یادداشتهای روزانه ویرجینیا وولف چیزی نبود که انتظار داشتم. ویرجینیا وولف جسورانه توانسته است نقدهای اساسی به اولیس جویس داشته باشد. در جایی او را کارگری میداند که خود آموخته تجربههایش را پیش میبرد. طعنه زنندگی و شوک آور بودن کار جویس را مورد انتقاد قرار میدهد و همینطور پیش بینی میکند، اولیس جیمز جویس، اثری آیندهدار به حساب بیاید. وولف زیرک و عمیق است. حب و بغضهای آنچنانی او را به کتاب اتاقی از آن خود نکشیده است ولی روزهای سختی و بی پولی را به وضوح در کتاب یادداشتهای روزانهاش میبینیم. ویرجینیا وولف با همهی عمقی که در نوشتههایش هست فیلسوف منشی را، انداختن تقصیرات به گردن خداوند میداند. یک جا از مغز بشر گفته است که چقدر دمدمی، بی وفا و ترسان از سایههاست. ویرجینیا وولف توانسته است به خوشی و لذت مشکوک باشد و به همین روی همیشه از دچار ابهام شدن در نوشتههایش فرار میکند. جایی در یادداشتهای روزانهاش به صراحت سلیقهی مخاطب را – ترجیح مردمانی که از محاصرهی شگفت انگیز بدبختیها خرد و فرسوده میشوند بر آدمهای موفق- میداند. یادداشتهای روزانهی هر نویسندهای شاید حاوی – رنج بردن از فقدان نیروی عصبی کافی- باشد.
گاهی وقتها فکر میکنم ویرجینیا وولف هم مانند هزاران زن نویسنده، به میزان عشوههایی که آمده و دلهایی که برده است، بالغ شده و خواستنی است. ویرجینا وولف هر از چندگاهی به حرفهای نویسندههای گذشته نگاه میکند. مثلا داستایوفسکی که میگفت آدم باید از احساسات عمیق بنویسد. آیا من آنگونهام؟ اما یادداشتهای ویرجینیا وولف که بخشی از تکوین کتابهایی مانند خیزابها-موجها-، خانم دالوی و بقیه است، جذابیت خود را زمانی تشدید میکند که او سعی میکند دربارهی مارسل پروست نیز به قضاوت بنشیند. از نظر ویرجینیاوولف، مارسل پروست حد اعلای حساسیت به همراه تعهد لجوجانه به ادبیات است. او پروست را در حال جستجوی سایه روشنهای پروانهوار در نهایت حد آن میداند و در نهایت به این تعبیر قناعت میکند که مارسل پروست به سختی سیم ویولون و به فراری مولود پروانه است. در جایی میگوید: روند زبان آهسته و اغفال کننده است و در یکی دو جای دیگر با وسواس مخصوص به خود به دنبال زبانی است که بی واسطگی در بیان معنی را به اعلی درجه برساند. ویرجینیا وولف مثل خیلی از هنرمندان و نویسندگان، از تب آلودگی و کوتاهی زندگی رنج میبرد. روزی هم به خودش نقدهای شدیدی میکند: من پر زرق و برق، متوسط و گزافه گو هستم. من در حال عادت کردن به گنده گویی هستم. گاهی خودش را نقل کنندهی خوبی نمیداند ولی معانی مهمی که آن روز از یادداشت در دهانش قرقره میکرده است را گاهی به این شکل میبینیم: لذت زندگی در انجام دادن است. در جایی از کتاب دربارهی مرگ میخوانیم: اشتیاق به کوچک شمردن آن و به نقل از مونتنی: خندیدن به مرگ به همراه دیگران. برای ویرجینیا وولف چیزی که در ادبیات لذت بخش است، تصویرهای ناگهانی، نام دارد.
