پشت جلد کتاب باید خالی باشد تا راحت بتوانی موس را روی آن حرکت بدهی. یا وقتی شب، سکوت اجباریاش را آغاز کرد، کتاب را پشت و رو کنی تا خواب راحت داشته باشی. مثل همان حاج آقای پیش نمازی که موقع نماز حواسش پرت میشد و به مکبر اشاره میزد قاب عکس امام را برگرداند، عمل کنی.
ادامه مطلب ...هوش آدمی توانایی هضم مسایل ناگوار بزرگ را دارد. برای همین خیلی از مواقع نادر، ممکن است فکر کنم، خوش به حال آنهایی که نمیفهمند. آدمهای هوشمند زیادی را دیده ام که بعد از دقیقههای صحت در زندگی، که ممکن است چند سال هم طول بکشد، سکان کشتی آشوب زده را به دست گرفتهاند. خیلی از اوقات کشتی زندگی با یک جمله تغییر مسیر میدهد. آدمهای هوشمند جملههای بیشتری کشف میکنند و به کار میبرند
ادامه مطلب ...وان- یکبار برای همیشه همانطوری که باید زندگی لازم است. ما طوری تربیت شدهایم که همیشه ملاحظههای سنتی آدمها را همراه خودمان داشتهایم. ولی نوشتن یا اصلا، زندگی کردن نیاز به گفتمان پیچیدهتر و عمیقتری دارد. دچار فرسایش احساسی شدهام. اگر توی ده سالگی وسط حرفی که پدر میزد نمیپریدم. اگر وقتی داشت میگفت یک کارمند چقدر در میآورد؟ اگر از جمع سوال نکرده بود پسرم نوشابه نمیخورد؟ و من هم یکهو وسط حرف آدم بزرگها پیدایم نشده بود که نه پدر جان من نوشابه نمیخورم. همه چیز روالش عوض میشد. شاید عوض میشد. اصلا مهم نیست عوض میشد یا نه. حالا آدمی ریزه خوار شدهام که به طور مستقل میلی به هیچ نوع تفریح سطح بالایی ندارم. خوردن کاری برای فرا فکنی است. مثل فیلم دیدن. دیدن سریالهای دانلودی که دسته دسته از هاردهای این و آن میرسد. مثل چند سال پیش که همه چیز روی دی وی دی بود. الان با پیشرفت تکنولوژی و البته بدون اینترنت توی ایران میشود هر نوع فرهنگ قویتری را ملاحظه کرد. ما ترکیب این خرده ریزهای زیادی جاگیر هستیم برای همین حیف از زمانی که داریم از دست میدهیم و لذتهای واقعی دنیا را نمی چشیم. فوق فوقش یک جور خلا عاطفی، هویت خواهی متفاوت به شکل مدل عالم در حال انبساط حال ما را خوب میکند. مدل کیک کشمشی دنیا میگوید. دانههای رسیده و چروکیدهی کشمکی توی نسل ما دارند توی این خمیر بزرگ منبسط میشوند. هر کدام به طرفی میروند. همه از هم دور میشوند. هیچ دوتا کشمشی کنار هم قرار نمیگیرند. اینقدر منبسط میشوند تا کیک مورد نظر آماده شود.
تو- روزهایی سخت را پشت سر گذاشتهام. برای همین اهل فرافکنی و فراموش کردنم. قصهها، خیلیهایش زود دلم را می زند. سعی میکنم دور بریزم. از میزم کنده میشوم. هزار بهانه میکنم تا بزنم بیرون. هر روز و هر کجا از محل کار به خانه فرار میکنم. توی خانه اینقدر با اینترنت و یادداشت روزنامهنگارانه و فیلم و سریال مشغول میشوم تا فرار کامل. بعد دیر وقت میشود. زمانی که منطقی باید بخوابم تا فردا صبح با نیرویی شگفت انگیز به این فرار هیجان انگیز از خانه ادامه دهم. سایهی نبودن و نشدن همه جا دنبالم میکند. درس خواندن که روزی ستارهی بزرگ و عجیب و غریب آسمان زندگیمان بود یک غبطه شبیه بازیهای دورهی کودکی شده است. یک طوری هر بخشی از زندگی تمایل به تکرارشیرینی دارد. کودکی چیزی است که پدر و مادرهای در حال فرار از هم را به سمت هم می کشاند. برای همین هم بچگی بچههاشان را بیشتر از همه دوست دارند. دوست دارند تا آنجا که ممکن است به آنها غذا بدهند، تر و خشکشان کنند ولی هیچ وقت به خواستههای یک هیولای بزرگتر از سن ازدواجشان که به ظاهر خیلی داناتر از هر زمانی از زندگیشان است، جواب پس ندهند. همین اتفاق در سطح جامعه دارد میافتد. بزرگترها ترجیح میدهند باز هم با نوستالژی جوانهای الان یا همان بچههای سابق را سرگرم، سیر و تر و خشک کنند. رفتن سراغ سطح بالاتری از نیازهای ا جتماعی آدمها اصولا کشنده، خسته کننده و ناممکن است. بچهها را بهتر میشود کنترل کرد.
