واقعا چرا باید آموزش زبان خارجی مثلا زبان انگلیسی به دانش آموزان ابتدایی که امید من به شما دبستانی ها ست، ممنوع باشد؟
شاید دلایل احتمالی این حرف اینطوری باشد:
الف- دانش آموزان مجهز به زبان کفار میشوند و با توجه به گسترش رسانه قادر خواهند بود بخشی از حملات Fword به صفحهی فوتبالیستها، هنرمندان ایرانی، ناشران برگزیدهی نمایشگاه کتاب، وزرای خارجه، تورم، ویکی پدیا و غیره را به عهده بگیرند که این یک جور آبرو ریزی برای آموزش و پروش خواهد بود.
ب- دانش آموزان ابتدایی با تسلط به زبان بیگانه، خارجی و گاهی لاتین خواهند توانست در سنین پایینتری، اقدام به مهاجرت به کشورهای خوشحالتر و خوش آب و هوا تر بنمایند که این زمینه را برای جبران خسارت توسط فرزندخواندههای افغانی و پاکستانی به جای قبلیها، فراهم خواهد آورد که بازهم مسالهی زبان فارسی و لزوم آموزش هر چه بیشتر آن در سنین پایین به کودکان را در برخواهد داشت.
ج- دانش آموز ابتدایی بدون تبلت و استفاده از زبان انگلیسی در استفاده از این وسیله خواهد ماند. بنابراین نامبرده پس از مدتی خسته شده و با هدایت مراجع ذیصلاح به آغوش خانواده و درس و مشقش باز خواهد گشت.
د- دانش آموز ابتدایی بهتر است برای تقویت ریشههای خودش در داخل تلاش کند تا برود سراغ استفاده از شبکههای اجتماعی ضاله و با پسرخالهی خارج نشین و از بیخ خارجی خودش چت زبان بیگانه، تلاوت بفرماید.
ه- طفل ابتدایی اصلا فردا خواست زن بگیرد، باید به زبان مادری خودش و آنچه که از قوم مهاجر در تهران موجود است مسلط باشد نه آنکه در آینده ممکن است احتمالا به دردش بخورد.
و- هر گونه کاشت، داشت و برداشت زبان لاتین – نه زبان انگلیسی در وزارت عریض و طویل آموزش و پروش- برای دانش آموزان مقطع ابتدایی ممنوع و از مصادیق بارز کودک آزاری به حساب میآید.
برای آموزش ریاضی به بچهها باید حسابی خویشتندار باشید. همیشه کمک کنید تا وقتی راه حلی که در ذهنشان هست از حالت فرار به حالت مایع و بعد از آن جامد تبدیل نشده است، دست برندارید.
روش قدم به قدم راهنمایی کودک دبستانی به سویی که بتواند مرحله به مرحله وکم کم سوال را حل کند به سلیقهی بنده اینطوری است:
آیا این سوال جواب دارد؟ بعضی از بچهها فکر میکنند چنین سوالی چطور ممکن است جواب داشته باشد. برای همین حتما طفل دلبند خودتان را متقاعد کنید که جواب وجود دارد. از او بخواهید که کم کم دربارهی اطلاعات مساله فکر کند. برای حل مساله باید از اطلاعاتی که در دو مرحله پیش آمده است: مرحلهای که آلبرت و برنارد هر دو – نمیدانند- به عنوان مرحلهی اول و مرحلهی بعدی- مرحلهای که برنارد – جواب را فهمیده است، استفاده کند.
نوشتن گزینهها در دسته بندی نشان داده در مساله مهم است. پس به عنوان راهنمایی این موضوع را به او گوشزد کنید.
در مرحلهی اول وقتی هر دوتا نمیدانند چه معنایی میتواند داشته باشد: مفهوم یکتایی- به او یاد بدهید وقتی یک عدد یکتا برای جواب وجود دارد، ندانستن برای آلبرت و برنارد معنایی ندارد. بنابراین گزینههای 19 و 18 باید حذف شوند. در اینجا مرحلهی اول اتفاق افتاده است. حال باید به مرحلهی بعدی رفت. اگر مفهوم یکتای و حذف گزینهها را متوجه نشد، جلوتر نروید. برای او مسالههای آسانتری را حل کنید. برایش مثالی از آدرسهای خیابانهایی بزنید که هم نام هستند. از خیابانهای یکتا مثال بزنید تا سرانجام قانع شود. به او یاد آوری کنید که آلبرت و برنارد علم غیب ندارند و حسابی دربارهی حذف گزینهها فکر کردهاند. به او یادآوری کنید که این مرحله اطلاعاتی رد و بدل می شود و الا در آن برنارد نمی توانست بگوید الان من دیگر می دانم. به او راهنمایی کنید که با این کار در مرحله ی دوم برنارد بعضی گزینه های دیگر را حذف کرده یا از همین موارد موجود جواب را فهمیده است. همانطور که می بینید. وقتی برنارد با قاطعیت جوابی را می دهد پس باید از بین گزینه های ممکن گزینه ای را بتواند انتخاب نماید که حتما یک حالت برای جواب داشته باشد. جواب باید 17 ژوئن باشد. چون در غیر این صورت هر کدام از خطها که انتخابهای آلبرت را در دسته بندی نشان می دهد دارای بیش از یک جواب است. به نظر باید در این مرحله برای تثبیت جواب تا آنجا که می توانید حوصله کنید. کودک خود را در میانه ی راه رها نکنید. از او بخواهید در فرآیند حل مساله به یافتن جواب قناعت نکند و راه حل را از اول تا آخر بارها مرور کند تا واقعا و با استدلال لازم بیاموزد. مساله ای مشابه برای او طرح کنید که او در زمان مناسب آنرا حل کند. برای طرح مساله همان 10 تا زوج عدد را با تکنیک حذف یکتایی ها و بعد پیدا کردن زوجی که تنها زوج باقی مانده است، را استفاده نمایید. می توانید برای پیچیده شدن فرآیند حل مساله و تعمیم آن برای شرایط سخت تر، حذف زوجها در دو یا سه مرحله انجام دهید. به خاطر داشته باشید با حل معماهای پیچیده تر و تعمیم یافته تر کودک شما مهمترین دستاورد ریاضیات یعنی تعمیم دهی را خواهد آموخت.
