360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

درباره فیلم یک روز one day– محصول 2011- کارگردان لئون شیرفیگ

درباره فیلم یک روز one day


می‌خواهم درباره قصه‌ی این فیلم بگویم. این فیلم درباره سخن معروفی‌ست با این مضمون که دوست داشتن از عشق برتر است. و با همان تعریفهای استاندارد هالیودی سعی دارد این قصه‌ی خوب را هر طور شده در صراط مستقیم اثبات این گفته نگاه دارد. البته لایه‌ی دیگری از قصه علاقه‌ی یک بورژوا که احیانا پسر معروفی است- مجری تلویزیونی و یک شاعر که در دوره‌ی دانشجویی‌اش در یک کافه کار می‌کند. این لایه حتما به داستانی پر کشش از این دست نیز نگاهی دارد. البته این قصه دو شخصیت اصلی‌اش را با حضور یک آدم طنز پرداز و برای افزایش بار رمانتیک قصه به شکل ناخودآگاه به پیش می‌برد. مرد طنز پرداز قصه از جایی دیگر نمی‌تواند بار مفهومی داستان را به همراه بکشد. پس در جایی به شکل جدی و به احترام شخصیت شاعر قصه همان دختر- کلاه از سر بر می‌دارد و کنار می رود. اما در خیلی از جاها واقعا همین حفظ شعاری گونه باعث می‌شود، مخاطب داستان از پیش برد تصنعی روایت خسته شود. مخصوصا طولانی‌شدن داستان که چیزی در حدود 27 سال در مجموع طول کشیده است. دوستی روایتی خطرناک برای این دنیاست. به نظر روایت اصلی ضعفهایی دارد که روایت تحول پسر قصه که از یک مجری زن باره با آدمی دیگر تغییر می‌کند باید پر رنگ‌تر قرار بگیرد. اما به نظر فیلمنامه نتوانسته است از خیر  بخش طولانی روایت دختر قصه به صورت قهرمان دوستی دست بردارد. این چنین، فیلمنامه شیفته‌ی بخشی از خود شده است. خیانت زن، تاکیدی بیهوده و تکراری بر نوعی از زندگی‌است که شخصیت اصلی دیرتر از تماشاگر به بی باوری به آن رسیده است. طلاق و سپس به عرش بردن مقام دوست به مقام مادری پسر تنهایی که از لندن رانده شده و از دوست نویسنده‌اش در پاریس دیدار می‌کند. به هر صورت پس از اینکه نویسنده‌ ریسک عدم باور پذیر بودن احتمالی قصه‌های تو در تو را قبول می‌کند، کلی روایت را شتاب زده در کنار هم نقل می‌کند و مانند کلیت کار سعی دارد به روش کمی تا قسمتی  فاخر خود در قصه پردازی، مخاطب را از پایان قطعی در داستان دور نماید. 

اما حتی در پایان این همه فراز نشیب دوباره بیان می نماید که : دوستی، نازا، تخیلی و از بیخ و بن خیالی است. 


درباره فیلم One day محصول 2011 - 

کارگردان :
لئون شیرفیگ

نویسنده:
دیوید نیکولز

بازیگران: 
آنا هاتاوی 
جیم استورگس

روزی در آینده نزدیک فیلمی است به کارگردانی لئون شیرفیگ و اقتباس شده توسط دیوید نیکولز از رمانی از خود او به همین نام.

درباره فیلم انجمن شاعران مرده Dead Poets Society

در عنوان هر فیلمی اگر حرفی از شعر باشد حتما باید با چهره‌ای شاعرانه از فیلم برخورد کنیم. بله! چنین نیز هست. تصاویر بسیار زیبایی جای جای فیلم را زینت داده است. از همان ابتدا موزیک شروع فیلم قرار است جادو کرده باشد. همانجا تاکید می‌شود: سنت، شرف، نظم، تعالی. همانجا کلک ما بهترین هستیم با آهنگ کلیسایی‌اش کنده است- سنتها در قالب برادر که قبلا از بهترینها بوده است، دارند روی دوش مرد جوان فیلم سنگینی می کنند. 

