چاپ کردن مثل کل زندگی خوب یکی از اختراعات بشر است. هر جایی از همان حوالی را نگاه میکردم آگهی های فوت نظرم را جلب میکرد. اینکه چه شعری نوشته و چه خلاقیتی به خرج داده و یا اصلا یک آگهی زده است تا همه چیز را شایسته و مناسب احوال مرده برگزار کند. یک دفتر هم داشت که فوری بازش میکرد. یک دوجین شعر پدر و یک دوجین شعر مادر. توی هفتهی اول وسط تمام آن دستگاهها مینشستم و تند و تند آگهی فوت میزدم. شعرش را از جایی کپی میکردم و یک پرینت تستی میگرفتم بعد پرینت را میگرفت توی نور. این تنها لحظهای بود که آرام و قرار داشت. یک لحظه دنیا ایستاده بود تا اینکه یک عزیز از دست رفتهای که صبح، ظهر و شب پدر یا مادر بود آرام بگیرد. انواع کارتهای تسلیت هم با یکی دو قلم دستکاری ساده درست میشد. تسلیت از طرف صنف فلان. بزرگ خواندان فلان. جوانهای ناکامی هم بودند که برای همیشه این ناکامی شان با همان تعریف وام ازدواج درست بود و داغشان میماند به دل خانوادهی محترم رجبی که توی اغلب فیلمهای سینمایی هم اسمش هست. اما خودش قد کوتاهی داشت و احتمالا در حسرت صبحانه خوردن از طرف اوستا کارش، نیت داشت به بچههای چاپخانه صبحانه بدهد. باقیماندههای همهی وسایل اداری هم آنجا دیده میشد. میزهای فلزی که زمان درازی میشد که در هیچ ادارهای استفاده نمیشوند. یک دوجین کارت تبریک خاک گرفته هم توی ویترین چوبی و بلند بالای چاپخانه بود که فضای دستگاه ملخی را جدا میکرد. دستگاه چاپ ملخی همان طور که خیلیها میدانید اصیلترین و با شرافتترین نوع دستگاه چاپ است. همان آستنهای بلند برای تمیز نگاه داشتن حروفچین از بلای کثیفی مرکب. میز حروف چینی و حروف چینی که اغلب حروف را چیده و آماده نگه داشته بود. باتشکر از فلانی. یک دستگاه ریسو گراف سیاه و سفید و یکی هم رنگی بود که دقیقا همان ماشین فوتوکپی با اعتماد به نفس بیشتری بودند. کپیهای پر رنگی که نشان از افتتاح یک فروشگاه جدید و یا یک حراج واقعی داشت. دستگاه برش کاغذ که یک غلطک سنگین را اینقدر تاب میداد تا بالاخره کاغذهای بزرگ و خام را در ابعادی که لازم داشتیم میبرید. بریدن کاغذهای A3 را خودش یادم داده بود. یک آدم مذهبی کوتاه قد و مرد خانواده که اکثر وقتها می خندید. حتی وقتی مشتریها سعی میکردند تخفیف بگیرند بیشتر میخندید و باهاشان چانه میزد. البته آنهایی که مرده روی دستشان مانده بود زیاد چانه نمیزدند ولی برای اولین بار بود که دیدم آدمهای اینجا برای پول چاپ آگهیهای تک رنگ و سادهای که به نسبت آن حوالی از همه جا ارزانتر بود چانه میزدند.
یک روز از آن روزهای شلوغی که چک داشت و کلی عصبی بود شروع کرد به همه گیر دادن. تا به حال او را آن طور ندیده بودم. از حروف چین شروع کرده بود که کلی اشتباه داشت و پسرکی که برای خرید کاغذ فرستاده بود پیش یکی از آشناها و هنوز برنگشته بود. بعد هم آمد و کاغذ تست پرینت یکی از کارها را توی نور نگاه کرد. بعد توی آن همه حروفی که از پشت کاغذ برعکس دیده میشدند یک جایی را نشان داد و گفت: دو پوآن. اینجا دو پوآن یادت رفته.
اصلا نفهمیدم از چی حرف میزند. بعد دیدم خودکارش را از روی میز شلوغش برداشت و بین کلمهها یک دو نقطه گذاشت. در آن لحظه تازه فهمیدم بعضی کم سوادها، فرانسویتر از ما هستند.