تری- بعضی وقتها ازهم سن و سالهام میپرسم هنوز زندهای؟ نه اینکه واقعا همچین توهینی بهشان بکنم. ولی عملا عدهی زیادی را مردههای کاملی میبینم که روح هنر درشان وجود ندارد و به همین سادگی و با اینکه شاید بارها به سنگ خوردهاند مطمئن میگویند هنر وجود ندارد. هنر قابل ترحم است. یک جور اعتیاد افیونی برای هم سن و سالهای ماست وقتی از یک باور دارند به باور و سر و شکل جدیدی کوچ میکنند.
فور- آدمیزاد دایره المعارف مزخرفات و تفریحات است. همهاش از آب و سرگرمی تشکیل شده است. آیندهای که خودش را با آن سرگرم میکند. این آینده اینقدر توی آن آب خیس خورده است که تمام هویتش را بی تفکیک توی خودش دارد. آیندهای که از روز اول شق و رد و ترد و شکننده به نظر میرسید، روزی از میانسالی، نرم و منعطف، میتواند مثل ماه کامل توی آسمان، که هر کسی ممکن است یکهو ببیند، جلوی چشم آدم بیاید. تبدار و افسونگر. چیزی قدیمی از وجود آدم که هیچ وقت در طول سالیان عوض نمیشود. تنها چیزی که دربارهی آیندهی این سوسکهای کوچولو و از بین نرفتنی واقعیت دارد، همان مزخرفات و تفریحاتی است که ممکن است همان شب مهتابی، بدون هیچ تعارف و اختیاری وسط آسمان بر شما حلول کند. لعنتی آسمان تهران که این قدر غبار گرفته، بی افق و دست نیافتنی است باید یکهو این یکی را نشانمان میداد؟ من شیفتهاش هستم. ترسی ازش ندارم. شاید شما برای اینکه با چنین آیندهای، حک شده بر قرص ماه، آمادگی لازم را نداشته باشید. برای همین و در جهت اساسی مزخرفات و تفریحات بروید سفر. خطرناکترین کار رفتن به سفر و تجربهی آسمان برهنه با نور ماه است. مواظب باشید.
فایو- آدمها هیچ وقت عوض نمیشوند. تنها چیزی که توی آدمها عوض میشود تغییرات هورمونی مربوط به سن و سال است که قطعا یک آدم تند مزاج و عصبانی و خشم آلود را به آدمی محافظه کار تبدیل میکند. بیست ساعت نخوابید همان آدم را که توی هجده سالگی ملاقات کردید. حتی توی آینهی نیمه شکسته بهش گفتید از ملاقاتتان خوشبختم آقای دیوانه، حتما دوباره خواهید دید. این ملاقات از جنسی واقعیتر و کمتر هورمون زده است.
باور کنید از دنیا رفتن یک آدم 94 ساله هم به اندازهی خودش دردناک است. شاید اینکه عکس تنها کسی که توی اتاقش میزد من بودم و دو تا از پسرهاش که شهید شدند، روی گردنم سنگینی می کند. بعد از اینهمه سال درد و رنجی که ما ندیدیم و نکشیدیم خلاص شد.
شوهرش حدود سال 65 یعنی حدود سی سال پیش از این از دنیا رفته بود. ما خیالمان جمع بود که سال تا سال همان جا خانهی دایی جان است. همیشه خوش اخلاق و سرحال دیدیمش. من توی نود و سه سالگی آخرین بار دیدمش. ما از آنجایی دیدیم که زن حاجی بود و همیشه خانهشان جمع میشدیم. عید قربانها و بقیهی روزها، مادربزرگ پدریم را یادم هست که وقتی خواسته بود ببیندش میگفت: روم نمیشه. این خانم دوتا بچهاش شهید شده. من یک دونه شهید دارم.
هر چه هست ما خیلی از این آدمهای فامیل را دور و برمان داریم و هیچ وقت خبری ازشان نمیگیریم. چرایش را نمیدانم شاید از مرگ و پیری میترسیم.
مادر خان جان که اسمش بی بی جان بود و من در روزهای کودکی وقتی دبستان بودم، درست یک روز سرد که داشتم یک کتاب داستان دربارهی یک آدم برفی میخواندم، آب شدن و مردنش را دیدم. توی تراس بودم که گفتند تمام کرده است. از بیبی جان و بعد خوان جان، مامانی، مادر و خودم. همهمان بچهی اول خانواده بودیم. دو تا عکس هم گرفته بودیم. اولی یک عکس هست که همهی خانومها با چارقدهای رنگ به رنگ خودشان تویش ایستادهاند. مادر هم مرا توی بغلش دارد. بچه اولها بعد از این اما، یک بار دیگر عکس گرفتهاند. وقتی که بیبی جان دیگر نبود. این دفعه از خان جان تا من که حالا روی پای خودم ایستاده بودم. امروز فردا هم باید این عکس را به روز رسانی کنیم. فقط سه تا از آن دسته ماندهایم که هر کدام یمین و یسار عالم برای خودمان داریم زندگیمیکنیم. توی آخرین عکسها خان جان دیگر آن اخم گوشه ی ابروهای ظریفش را ندارد. آدم وقتی به سنگها و کوه ها نگاه می کند که شاید میلیونها سالشان هست، فرقی بین پنجاه، شصت و نود سال نمی بیند.
روحش شاد
انسان سالم -
به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش میدوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شدهاند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار میکند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح میدهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا میکنند. طعمههایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند، پنیر میخورند. تا چشم کار میکند، خدا را شکر.
هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در
ادامه مطلب ...