در ظاهر بایک مدرسه‌ی جهنمی Hell-ton طرفیم. اما با ورود معلم ادبیات همه چیز عوض می‌شود. معلمی که انسانها را غذای کرمها می‌داند و از زبان مرده‌هایی که قبلا همینجا بوده‌اند نصحیتگرا می‌خواهد تا زندگی را به یک امر فوق العاده تبدیل کنند. امری فوق العاده که با پاره کردن دستورالعمل محاسبه مساحت شعر از کتاب درسی میسر خواهد بود. اینگونه ماشعر را برای زیبایی نمی‌خوانیم. برای لمس دردهای آدمها اینگونه زنده ایم. مطمئنا آدمهای که رامبراند وموتزارت نخواهند شد، متفکرانی آزاد خواهند بود. داستان انجمن شاعران مرده که یک جماعت مخفی از زمان معلمشان بوده تا زمانی پیش می‌رود که پسرهای نوجوان هنوز در دام شعر نیفتاده‌اند و این اتفاق دور نیست.  درست وقتی که هر کدام مجبورند شعر بنویسند، می توانیم این گیر افتادن در حلقه‌ی بسته‌ی شعر را در اتاق خوابگاهشان موقع دست به دست کردن دفترچه‌ها ببینیم. کارگردان همینطور به تصویرهای شاعرانه در فیلم ادامه می‌دهد. پسری با دوچرخه از وسط پرنده‌ها عبور می‌کندو به جای زنگ ناقوس مانند مدرسه، آنها را فراری می‌دهد. بازهم می‌توان از شعر درکنار زمین بازی به عنوان موضوعی فراگیر در فیلم یاد کرد.

هروقت اثری را اعم از فیلم یا کتاب و غیره نگاه می‌کنید و یاد بخشهایی از زندگی خود می افتید به نظر کیفیت اثر بالا می‌رسد. حتی اگر آن اثر فاقد جلوه‌های روانشناسانه به طور مستقیم نباشد. پسرهای جوان فیلم تقریبا تا بخش زیادی از زمان فیلم تفاوت معنایی زیادی با همن ندارند و این یکی از روشهای کمتر دیده شده در شخصیت پردازی افراد است. پسرکی که پدرش اصرار دارد پزشک شود، شب بعد از اجرا درست مثل مسیح مصلوب چنان سرمای سرد مادر و پدرش که در تصویر می‌بینیم می‌شود. معلمی که شکست خورده و هم اتاقی‌اش که کاملا به شعر درآمده است. همان که بسیار شبیه نیل  پسر تئاتری- است، در اولین حرفهایش برای بارش برف: خیلی زیباست و بلافاصله تلخی این شعر را بالا می‌آورد. اما چرا همینجا فیلم پایان نمی‌یابد؟ آیا باید منتظر شکست کامل معلم ادبیات بود؟ معلمی که از دل شعر به بچه‌ها wooing women  را به شوخی یا جدی یادشان داده است. داستان ادامه می‌یابد چون شعر را برای cute بودن نمی‌خوانیم. داستان ادامه می‌یابد تا هر گونه نظری درباره ایده آلیستی بودن فیلم را باطل نماید. اپیزود طولانی شعر تمام می‌شود. قربانیها در دو دسته قرار می‌گیرند. منتظر کشیدن ماشه‌ی شخصیت درون گرا- هم اتاق نیل- هستیم. دادگاه با ژوری خانواده اجرا می‌شود. نتیجه‌ی آخرین امضا معلوم نیست. آقای KEATING یعنی معلم ادبیات این بار جایش را با معلم مخالف روشهایش عوض کرده و از بالا نظارت می‌کند. قاضی در کلاس درس به دنبال برگرداندن بچه‌ها به بخشهای ادبیات واقع گرا است که تدریس نشده است. تمام متهمین در حضور قاضی به روی میزها قیام می‌کنند. این پایان تعلیمات معلم سابق و قاضی کنونی است. انجمن شاعران مرده با تعدادی جوان که سر کلاس به دار آویخته اند بر پاست. 


