشت ابر سالهای بچگی ها مانده و الا وجودش می شد جنون. شاید بیدار نگهش می داشت تا دم صبح. این بی خوابی و ماه زدگی ممکن بود به سرش بزند که روز را بکشد و بیاورد تا ظهر و با عینکش نور ظهر را کانونی کند روی قیر شبها و همه چیز را آتش بزند. توی همین حال و هوا بود که بلند شد برای رفتن. یقه اش را کشید بالاتر تا کسی سالک روی گردنش را نبیند و با قدمهای تند پا گذاشت به برگشتن. 
نفر اول از اول 
زحمت تمام پچ‌ پچ های شب‌ها هم افتاده بود به یکی از ما که معلوم نبود دارد تلفنی با دوستش حرف می‌زند یا قرآن را به این صورت می‌خواند. صدایش مثل هر چیز دیگری باید مخفی می‌بود. مثلا یک روز که بچه‌های دیگر مهمان ما بودند، زنگ زد و گفت که آن دیوان حافظ نفیس را از توی جاکتابی برداریم و در جای امنی بگذاریم. تنها چیزی که از علایق او می‌دانستیم علاقه به هیچ، به نظر می رسید. او فقط گاهی با ترس و لرز سراغ تلویزیون می‌رفت و آنرا برای دیدن فوتبال روشن می‌کرد. اما حاصل کار بازهمان پچ پچ‌هابود. آدمها اگر چیزی برای رقابت نداشته باشند فرقی با لیوان چند بار چای خورده و نشسته ندارند. ممکن است در زندگی یکی بیاید و فقط این لیوان را بشوید و حجم عظیمی از چای تازه تویش بریزد. رقابت تنها چیزی است که سعی می‌کند، به آدم توجه کافی بدهد. بنابراین نتیجه می‌گیرم که نفر سوم هم کسی بود که تمام خیابان را می‌رفت تا بالاخره یکی همزبان خودش سر راهش سبز شود. 

نفر سوم از اول 
 هیچ کس خانه نبود. همسایه بغلی جفت جوانی بودند که مرد خودش گفته بود ورزشکار است یعنی شغل اصلی و درآمدش از ورزش بود. شبها وقتی اولی گیتار می‌زد و سعی می‌کرد محتاطانه چک کند تا یک وقت مزاحم نشده باشد، ازشان فهمیده بود. سومی می توانست سوم شخص ماجرای ما نباشد. 
اما زن همسایه را ندیده بودم. آرزو کردم زن همسایه را ببینم. زن همسایه با چادر و کاسه آش آمد و در زد. در را باز کردم. جوان بود و خوشگلی‌اش از لای چادر معلوم بود. آرزویم سوخت چون زن همسایه رفت. کاش آرزو کرده بودم از دستشویی خانه‌مان استفاده کند. 

ادامه دارد ...