360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

بخت کوچکتر مساوی تناسخ خرافه ها

من اعتقاد کاملی به این پیدا کرده‌ام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب می‌شود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار می‌شوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشه‌ی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب می‌پرم.   

 بو می‌کشم. پنجره را باز می‌کنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو می‌کنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمی‌شود طوفان را نادیده‌گرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظره‌ی ذهنی‌تان چیزی که از بچگی خیلی سعی کرده‌ایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقه‌تان را می‌گیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که می‌تواند لکه‌ای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچه‌ی پدر برای آدم ادا اطوار در می‌آورد ناز می‌کند  و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمی‌شود کنار باغچه هم قدم زد.  روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا  به این جور چیزها و این که امروز با همه‌ی بدی‌اش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشه‌ی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی  به آدم می‌دهد که می‌شود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشی‌های روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. می‌روم توی فیس بوک دوستان مجازی‌ام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام می‌دهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار می‌خواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم می‌شناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا می‌رسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل می‌گیرد. انگار با دوستانت نشسته‌ای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف می‌زنند. یکی یک چیزی می‌گوید و بقیه‌پی‌اش را می‌گیرند و عده‌ی زیادی هم که اصلادیده نمی‌شوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان می‌دهند. 

از اینکه به آدمها توصیه می‌کنم بروند کتابخانه دارم پشیمان می‌شوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را می‌کشد. طوری می‌شود که اصلا در طول سال باید جایزه‌ی جهانی ویژه‌‌ی کتابدار‌های خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. می‌روی تو انگار وارد حمام زنانه شده‌ای. می‌گوید چی می‌خواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی می‌خوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در می‌زدید – زدیم  - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده! 

فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت می‌شود فلان روز تشریف بیاورید


کاهش وزن تا پایان فروردین به سعی اسطرلابات

1- بعضی اوقات با غول تجربه کشتی می گیریم و زمین گیر می شویم. غول تجربه می گوید این ادا و اصولهای غیر ممکن را بهتر است با جهش های هورمونی و نیمه  شبی، در جهت تصمیمهای بنیادی، قاطی نکنیم. برای نوشتن هم اینطوری ام. نمی‌توانم دست از مطالب قدیمی بردارم.    برایم جراحی یا یک همچین چیزی نیست. ولی انرژی خوبی دارد. برای خودم، روشنایی است. خودم دارم می‌فهمم چه مرگم بوده و چه مرگم خواهد بود. نوشته‌های قدیمی شما را از آینده خبردار می‌کنند. اینکه هر چه بیشتر دوست داشتنی شوم برایم بهتر است ولی هزینه‌های احمقانه‌ی خودش را هم دارد. به روی آدمها نیاورید که مرضشان حاد است ولی اشکالی ندارد گاهی از انفعال درشان بیاوریم.  

هیچ دلیلی برای هر روز منتشر کردن وجود ندارد. از طرفی سوژه‌های آدم را پروار می‌کند. آدم را بی واسطه درگیر بازدید کننده و رنک می‌کند. اگر هم این وسواس به کنار برود، موضوع اینکه کسی هست که هر روز حالات آدم را رصد می‌کند خیلی توی چهارچوب آدمیزاد جا نمی‌شود. مزه‌ی دهنم عوض شده. لابد دارم سرما می‌خورم.  اما گاهی هم حساب می کنم، همت روزانه و نوشتن یک جور ثبت کردن یا به قول جامعه شناسها - اتنوگرافی- اجتماعی است. شاید اگر بی دقتی تعمدی و غیر مطلوب آدمهای با ذهن منظم را به عنوان تنها چکشی که میخ تصویر - نوشته های دنیای ما را می کوبد، در نظر نگیریم. نوشتن روزانه، لازم و ناگزیر است. 


2- کاش قطره‌ی آبی بودم از هیچ سنگی  نمی‌ترسیدم. همه جا روان بودم. اگر روزی با قطره‌های قهوه‌ای یا زرد فاضلاب قاطی می‌شدم امیدوارم بودم وقتی دارم پایین‌تر سقوط می‌کنم. یک لحظه فقط یک لحظه از تمامشان جدا شوم و فکر کنم کی هستم. یک لحظه رخوت این سقوط مرا امیدوار می‌کرد به روزی که دوباره بخار شوم و تو دل میلیاردها قطره‌ی منتظر فرود ابری شویم که هیچ کسی به کسی حسودی‌اش نمی‌شود. هیچ کسی برای بودن یا نبودن کسی نگران نیست. بودن هیچ نبودنی ندارد. همیشه هستیم مثل نقشه‌ی جغرافیایی که بعد از ملیونها سال ممکن است گوشه‌اش کمی بسابد. یا قاره‌ای دلتنگ بشود و بخواهد از جفت جدا شده‌اش خبر بگیرد و برگردد. 