فیلم هفت دیوید فینچر

اسم و مشخصات فیلم هفت دیوید فینچر آنقدر دیده شده و گفته شده است که شاید کمتر حرف جدید برای گفتن دارد. داستان قتلهای سریالی بر اساس بهشت گمشده میلتون و به دست یک دیوانه است. دیوانه‌ای که قتلهایی خدای گونه از مرتکبین به هفت گناه انجام می‌دهند و جبری که قاتل در رویه‌ی ماجرا باعث شده است تا با زور اسلحه مرگ خود را بپذیرند تا به سوی نور راهنمایی شوند. 

یک مرد پیر مورگان فری من - که در این دنیای نا امن ازدواج نکرده و به نماینده‌ی پاره‌ی خردمند یک پیکر، نمی‌خواهد بچه دارشود. به کتابخانه می‌رود و به جای پوکر بازی کردن، آن پایین پایین‌ها به مطالعه می‌پردازد. پاره‌ی دیگر این پیکر پلیس جوان همکار اوست  براد پیت  که آدمی معمولی با راه حل‌های شتابزده است. لرزیدن خانه‌اش کنار مترو چند دقیقه‌ای بیشتر نیست و خیلی مشکل ساز به نظر نمی‌رسد. زنی که پاره‌ی مونث این پیکر را می‌سازد، اما وجود ترسانی‌است که دوست دارد ثمری داشته باشد. اما همزمان از سرنوشت کودکش ترسان است. ترسش از نانشاس بودن شهر و در مجموع دنیای نا امن است. زن، اهل عادت است. عادت به شوهر باعث شده او را که زندگی‌اش را وقف کار و سگهایش کرده، ناخوشایند نمی‌بیند. برای همین هم خیلی لازم نیست به همرش درمورد باردار شدن احتمالی‌اش دروغ بگوید.

درباره استادی فینچر حرف زدن کار سختی است. در قتل اول چراغهای اتاق مقتول که گناهش پرخوری‌است مشکل دارند. نورپردازی منحصر به فردی با دو چراغ قوه که دارند از حقیقت ماجرا سر در می‌آورند. پیل مقتول همزمان با دو چراغ قوه، دو داستان و نگاه از دو پاره‌ی ماجرا یعنی مورگان فری من و براد پیت، را تعقیب می‌کند. پس از آن همه جا دو مرد، مبرا از قتل زیر بارانی شوینده قرار می‌گیرند. آنجا دیگر کارآگاه‌هایی هستند که انگار در این قتل حضور ندارند و تبرئه می‌شوند. در مرحله بعد یک وکیل که روی کف اتاقش با خون  حرص و آز  نوشته شده است، به قتل رسیده است. ساختار روایی اینقدر بی عیب و نقص است که هر بیننده‌ای از حریص‌ترین آدمها یعنی وکلا که خود در هیچ چیزی از مال غیر سهمی نباید داشته باشند، روایت می‌کند که به نوعی ایجاد موقعیت حرص و آز را به بی نهایت خود می‌رساند. در بقیه‌ی گناهان نیز شما می‌توانید چنین بی نهایتی را ببینید. زن کارآگاه که از نیمه‌ی پر تعلیق ماجرا برای نشان دادن زندگی خصوصی و ارتباط آن با دوپاره‌ی دیگر ماجرا واقع شده در کلاس 5 ام درس داده است. این درست همان طبقه‌ای است که درگیری با قاتل خدای گونه که خبرنگاری است که براد پیت را وحشت زده کرده، درگیر می‌شوند. وحشتی که مرد خردمند فیلم آنرا با زبان روایت رویی فیلم این چنین بیان می‌کند: اینها خبرنگارها- به پلیس پول می‌دهند تا برایشان اطلاعات تهیه کنیم. یکی از دلایلی که قاتل در این فیلم سطحی غیر انسانی دارد. دیالوگهاییست که از زبان برادپیت در مورد او می‌شنویم: او دارد ما را بازی می‌دهد. او دارد مارا به باد می‌دهد.  چیزی که در متنهای کمدی الهی دانته  به عنوان ارجاعات بینامتنی  در فیلم در جایی مطرح می‌شود. خدایی که حتی در خانه خود، اثر انگشت ندارد. خدایی که برای یادداشتهای روزانه اش مثل خاطره نویسی در مترو، تاریخ ندارد. مثل همان شهری که فقط روزهای دوشنبه، سه شنبه و دیگر از آن می‌دانیم این خدا در شهری دست به قتل می‌زند که هیچ چیزی از آن نمی‌دانیم. جز تصویرهای بارانی دائمی و آدمهایی که اصلا در بخشی طولانی از فیلم وجود ندارند. فقط دو کارآگاه به همراه پاره‌ی زنانه‌ی خود در بازی با این خدای ندیده، دارند روزگار سپری می‌کنند. سکانسهایی که می‌شد مثل تمام فیلمهای پلیسی دیگر، پر از خبرنگار، اطلاع رسانی گاه و بیگاه از تلویزیون و حضور پر رنگ روسا برای تحت فشار گذاشتن کارآگاه‌ها باشد. البته دلیل خلوت بودن این فضاها که در بزنگاه قتلها اتفاق می‌افتد. حدیث دیگری است که فینچر با داشتن این سه شخصیت جلوی چشم بیننده گذاشته است. مورگان فری من در تمام این ماجرا به نمایندگی از پیران خردمند، خونسردی خودش را با گوش سپردن به هر قتل به عنوان موعظه‌های قاتل، حفظ کرده است. خدای باور پذیری که حتی روایت گناهکار کشی خود را به زیر نویسهای صحنه‌ا هم منتقل کرده است: غرور. اولین گناهی که در آخر داستان اتفاق افتاده است. دیگر آسمان معماها نمی‌بارد.