افسردگی فعال نیز عبارتی است که در یکی از بخشهای یادداشتهای روزانه ی ویرجینیا وولف می شود یافت. شاید بیان امروزی اش یک جور نویسنده ی دو قطبی باشد. خانم وولف اصرار دارد که بدترین چیز نوشتن اتلاف آن است. قبل از آن در جایی به تصریح می گوید که منظورش از اتلاف، چرندیات بافتن و وقت تلف کردن است. در جایی متوجه می شویم که فاکنر از دو کتاب خیزابها و همچنین ساعتها که بعدها به نام خانم دالوی تغییر کرد، ستایش نموده است.
خانم دالوی سالخورده، به یک نکته اذعان می نماید: بعد از این سالها می دانم که برای خوشایند یا متقاعد کردن سایرین نمی نویسم. خانم دالوی نویسنده ای فاخر بود که برای سبک تراش خورده اش چنین عبارتی دارد: به وسیله ی نوشتن در خودم انرژی می آفرینم. اگر می توانستم متن را به درون رگ و پی ام ببرم و کاملا در عمق و آسان کار کنم خوب بود...
پ.ن: به هر روی قطعا یک نویسنده را بایادداشتهای روزانهاش نمیتوان سنجید. کما اینکه چنین حاشیههایی پتانسیل لازم برای منبرسازی و مخاطب پروری و اندر احوالات چاپ کنی ایجاد میکند که لاجرم از گیراندن چنین استخوانهایی در گلو، اجتناب میکنیم و جان سلامتی همهتان را از درگاه ایزد پاک خواستاریم.
اکثر وقتها بعد از چند روز باید روی کاغذ بنویسد که چه کاری انجام میدهد. از چی پول در میآورد و با چی تفریح میکند. مخصوصا اگر یک چند روزی مرخصی بوده باشد و توی تعطیلات هزار تا کار عجیب و غریب انجام داده باشد. لازم میشد تمام فکرش را روی کاغذ بیاورد. چند تا ستون برای کارهایش و چند تا برای تفریحاتش درست میکند. اینطوری وقتی زنگ تلفنش به صدا در میآید میتواند بفهمد که این پیشنهاد را بپذیرد یا نه. لباسهایش و اینکه کمدش را مثل کتابخانهاش هرگز نتوانسته بود مرتب کند، بزرگترین ضررها را بهش زده بود. مثلا همین که بالاخره برای اینکه رنگ ترک خوردهی دیوار خانهی مستاجریاش معلوم نشود، تصمیم گرفت مثل همان نوجوانیهایش که عکس ستارههای سینما را بچسباند به در کمد، این دفعه نیز همان کار را صورت داد. همه جور مجلهای بود.
تمایل به صلح در آدمهایی که سخت با هم جنگیدهاند. بر افروختن و انفجاری که به سرعت فرو مینشیند و تبدیل به صلح میشود. مانند آبهای خروشان دریا که ساحل را به نرمی در آغوش میگیرند و تا به ساحل برسند، تمام خشم خود را در میانهی راه فراموش میکنند.
سر شب است و تنها سرگرمی ممکن بازی نور سایه روشنی است که به خاطر دور زدن اتوبوس روی صورت آدمهای ایستاده، درست میشود. کاش بهش گفته بود. یک چیزی مثل اینکه مثلا این مانتو نارنجیه خیلی بهت میآد یا چیزی شبیه این.
واقعی بودن جنایت واقعا خیلی مهوع است. مثل گوشت متلاشی شده زیر آفتاب که هیچ وقت دوست ندارید چنان بو و منظرهای را تجربه کنید. پلکهای ورم کرده زیر بازجویی مامورهای آگاهی و ساقهای شکستهای که طرف را روی ویلچر نشانده تا اقرار کنند. طرف یا همان آدم مشکوک هم مقر نیامده و الان به حدی کور شده و صورتش ورم کرده است که نمیتوان ازش انتظار داشت روز را از شب و تاریکی سلول را با هواخوری اجباری که یک سرباز وظیفه برایش فراهم میآورد، تفکیک کند.
یک آدم معمولی که همیشه خوشحال از این است که آدمی تازه به دوران رسیده نیست و پدر بزرگش با سواد بوده و لقب میرزا داشته است.