3- گاهی وقتها متعامدانه حرف توی حرف می‌آورم و یا حرف اصلی را اینقدر لفتش می‌دهم تا طرفم فکر کند این بابا این کاره نیست و پرت است و حساب کتابش افتضاح است. اینطوری  کلی از شر موجودات روشن‌فکر بورژوا زیست یا متمایل به تقلید از هر دوتای اینها را دست به سر می‌کنم. باید اینطور باشد. باید یاد بگیرند آدمها را مثل سبزیهای فریزری که سال دوازده ماه ممکن است کسی ازشان سراغ نگیرد برچسب نزنند و اگر اینطوری هستند بگذارند برای خودشان یک راهی را هر چند اشتباه بروند. بروند و  در بهشت خودشان میز و صندلیهایی که اشغال کرده‌اند، داشته باشند. شاید تا آخر عمر هیچ جور صندلی‌ای اشغال نکردم. حتی رفتم سراغ چیزهای بهتری غیر از اشغالهای  اجتماعی. 

عطر درمانی بدون اتراق توی مراکز خرید امکان پذیر است؟

 1- دیشب یک مجری تپل از مجریهای جذاب و غیره رادیدم. احتمالا داشت از تمرینی چیزی برمی‌گشت چون نای حرف زدن نداشت همین طور سرپایی سلام و علیک کردیم و تبریک عید و چرخش به سمت و سوی خودمان شاید به اولتیماتم خانومش که گفته است: فیتنس چیه؟ داری سکته می‌کنی، سر شب از خانه خارج می‌شود و بعد از آن توسط سرپایینی باشگاه به خانه، به آغوش خانواده برمی‌گردد. 

خانم  شنیدم ژاپن الان معدن فیتنس و زیبایی دنیاست. بریم اونجا؟  

چطور؟ 

هیچی اونجا حموم خاک اره می‌گیرن ملت. 

خدایا به همین وقتِ خاک اره، سفر ژاپن را نسیب ما بفرما. 

2-  یعنی حالا که توافق هسته‌ای صورت گرفته است ما برای رسیدن به شرکت باید کراوات زده باشیم؟ مهمتر از آن مساله ی موفقیت تنها هشت درصد از صد درصد برنامه هایی است که اول سالی برای آخر سال در نظر می گیریم. منابعش هم موجود است. به هر حال دوست دارم آن یکی مجریهای تپلی که می شناسم هم سر عقل بیایند و به - عرصه ی غذا یا food court  مورد علاقه شان مراجعه نمایند. 


3- دانشگاه که قبول شدم یکهو توقعات ازم خیلی  بالا رفت. یکهو مهندس شدم مثل همین سال تحویل که یکهو قلبها و دیده‌ها را تغییر بنیادی می‌دهد. قرار شد یکهو منی که تا سرکوچه نرفته بودم و از هر موضوع مهندسی بی‌خبر بودم به سوالات مهندسی اطرافیانم پاسخ بدهم. مثلا اینکه چرا پمپ آب خانه‌ی دایی اینها گاهی وقتها اینقدر دردسردار می‌شود. در این بین کسانی که از آدم توقع ندارند را ستایش می‌کنم. با یکی از بچه‌های هم دانشگاهی‌مان که برق می‌خواند داشتیم قدم می‌زدیم. یکی از همکلاسیهای دوره‌ی راهنمایی‌اش را دید. با پسرک عشق کردم. وقتی فهمید برق شریف درس می‌خواند برگشته بود و گفته بود: تو که درست خوب بود چرا رفتی برق؟ از دید پسرک برق معادل  برق در رشته‌ی کار و دانش بود. اینطور آدمها هیچ وقت به آسمان نگاه نمی کنند. شاید توی بچگی و به طور اتفاقی زیر آسمان دمر خوابیده باشند و ستاره‌ها را  دیده باشند. برای همین همان تصویر درخشان ستاره‌ها را سالهای  سال گوشه‌‌ی ذهن دارند و اصلا مثل خیلی دیگر از آدمهای سخت گیر و وسواسی دچار به روز رسانی‌های گاه  و بیگاه نمی‌شوند. 