نورپردازیهای عالی فیلم واقعا راهگشاست. برادپیت و مورگان فریمن در جایی خاطره‌ی استفاده از اسلحه را تعریف می‌کنند. براد پیت اسم دوستش را که در عملیاتی تیر خورده به یاد نمی‌آورد. در همین حین نور خورشید از شیشه‌ی ماشین بسیار زیاد است و این به فراموش کردن بیشتر کمک می‌کند. صحنه‌ها عالی طراحی شده‌اند و دقیقا در جهت روایت هستند. در جایی این دو دوقلوی کارآگاه دقیقا بیرون اتاق کامپیوتری در جستجوی اثر انگشت خوابشان برده‌است. صحنه دقیقا مانند اتاق انتظار یک آزمایشگاه است. آزمایشگاهی که حقایقش از لابلای متنهای کتابخانه‌ای و اطلاعاتی که از روش مطالعه‌ی آدمها، کلید حل معمای قتل‌ها را در بخشهای پایانی به دست می‌دهد. دیالوگهای فیلم مثل همان که انتظارش را داریم، پیش برنده‌ی داستان، فلسفه‌ها و تغییر شکل آدمهای فیلم هستند. مورگان فریمن که تقریبا خیلی جاها حرفی نزده در جایی توی بار به براد پیت یاد آور می‌شود تمام این رنج از هزینه‌های لازم برای دوست داشتن و قهرمان شدن است. چیزی که آدمها دوست ندارند و همبرگر خوردن را ترجیح می‌دهند و تمام این طور استدلال‌ها را به دیوانه‌ها وبیمارهای روانی نسبت می‌دهند. بلافاصله پس از این تصویر همان جنگ خرد برای عشق به شکل دور انداختن زمان و چاقو پرت کردن مورگان فری من، موازی به رختخواب رفتن براد پیت و همسرش است که در یک دیالوگ خسته و به وضوح برای عشقشان خیلی چشم بسته یکی دیگری را بی هیچ زحمتی دوست دارد.