میرسم سرکار. دقیقا یک ماراتن بی معرفتانه در راه رسیدن به محل کار دارم. دو خط مترویی و یک کورس تاکسی. البته هنوز مطمئن نیستم که واحد اندازه گیری مواد مخدری چیزی نباشد این کورس. به هر صورت تازه میرسم سرکوچهی شرکت. خیابانش پیاده خیلی کم دارد. برای همین دیدن یک آدم عصبانی از فشارهای مترو و تیزبازیهای موقع سوار شدن تاکسی یا ماشین که به صورت عمومی به نوع غیر کشاورزی آن اطلاق میشود، میتواند به نگاههای عجیب و غریب آدمها منجر بشود.
البته مهرداد کلا آدم قانعی بود که اگر با هزار گرسنگی توی سوپر مارکت ولش میکردی، همان بد سلیقگی نان و تخم مرغ را همیشه همراه خودش داشت.
بد سلیقگی چیز نادر و جذابی نیست.
روزهایی هست که حتی اجاق هیزمی خانه از هیزم تازهای که تویش ریختهای به هیجان میآید و قصد میکند تا آخر روز را گرماگرم بسوزد.
بد سلیقگی در زندگی چیزی بود که همیشه باجناقم به رخم میکشید. درست وقتی داشت نزدیک پنجرهی خانهی جدیدش قدم میزد، سعی کرد برگردد و با استفاده از حالت ضد نوری که توی آن روز عصر کنار پنجره ایجاد شده بود موضوع را برایم بگوید.
یک سری آدم بودند که تمام عصارهی جوانیشان این بود که بروند دسته جمعی توی مجلس فاتحه خوانی و یا عقد کنان فامیل و دوست و آشنا و درست وقتی موقع صلوات میشود، فقط آخرش را یعنی –مد- را با صدای بلند بکشند و از این کار گروهی، شاد شوند. هیچ کدامشان هم به قول خودشان هیچی نشدهاند. یک دار قالی نخ نما و نیمه کارهای که از 16-17 سالگی به این سمت فقط کهنهتر و سنگینتر شده و هر آن ممکن است بر روی ناظران فرو بریزد. یک گروه که اگر دیوارهای تنگ و آجری جنوب شهر را یک وقتی خراب کنند، انگار آخرین گیاهان روی زمین از بین رفته باشند.
من معتاد کارم. یعنی یک روز اگر به هر دلیلی توی خانه باشم و یا تعطیلات شیرین آخر هفته بیش از دو روز بشود، رسما جهت یابم را گم میکنم. این طرف و آن طرف و دوست و دشمن را درست تشخیص نمیدهم و کلا ممکن است حتی پاچهی صاحب خانه را هم بگیرم. امروز دیر بلند شدم. ناخوش بودم. وقتی بیدار شدم و آفتاب شدید اول تابستان افتاده بود توی هال خانه و چرخیده بود و همهی دیوارها را کُر کرده بود، حالم را بدتر کرد. زود تلویزیون را روشن کردم تا صدایی توی گوشم بیفتد و تا حاضر میشوم، همه چیز روال عادیاش را پیدا کند. داشت برنامهای را نشان میداد که رییس مردهشور خانه از مصاحبهگر گلهمیکرد: آقا! همین شما اگه یکی از مردهشورهای ما بخواد باهاتون دست بده، فرار میکنید.
دلم برایش تنگ شده است. طوری میپیچید توی کوچه که هر مسافری توی بازار کاهگلی تهران آن هم زمانی که آفتاب تازه نیش زده باشد، هیچکسی آدرسی را درست نمیدانست. میرسیدیم یک قهوه خانهکه خودش میشناخت.
روزهایی که قرار دکتر دارم اضطراب زیادی ندارم ولی خدا نکند برای خانه گرفتن، قول نامه کردن فلان چیز و به طور کلی خرید یک موضوع لازم، قرار و مدار داشته باشم. خصلت خاموش فرار از بازار همیشه توی لباسم وول میزده و خواهد زد.
کار نه چندان زیاد در بورس بهم یاد داد که مملکت ما هم همینطوری است. نه زیاد بدتر از این میشود و نه زیاد بهتر. یک نوسان و ثبات بلند مدت.