4- آدمهایی با دسته‌ی کاملا مشخصی که اهل چسبیدن به دیگران هستند. به درستی که یکی از مهمترین‌ تعریفهای رفاقت برای ایشان، عمل چسبیدن و لذت بردن است. اینطور آدمها خیلی از وقتها دسته‌ی عجیب و غریبی هم دارند. یعنی می‌توانند دچار بی اعتمادی هم باشند. یک بی اعتمادی اخلاقی که سراسر پوستشان را گرفته است. برخورد کف دست شما با کف دست ایشان به منزله‌ی احوال پرسی، یک اصطکاک خشک و دارای الکتریسیته‌ی زیادی است. این طور آدمها زیاد توی زندگی‌ام آمده و رفته‌اند. خودشان آمده‌اند و خودشان رفته‌اند. اینطور آدمهایی، اینقدر بهت بی اعتماد هستند که دوست دختر، همسر و یا هر چیزی که دارند ازت مخفی می‌کنند ولی دوست دارند کنارت و به عنوان رفیق در مجاورت تو نفس بکشند. یک لحظه از دم و بازدم اینطور آدمهایی خلاص نشده‌ام. اما دیگر بعد از این همه تجربه در  زمینه‌ی فرار کردن از اینطور آدمها، این رفتارها برایم خنده‌دار و تاسف برانگیز است. تاسف برانگیز بودنش بابت این است که اینها هیچ وقت خودشان نیستند همیشه در حال مشاهده و یادگرفتن بی پایان و تقریبا بی چون و چرا و تقلید وار از دیگران هستند. مثل کسی که هزاران خرده ریز بی مصرف خریده است و حالا قسمت زیادی از خریدهایش که یک روز اینقدر برایش ذوق و شوق به ارمغان آورده بودند، آینه‌‌هایی بابت دق کردن شده‌اند. اینکه همیشه احساس می‌کرده‌اند از دیگری پایین‌ترند. باید بروند حریف را بگیرند و از نزدیک مواظب حرکاتش باشند. از دست این طور آدمها در زندگی‌ام حتی حمام نمره هم نتوانسته‌ام بروم. هیکل خموده‌ی ما چیز جذابی نیست ولی مشکلات اینطوری زیاد داشته و دارم. یکی جلسه‌ی نقد فیلم و دور همی و کافه و دختر بازی دعوت کرده بود. نرفتم. می‌گفت فلان روز دیدمت داشتی توی هفت تیر الک دولک بازی می‌کردی و هزارتای اینطوری که آدم را توی سرمای اول بهاری، زکام می‌کند. 


5- از تکرار  اینکه ذره بین دست بگیرم و خودم را مشاهده کنم، خسته شده‌ام. گاهی لازم است خودت باشی ولی از نگاه دیگران زندگی کنی. مثل موج سواری که هر چقدر فلسفه بافته باشد، وقتی روی موج دریاست بهترین گزینه برایش موج سواری درست و انجام حرکات و انعطافهای لازم برای غرق نشدن و لذت بردن است. کنجکاوی مقدم بر علاقه است. علاقه هر روز به یک طرف میل دارد. کنجکاوی بیرونی‌تر و زنده‌تر است. به درد موفقیت می‌خورد. موفقیت یعنی رشد دادن عضلاتی که دیگران می‌بینند و مایل می‌شوند برایت دست بزنند ولی کشیدن بار این عضلات برای یک مرد چابک، بسیار سخت است.