مسلما هر سکانسی از این فیلم حرفهای زیادی برای گفتن دارد. سکانس پایانی جایی‌است که اوج زیبایی دارد. در دیالوگ وضعیت مغلوب و یا رها بودن فرد از پس سیم توری وسط ماشین و یا بدون آن دیده می‌شود. تقریبا هیچ جایی نماینده‌ی خردمندی، بدون هیچ لغزشی، از پشت توری دیده نمی‌شود. خردی که دیوید فینچر از زبان مورگان فریمن با بخش دوم حرفهای ارنست همینگوی موافق است. دنیا جایی است که می‌ارزد برای آن بجنگیم. این خلاصه ی ماندن در دنیاست. دنیایی که فینچر در تیتراژ تمام قصه اش را گفته است. 


از ویکی پدیای هفت ساخته دیوید فینچر :

دیوید فینچر (به انگلیسیDavid Fincher) (زاده ۲۸ اوت ۱۹۶۲)، فیلمساز آمریکایی است که بخاطر سبک تریلرهای سیاهش مانند هفت، بازی، باشگاه مشت زنی و زودیاک معروف است. فینچر دو نامزدی اسکار بهترین کارگردانی و دو نامزدی گلدن گلوب بهترین کارگردانیبرای فیلمهای سرگذشت غریب بنجامین باتن و شبکه اجتماعی را در کارنامه هنری خود دارد که برای فیلم شبکه اجتماعی ، گلدن گلوب بهترین کارگردانی را دریافت نمود.


دیوید فینچر
 در دنور از ایالت کلرادو به دنیا آمد و مادرش کلر و پدرش جک نام دارند. وقتی وی دو ساله بود، به همراه خانواده اش بهکالیفرنیا نقل مکان کردند یعنی جایی که فینچر در آنجا فارغ التحصیل شد. او با دیدن فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید به فیلم‌سازی علاقه پیدا کرد و در ۸ سالگی شروع به فیلم‌برداری با دوربین هشت میلیمتری خود نمود. او تاکنون برای شرکت‌های بزرگی فیلم تبلیغاتی درست کرده است .اشاره کرد. فینچر کارگردانی ویدئوکلیپ را با آثاری از مدونا آغاز کرد و بعدها ویدئوکلیپ‌های خوانندگان و گروه‌های مشهوری چون ایروسمیث، رولینگ استونز، اوت فیلد و مارک نافلر را ساخت.زندگی‌نامه
 [ویرایش]

نماهنگ [ویرایش]

فینچر توانسته تاکنون با خوانندگان سرشناسی همکاری کند و برای آن‌ها نماهنگ بسازد. خواننده‌ها و گروه‌های مشهوری همچونمدونا، مایکل جکسون (برای نماهنگ «او کیست»)، جورج مایکل، اروسمیت، رولینگ استونز و پائولا عبدل.

درباره فیلم‌ها [ویرایش]

بیگانه ۳ [ویرایش]

پس از ساخت چند کلیپ موفق، فینچر فرصت ساخت قسمت سوم فیلم معروف "بیگانه" را بدست آورد. در آن زمان، فیلم بیگانه ۳، پرهزینه‌ترین فیلم ساخته شده توسط یک کارگردان تازه کار در تاریخ بود. فیلم نامزد اسکار بهترین جلوه‌های ویژه شد اما نه نقدهای مثبتی بر آن وارد شد و نه فروش خوبی داشت. فینچر پس از این فیلم با مسئولین کمپانی سازنده "قرن بیستم" بارها دچار مشکل شده بود. وی گفته بود که مسئولین این کمپانی، اعتماد لازم را به فینچر ندارند.

وی پس از این درگیری‌ها مجددا به صنعت تبلیغات و ساحت موزیک ویدیو روی اورد و توانست یک جایزه گرمی را برای موزیک ویدیو "عشق قدرتمند است" از گروه رولینگ استونز کسب کند.

هفت [ویرایش]

در سال ۱۹۹۵، فینچر کارگردانی فیلم هفت را بر اساس فیلمنامه اندرو کوین والتر به عهده گرفت. داستان فیلم درباره دو کاراگاه (با بازی برد پیت و مورگان فریمن) است که در تلاش برای دستگیری قاتل زنجیره ای هستند که بر اساس هفت گناه کبیره، قتل انجام می دهد. فیلم در مجموع بیش از ۳۰۰ میلیون دلار فروش داشت و نقدهای بسیار مثبت منتقدان را توانست کسب کند.