پ.ن: به عنوان معمای پایانی اگر گفتید روبان جمعیت مبارزه با سگ کشی چه رنگی است؟
پاسخ: نارنجی
1- اینکه سعدی علیه الرحمه همچنان برتارک ادبیات دنیا میدرخشد آیا جای شکی دارد؟ دریغا که روح آریایی ما اجازهی جز این را نمیدهد. کما اینکه هنوز هم کتابهای شفا و قانون بوعلی سینای ما در دانشگاههای اروپایی تدریس میشود.
واقعا خوشا به حال سعدی که هم مینوشید، هم با خلق میجوشید، هم در گردش طبعاش حسابی میکوشید.
برای همین روزی از روزهای آفتابی و غیر مطمئن در بهار همان سال به طور اتفاقی به یکی دیگر از ژانراهای عاشقانه ای که بلد بود دامن زد و پای عافیت از پای افزار رخوتش بیرون کشید و برهنه پا در وادی هالیوود قدم نهاد:
جوانی پاکباز پاکرو بود………………………که با پاکیزه رویی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم…………به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد……………..مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر………..مرا بگذار و دست یار من گیر
در این گفتن جهان بر وی بر آشفت……..شنیدندش که جان می داد و می گفت:
حدیث عشق از آن بطال منیوش………..که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران، زندگانی……………….ز کار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقبازی………چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی…………..حدیث عشق از این دفتر نبشتی
باور کنید از دنیا رفتن یک آدم 94 ساله هم به اندازهی خودش دردناک است. شاید اینکه عکس تنها کسی که توی اتاقش میزد من بودم و دو تا از پسرهاش که شهید شدند، روی گردنم سنگینی می کند. بعد از اینهمه سال درد و رنجی که ما ندیدیم و نکشیدیم خلاص شد.
شوهرش حدود سال 65 یعنی حدود سی سال پیش از این از دنیا رفته بود. ما خیالمان جمع بود که سال تا سال همان جا خانهی دایی جان است. همیشه خوش اخلاق و سرحال دیدیمش. من توی نود و سه سالگی آخرین بار دیدمش. ما از آنجایی دیدیم که زن حاجی بود و همیشه خانهشان جمع میشدیم. عید قربانها و بقیهی روزها، مادربزرگ پدریم را یادم هست که وقتی خواسته بود ببیندش میگفت: روم نمیشه. این خانم دوتا بچهاش شهید شده. من یک دونه شهید دارم.
هر چه هست ما خیلی از این آدمهای فامیل را دور و برمان داریم و هیچ وقت خبری ازشان نمیگیریم. چرایش را نمیدانم شاید از مرگ و پیری میترسیم.
مادر خان جان که اسمش بی بی جان بود و من در روزهای کودکی وقتی دبستان بودم، درست یک روز سرد که داشتم یک کتاب داستان دربارهی یک آدم برفی میخواندم، آب شدن و مردنش را دیدم. توی تراس بودم که گفتند تمام کرده است. از بیبی جان و بعد خوان جان، مامانی، مادر و خودم. همهمان بچهی اول خانواده بودیم. دو تا عکس هم گرفته بودیم. اولی یک عکس هست که همهی خانومها با چارقدهای رنگ به رنگ خودشان تویش ایستادهاند. مادر هم مرا توی بغلش دارد. بچه اولها بعد از این اما، یک بار دیگر عکس گرفتهاند. وقتی که بیبی جان دیگر نبود. این دفعه از خان جان تا من که حالا روی پای خودم ایستاده بودم. امروز فردا هم باید این عکس را به روز رسانی کنیم. فقط سه تا از آن دسته ماندهایم که هر کدام یمین و یسار عالم برای خودمان داریم زندگیمیکنیم. توی آخرین عکسها خان جان دیگر آن اخم گوشه ی ابروهای ظریفش را ندارد. آدم وقتی به سنگها و کوه ها نگاه می کند که شاید میلیونها سالشان هست، فرقی بین پنجاه، شصت و نود سال نمی بیند.
روحش شاد
وایبر دیشب بالاخره کارم را ساخت. رفتم و دیدم این بار بعد از چنجاه بار leave کردن گروه های وایبری این یکی را داشته باشم ببینم چطور می شود.
داستان دیشب را میگفتم که نشستم و از آن همه متن و جوک و توصیه به روح ایرانی و کلی حرفهای نژاد پرستی و مزههای مترویی، رسیدم به چهار پنج تا جوک دسته اول که آدم را بیشتر از یک ساعت شارژ نگه نمیدارد. صدای دیلینگ و دیلینگش را قطع کردم. دیگر دقیقا نمیدانم پرچم چه کسانی بالا بود که خوابیدم. صبح با یکی دو تا از بچههای واتس آپی جدید و وایبری قدیمی صحبت میکردم. به نظرشان رسیده بود که دیگر جوک استفاده نکنند و عکس /نوشته و ویدئو بفرستند. طبیعی یا غیر طبیعی، نشستن روی رنده به آدم اجازه نمیدهد کمی تکان بخورد و شاد هم باشد.