سیزده به در امسال در لوزان سوییس

شب سیزده به در یا همان روز آشتی با طبیعت است. سالهایی که در چنین روزی رفتم پارک خانه هنرمندان تناقضات عجیبی دیدم. در روز آشتی با طبیعت خانواده‌های همه‌جای تهران بی خیال – وارد چمن نشوید- هستند    و دقیقا روی چمنها اتراق می‌کنند. انگار نشستن روی بخت سبزه‌ایشان از واجبات باشد. عده‌ی دیگری هم مشغول آش پختن روی پیک نیک هایشان هستند بالا و پایین هم ندارد تقریبا تمام پارکهای تهران چنین منظره‌ای دارند. شهرداری هم انواع بروشورها و اطلاع رسانی‌ها را برای شهروندان انجام می‌دهد. طرح مبارزه با جانوران موذی، نقاشی و چیز نوشتن روی بنرهای زمینی پارکها و از همه مهمتر کلی بروشور مجانی درباره‌ی تهران  گردی و دیدن جاهای دیدنی  تهران. واقعا هنوز با این حرف – جاهای دیدنی تهران- ارتباط برقرار نکرده‌ام. بدک نیست ولی مثلا موزه‌ها نه فرهنگ مدیرانش درست است  که همیشه بخش زیادی از تالارهای موزه به دلیل سوء مدیریت‌شان تعطیل است و برای  دیدار از آن باید آشنا و پارتی داشته باشید. نه فرهنگ اکثریت کارکنانش. انگار به عنوان بازدید کننده نقشه ی سرقت می کشید. توی مترو یکی از بچه‌های شرکت منتهی در واحد پشتیبانی شبکه را می‌بینم. صدایش می‌کنم. گپ کوتاهی درباره‌ی تهران گردی می‌زند. بهش می‌خورد از آن دختربازهای تخس باشد ولی طفلکی دو تا دختر آورده که توی بخش خانمهای مترو آن هم به آن خلوتی، سوار شده‌اند. دارد از کتابفروشی تازه بازسازی شده‌ای که وابسته به یک موزه است بیرون می‌آید. یک موزه نزدیک بهارستان که توصیه می‌کند بروم  و ببینم. شب بعد از مدتها غیبت از تهران باید بروم و تجریش حاضری بزنم. به یکی از بچه‌ها زنگ می‌زنم. نای بیرون رفتن ندارد در حقیقت دیدار را به بعد از تعطیلات موکول می‌کند. واقعا افسردگی مثل غبار آلودگی هوا همه جای تهران سرایت کرده است. می‌روم مسیرهای ترکیبی مخصوص خودم که شامل پیاده روی‌های طولانی و طاقت فرسا، البته از دید اکثریت غریب به اتفاق ملت است، را به مقصد تجریش انجام می‌دهم. کل روز را خوابیده بودم و شارژ شده بودم. تلویزیون برنامه‌ی  روز سیزده شبکه‌ی سه‌اش توی فضای بسته‌ی استادیو برگزار می‌شود. شب به یکی دیگر از دوستان زنگ می‌زنم. خودش را از کتابخانه‌ی ملی می رساند. با هم می‌رویم بیرون. می‌گوید: از خدا می‌خواستم تو همین لحظه یکی باشد که باهاش حسابی حرف بزنم. نمی‌دانستم نماینده‌‌ی خداوند در امور دوستان هستم. به هر صورت بهتر است در اینگونه مواقع واقعا به یکی زنگ بزنید و منفعل نباشید. شب مهمانم می‌شود. کلی حرف تکراری درباره‌ی ازبین رفتن  اجتماع  و نبودن رابطه‌ بین آدم‌ها می‌زنیم و توافقات هسته ای مربوط به خودمان را امضا می‌کنیم. اینکه  بیشتر رابطه‌ها  شکارها و ماجراجویی‌های جنسی شده‌است و لاغیر. موهیتوی خانگی با شربت نعنا، هندوانه و خیلی از عرقیجاتی که مثل یک بار تندر برایش می‌ریزم و دوست دارد. هنر خواهر گرامی است. کلی راجع به دوره ی شخصیت شناسی که رفته است حرف می زنیم. آرکه تایپهای مختلف را برایم مرور می کند. کمی هم سریال می‌بینیم تا خوابمان ببرد. دیروز که آمدم تهران داشتم خفه می‌شدم. اصلا با این شهر مرده و بی خاصیت ارتباطم کاملا قطع شده بود. الان یک روز و نصف است که دارم دوباره و به اجبار باهاش آشتی می‌کنم. تعقیب کردن اخبار هم مثل خوردن چایی با قند یک عمل سنتی است. عده‌ای هم چایی بدون قند می‌خورند. عده‌ی دیگری هم از شیرینی و شکلات‌های بیگانه استفاده می‌کنند. کاش این تبلیغ کننده‌های چادر، حجاب برتر، این شعار را با این روش ملموس‌تر می‌کردند: قند همراه بهتر چای خانواده‌ی شما. یا قند شیرینی برتر. 