بازی [ویرایش]

پس از موفقیت خیره کننده در فیلم هفت، در سال ۱۹۹۷، فینچر تصمیم به ساخت فیلم بازی گرفت. فیلمی که از نظر ساختاری شباهت زیادی با فیلم قبلی فینچر داشت. فیلم داستان بانکداری(با بازی مایکل داگلاس) است که یک هدیه غیر معقول را از طرف برادر جوانترش (با بازی شون پن) دریافت می‌کند که وی باید در آن بازی کند در حالیکه ممکن است جان وی را بگیرد. فیلم در گیشه و از نظر منتقدان موفق بود اما به موفقیت فیلم هفت نرسید.

باشگاه مبارزه [ویرایش]

باشگاه مبارزه محصول ۱۹۹۹، فیلم بعدی فینچر بود که داستان دو دوست ( با بازی ادوارد نورتون و برد پیت ) است که تصمیم میگیرند یک باشگاه مشت زنی زیرزمینی راه انداخته و زندگی جدیدی را شروع کنند. فیلم با توجه به شرایطش، در ابتدا از نظر فروش بسیار ضعیف بود و نقدهای معمولی دریافت میکرد. اما پس از انکه فیلم بصورت DVD وارد بازار شد و دیدگاه‌ها ی منفی از فیلم برداشته شد، توانست فروش خوبی داشته باشد بطوریکه یکی از پر صداترین فیلم‌های سال شد. پس از این تغییر نگاه، افراد و منتقدان زیادی فیلم را بهترین فیلم سال دانسته و بعدها در لیست‌های مختلفی که ارائه شد (و هم اکنون می شود)، فیلم به عنوان یکی از برترین فیلم‌های تاریخ سینما انتخاب شد.

اتاق وحشت [ویرایش]

اتاق وحشت تریلر بعدی فینچر بود که اصلا نتوانست در حد و اندازه‌های فیلم‌های قبلی فینچر باشد و نقدهای معمولی دریافت کرد. داستان این فیلم که محصول سال ۲۰۰۲ بود، درباره مادر (با بازی جودی فاستر) و دخترش (با بازی کریستن استوارت) است که در یک اتاق مخفی از دست خلافکاران مخفی می شوند و... .

زودیاک [ویرایش]

پس از ۵ سال دوری از سینما و در سال ۲۰۰۷، فینچر تصمیم به ساخت زودیاک گرفت. فیلم که بر اساس داستان واقعی ساخته شده است، درباره قاتل زنجیره ای بنام زودیاک است. در این فیلم بازیگرانی چون جیک جیلنهال، رابرت داونی جونیور، مارک روفالو و برایان کاکس به بازی پرداختند. فیلم در گیشه فروش بسیار کمی داشت اما از نظر منتقدان، یکی از برترین فیلم‌های سال لقب گرفت اما نتوانست در اسکار موفق باشد. این فیلم در جشنواره کن نامزد نخل طلا شد.

سرگذشت غریب بنجامین باتن [ویرایش]

سرگذشت غریب بنجامین باتن که داستان زندگی فردی (با بازی برد پیت) است که بر عکس سایر مردم، وقتی به دنیا می آید، پیر است و در طی گذشت سال ها، جوان تر می شود. فیلم از همه نظر موفق‌ترین فیلم فینچر است. در گیشه فیلم فروش بسیار خوبی داشت و در مراسم اسکار نیز نامزد ۱۳ جایزه اسکار شد و فینچر برای اولین بار، نامزد اسکار بهترین کارگردانی.

شبکه اجتماعی [ویرایش]

فینچر در سال ۲۰۱۰ فیلمی به نام شبکه اجتماعی را کارگردانی کرد که ماجرای درگیری های بین مارک زاکربرگ با موسسان فیس بوکرا نشان میدهد . این فیلم جایزه اسکار بهترین فیلم نامه را برد که نوشته ی آرون سورکین و برداشتی از کتاب میلیونر تصادفی بود . تهیه کنندگان این فیلم نیز کسانی همچون کوین اسپیسی ، اسکات رودین و مایکل دلوکا بودند . ترنت رزنر و آتوکس راس نیز موسیقی ای اسکاری برای این فیلم ساختند ، فینچر همیشه طرفدار کارهای رزنر در گروه موسیقی ناین اینچ نیلز (به انگلیسیNine Inch Nails) بود به طوری که در ابتدای فیلم هفت خود از ریمکس آهنگ نزدیکتر (به انگلیسیcloser) استفاده کرده است . این فیلم جوایز بسیاری برده است همچون گلدن گلوب (شامل بهترین فیلم درام و بهترین کارگردانی) ، سه جایزه از آکادمی هنرهای فیلم و تلویزیون انگلستان (به انگلیسیBritish Academy of Film and Television Arts) (شامل بهترین کارگردانی) و همچنین سه جایزه اسکار برای بهترین فیلمنامه اقتباسی ، بهترین موسیقی متن و بهترین تدوین فیلم .

دختری با خالکوبی اژدها [ویرایش]

فینچر در سال ۲۰۱۱ کارگردانی فیلمی به نام دختری با خالکوبی اژدها (به انگلیسیThe Girl with the Dragon Tattoo) را بر عهده گرفت که البته نسخه ی انگلیسی از فیلمی سوئدی با همین نام است که در سال ۲۰۰۹ عرضه شده است . این فیلم بر اساس کتابی به نوشته ی نویسنده ای سوئدی به نام استیگ لارسون و فیلمنامه ای به نوشته ی استیون زایلیان ساخته شده است . بازیگران این فیلم ، که در سوئد نیز فیلمبرداری شده است ، کسانی همچون دنیل کریگ ، رونی مارا ، کریستوفر پلامر ، روبین رایت و استلان اسکارسگارد هستند . همچنین فینچر و زایلیان قراردادی مبنی بر ساخت اقتباسهایی از دو کتاب دیگر همین نویسنده بستند به نام های دختری که با آتش بازی میکند (به انگلیسیThe Girl Who Played with Fire) و دختری که به سختی ها لگد می اندازد (بهانگلیسیThe Girl Who Kicked the Hornets' Nest) .

دنیای رابطه ها : شاهزاده و گدا 1

یکی از بزرگترین درگیریهای آدمای اینجا که توی هرم مازلو گیر کرده اند ایجاد یک رابطه سالم با ج ن س مقابل - مخالف - است. رابطه ای که شکننده بودن آن برای خیلی ها در آن سوی آبها جنبه ی شوخی دراماتیک و تاریخی پیدا کرده است. اینجا هدم تحلیل اینکه اصلا کدام نوع رابطه بد یا خوب یا قابل مشاهده است نیست و به همین سربستگی می روم سراغ نظریه ای که حرف ارتباط را می برد در فضای طبقات اجتماعی و اقتصادی مطرح می کند. برای سادگی بحث فرض می کنیم طبقات اقتصادی به همان دو دسته ی کلی دارا و ندار تقسیم شده باشند که خیلی دور از ذهن نیست. البته طبقات فرهنگی ایران هم کاملا پیچیده و بسیار دینامیک تر از دسته بندیهای اقتصادی دارند گسترش می یابند. 

حال فرض می کنیم که یک طبقه فرهنگی داریم و یک طبقه به نام غیره که البته این طبقه ی غیره دارد روزانه تعداد زیادی آدم را می ریزد توی دل طبقه فرهنگی. یعنی طبقه فرهنگی با همه ی عیب و عیوب احتمالی دارد به مدد رسانه های جهانی رشد می کند. 