عده‌ای اخبار لوزان سوییس  را تعقیب  می‌کنند. درباره‌اش کلی جک وایبری هم در آورده‌اند. بدترین کار استفاده نکردن از نوروز و طبیعت لوزان سوییس برای ادامه‌ی نسل و مذاکرات طاقت فرساست. مثل بیگاری توی جهنم با دیوارهای شیشه‌ای و نزدیک بهشت است. توی فکر تنیس هستم. نمی‌دانم به کدام‌یک از نزدیکانم که یک جورهایی مجاورت، همکاری  و رفاقت داریم پیش نهاد پارتنر شیپ بدهم. باید  آدمی با انرژی و سفت و سخت باشد. بارها سر فعالیتهای گروهی، ضربه فنی شده‌ام  و گیر آدمهای بیش از حد دم دمی مزاج شده‌ام. بماند.  توی خیابان بعضی ادمهای  تنها را می‌بینم که با لباس ورزشی دارند خیابان گز می‌کنند. بعضی‌هاشان همینطوری  که این Protest شان آنها را در ردیف ورزشکاران قرار داده است، سیگار به دست خیابان را طی می‌کنند. سلفی‌گیرهای کنار خیابان و در حقیقت توی پارک که وسط لاله و لیلیوم‌های شهرداری تهران نشسته‌اند، خودشان هم از این همه واجب بودن عکس سلفی خانوادگی خنده‌شان می‌گیرد. Single mother هایی که با کودکشان آمده‌اند پارک، خیره به خوشبختی بقیه، گوشه‌ای در حال نظاره هستند. بعضی وقتها از گفتن جزئیات خنده‌ام می‌گیرد. دختر بچه‌ی ده ساله‌ای بود که بهش جلد پنجم قصه‌های مجید را داده بودم، خوانده بود و حالا سوال اساسی‌اش این بود که چرا اینقدر درباره‌ی جزئیات حرف زده است. شاید مساله مربوط به باور ما درباره‌ی کتاب و قصه خواندن، همان حکایتهای پند آموز و نصحیت‌گر سعدی است و تقریبا توی قرن هشتم باشیم. شاید تقویم از روی  محتوای کتابهای درسی تعیین می‌شود. توی پارک روی  نیمکت پدری نشسته و دارد یک چیزی شبیه بروشور دیدنی‌های تهران را می‌بیند انگار تازه‌ترین بیانیه‌ی لوزان درباره‌ی فعالیتهای هسته‌ای را مرور می‌کند. مادر کتابی را که از نمایشگاه‌های قزمیت کتاب خریده است طوری می‌گیرد که از بیست متری، عنوانش  هم دیده شود: زن شیفته. احتمالا سی و چند سالی است که کتاب نخوانده چون دقیقا لای کتاب دارد به حضرت عزراییل نگاه می‌کند. دختر هم به تقلید از مادر مشغول خواندن است. 
موقع برگشتن، مترو خیلی خلوت است. توی این خلوتی یک خانمی با یک پله فاصله پشتم سبز شده است. با تعجب بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم. خنده‌مان می‌گیرد. ناخودآگاه می‌گویم : فرهنگ عجله...
- نه من عجله نداشتم. داشتم می رفتم همینطوری دستم خورد بعد دوباره با دست نشان می دهد.  
فاصله‌مان چند تا پله می‌شود. صدای لیز خوردن می‌شنوم. دخترک دوباره می‌خندد. 
- خانم شما حالتون خوبه؟ ... به نظرم سیزده رو درست در نکردید دچار مصیبت شدید.  
همچنان می‌خندد. هیچ وقت توی خیابان با کسی بیشتر از این ارتباط نگرفته‌ام. به پشت سرم نگاه نمی کنم و می روم. عصر با یکی از دوستان قرار پینگ پونگ دارم. خسته و خاکشیر، شب می شود. 