اما یک چرخه ی معیوب از دینامیک ارتباطی بین دختر و پسر می تواند به شکل زیر باشد: 

1- سناریوی قطعی شده و اکثریت یافته برای خیلیها - حتی آنهایی که یکبار انتخاب کرده اند- پسر پولدار - خوش تیپ است. برای همین دختر از هر طبقه ای به دلیل همان فرهنگ دیگر باشی که یک سرش به خرده فرهنگهایی مثل تعارفات و عدم هویت شخصی آدمها در جریان بزرگی مثل جامعه در ایران وجود دارد، لشگری یک نفره خواهند بود که شاهزاده ی بالا شهری را به صورت زره پوش خلع سلاح می نمایند. اما بدی قصه ها این است که دنیای واقعی کمکی به این روند نمی کند. در نتیجه دختری با طبقه اقتصادی پایین به سرعت در ردیف اسباب بازیهای شازده قرار می گیرد. همین چرخه با اسباب بازیهایی ردیف می شود که دختر مذکور، در صف انتظار و از طبقات پایین دارد. این چرخه با اثر افزاینده ای می تواند باعث فرسایش ارتباطی هولناکی بشود که تقریبا روشن و واضح است. 

2- مورد عکس این کمتر اتفاق می افتد ولی وجود دارد و آثار مخرب بیشتری به جای می گذارد که به جمع کل آثار بخش اول کمک فراوانی می کند. 

3- به نظر در کشورهای دیگر به دلیل تعریف درست نحوه زندگی - LIFE style - آدمها توانسته اند با بودن در طبقه خودشان احساساتی مثل شرمنده بودن، بی هویتی، عدم استقلال هویتی فردی و ... را کنار بگذارند و به راحتی ارتباط با طبقه خودشان را برقرار کنند. 

4- به نظر برای دهه هفتادیهای عزیز یک انقلاب دوم ج ن س ی علاوه بر آنچه که امروز رخ داده و به گوش برنامه سازان صدا و سیما هم رسیده است، را پشت سر خواهند گذاشت. این انقلاب هر اسمی داشته باشد محتوی تاثیرات در این حوزه هاست. یعنی به وضوح هویتهای فردی شکل گرفته از کم رنگ شدن ایدئولوژیهای آدمها، باعث شکل دهی هویت طبقاتی آدمهای اقتصادی پایین جامعه می شود. این عرصه را برای امنیت هرچه بیشتر ارتباطها - از هر نوعی - بین آدمها فراهم خواهد کرد. به نظر مسئولین فرهنگی، یا هر نوع شتابدهنده ای در زمینه هویت بخشی به آدمهای طبقات پایین  که سخت در خواب خرگوشی پسر هندوانه فروش و دختر ترشی فروش در حال ازدواج فکر میکنند، باید کمی منعطف تر همین سناریو را به شکل توسعه یافته تری به پیش ببرند. خداوند پشت و پناهشان! 


پ.ن: 

بعضی دوستان به نظرشان این موضوع خیلی نادر رسیده است. ولی با توجه به اینکه واقعا اختلاف مالی طبقه ها در ایران زیاد شده است چنین بحثی به نظر خیلی قابل قبول می رسد. به علاوه بحث اصلی بنده می تواند طبقه متوسط فرهنگی را به عنوان اولین طبقه ی تخریب شده در این ماجرا، پر رنگ تر نشان بدهد و اصلا موضوع نادری نیست. کافی است به صورت تصادفی و آماری از تجربه های اطرافیانتان بخوانید و متاسفانه چنین مواردی را به وفور تردد آدمهای در کوچه و خیابانهای تهران ببینید. ارادت 

بازی اولین مواجهه با روز

تقریبا بعضی وقتها با حضور آفتاب بیدار می شوم. واقعا مثل ساکن اتاق زیر شیروانی دلم نمی کشد تصویری از اولین برخوردم با آسمان روز را جایی نداشته باشم. تقریبا خیلی از روزها این اتفاق افتاده است. مثلا این یکی به نظر مال چند روز پیش است. 

خیلی بلد نیستم بازی وبلاگی انجام دهم ولی از دوستانی که اینجا را می خوانند می خواهم در صورت تمایل  عکس اولین مواجه با روز را بگذارند و ما را هم خبر کنند. 


پ.ن: 

دوست عزیز ما زاغچه بزرگواری فرموده و عکس اولین مواجه با صبح را در بلاگ محترمشان گذاشته اند. ممنونم. 



خانم فلاح هم لطف نمودند و در بازی ماشرکت کردند



این هم خانه ما :