دعوای خانوادگی خاتون آبادی ها و نازدون آبادی هاشون

هر خانواده‌ای بالا و پایین‌های خودش را دارد. در خیلی از موارد وقتی مثلا خانواده‌ی مادری شما خاتون آبادی باشند و خانواده‌ی پدری تان از تیره و طایفه‌ی نازدون آبادی، دعوا که می‌شود   یا همه‌ی بچه‌ها خاتون آبادی هستند یا همه باهم پشت وانت نازدون آبادی‌ها جمع شده‌اند. اما احتمالا خود بچه‌ها اصلا نه نازدون آبادی محسوب می‌شوند و نه خاتون آبادی. بلکه این محصولات مشترک  یک گونه‌ی جدید پاشگون آبادی هستند که با بخث و اقبال فراوانی پا به عرصه‌ی وجود گذاشته‌اند. بدین ترتیب پاشگون آبادی‌ها نه به صراط خاتون آبادی‌ها مستقیم هستند و مثلا می‌گویند: خوب حالا که چی؟ دایی فلانمان اگر خاتون آبادی نبود نمی‌توانست اعتیادش را ظرف 17 سال جمع و جور کند. در نظر بگیرید خط ترمز یک اعتیاد ساده در خانه و زندگی خاتون آبادی‌ها به عنوان نماینده‌ی بشر بر روی زمین ممکن است در بهترین حالتها 17 سال باشد. یا مثلا گاهی لازم است نازدون آبادی‌ها از روح لطیف جد بزرگشان که همیشه در ارتفاعات و معابد آناهیتایی شروع به خانه سازی و جفت گیری می‌کرد، چقدر به تمدن امروزی بشر بر روی زمین نزدیک بوده است؟ چقدر از فال بین‌ها از قبل‌ترهای پیش، پیش گویی کرده بودند که از تخم و ترکه‌ی زن سوم جد بزرگ نازدون آبادی‌ها تیره‌ای تشکیل می‌شود که برسد به پدر شما و شما بی اطلاع ازش بروید طرف خاتون آبادی‌های کاملا معمولی را بگیرید. خلاصه در دعواهای منطقه‌ای و خانواده‌گی لازم است همیشه هوای مسایلی که از آن بی خبر هستید را داشته باشید. یک درصد چاق و چله هم برای ملحق شدن به تیم حریف داشته باشید. به هر حال به عنوان سر سلسه‌ی یک سلسله‌ی جدید مثل پاشگون آبادی باید بدانید که پنالتی زن روزگار توپ را کدام طرفی خواهد زد تا به همان سمت بروید. البته طبق همین قاعده بدانیم و آگاه باشیم که پنالتی زن روزگار کاملا حرفه‌‌ای است و توپ را محکم به گوشه‌هایی می‌زند که شما دستتان نرسد. برای همین لازم است هراز چند گاهی در بین دعواهای دو قبیله که در سطح خانواده‌ی شما ممکن است رخ نماید، غریزه‌ی خود را تقویت کنید و به سمت مناسب بجهید.

اصلا بهت نمی خوره خاتون آبادی باشی. اوایل که رفتی دبیرستان اوضاع عوض شد. مطمئن شدیم که تو یک خاتون آبادی اصیل هستی تا وقتی که دانشگاه واحد نازدون آباد قبول شدی. کشتی ریشه هات از ساحل خاتون آباد لنگر برداشت و عزم سفر به نازدون آباد کرد...

- باور کن اینا همش حرفه من از اول داشتم یه پاشگون آبادی می شدم. یعنی برای خودم قوم و قبیله ی جدیدی بودم. حتی توی تاریکی هم نه نازدون آبادی ام نه خاتون آبادی. حالا شما قضاوتتون محترمه ولی اگه دوست داشتید یه روزی دوست دارم مقر پاشگون آبادیهای مستقل و مقیم مرکز رو راه بندازم. 

- اشکالی نداره. تو بگو من جدیدم ولی ما می دونیم ما از بچگی راه رفتنت رو دیدیم می دونستیم همون وقتهایی که تازه شروع کردی به قدم زدن فهمدیدیم عین جنس خاتون آبادی هستی. نمی دونیم چی شد با این نازدون آبادی ها وصلت کردیم ولی شد دیگه. به هر صورت کاریه که شده باید بشونیمشن سرجاشون. 

1- هر پسری از پدرش کلکهای مختلفی یاد می‌گیرد. این پدر و پسر یک ساله به همراه مادرشان آمده‌‌اند خانه‌مان. پدر بهش می‌گوید برو به فلانی مشت بزن. تعجب آمیز است. بعد پسرک شیرینش می‌آید نزدیک و خجالت می‌کشد.پدرش می‌گوید: شیش ماهه دارم باهاش بوکس کار می‌کنم. کیسه بوکس هم داره. پسرک همچنان شیرین و چشم درشت به شیطنهای بی پایانش ادامه می‌دهد.

2- این روزها بارانی است و هوای خوب دارد همین اول سالی همه را شارژ می‌کند. حتی چاله‌‌های کوچک و بی مصرف دره‌ی عباس آباد توی بزرگراه مدرس هم سیراب می‌شود. امسال هم خداوند از سر عذاب اول سال گذشت و دلش به رحم آمد.