ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
لختهای از مخلوط کرم رنگ را با چنگال برمیدارم و دوباره پرت میکنم روی باقی مخلوط. با شدت بیشتری این کار را میکنم. چرا همه چیز زود میسوزد و میرود پی کارش؟ چرا فکر میکنیم. این همه از فکرهای مختلف آویزان میشویم. کاربلد بودن، دوست داشته شدن، زحمت کشیدن و همیشه از زمان عقب بودن. این لامصب کجاست؟ این یکی چرا خودش را هیچ کجا نشان نمیدهد. مخلوط نرم آماده را میریزم توی تابه که چرب کردهام.
دیگر کجاها را چرب کرده باشم خوب است؟ زود دارد خودش را نشان میدهد. ازخودش عرضه نشان میدهد و وسطش پف میکند. چقدر کم. این همه ببر و بیارهای عجیب غریب که آدم توی زندگیاش دارد. از غذا خوردن متنفرم. پشت و رویش میکنم و منتظرم تا این مراسم تمام شود. غذای گرم هم دیگر باید از جلوی چشمم رم کند. همینکهآماده شوم میخواهم برای همیشه گاز را خاموش کنم. هیچ راهی برای بیرون رفتن از این ماجرا نیست. خوردن، خوابیدن و هر چیز دیگری که فکرش را میکنم. دلم را زده است. حتی طبیعت اردیبهشت را باید تحمل کرد. یک جور لشگر کشی خودستایانه توی شقایقهای باغچه دیدم. کی راهشان داده بود آنجا؟ همچین گوشه باغچه هم جا گرفته بود عین مستاجرهایی که دارند مظلوم نمایی میکنند. چند تا از گلبرگهای عوضیاش هم ریخته بود روی موزاییک قدیمی حیاط. خودزنی را به نظرم آدمها از گلها یادگرفته باشند.
یک وقتی به یکی از دانشجوهایم گفتم مهمترین چیزی که برای دستیابی به یک مهارت لازم دارید تقلید است. از استیل رفتاری آدمهای موفق در هر زمینهای که فکر میکنید تقلید کنید. ادا دربیاورید. دستها را همانطوری در جیب قرار دهید و برای نصف دنیا واقعا همان آدم باشید. خوب اینجا کار شما تمام نیست. این فقط برای هفتهی اول خوب است. هفتهی اول را هیچ کاری نکنید جز اینکه ادای آن آدم را دربیاورید. بروید توی پارک، خیابان، پشت ترافیک و حتی در خانه و قبل از اینکه لباس راحتی بپوشید ادای آن آدم را دربیاورید. اما مساله به همین سادگی نبود. همیشه آدمی توی تصورات ما هست که اصلا تصویر درست و درمانی ندارد. یک آدم بی صورت و بی ادا که خیلی وقت نمیکنیم ببینیم دارد به چی فکر میکند. توی هرنسلی هست. شاید بخواهیم شبیه یکی از فیلسوفهای قرن اخیر باشد. شبیه یکی از آدمهایی که حسابی دور و بر خودشان را تکاندند. بعد یک قدم جلوتر میبینیم که خستهایم. خسته میشویم ازاینکه فیلسوف باشیم از اینکه به هرحال گوشت و پوستمان احتیاج یه یک جور تنفس بیدلیل دارد. قدم زدن توی آفتاب هم حالمان را از آن فیلسوف بی شکل بیرون نمیکند. فیلسوفی که هیچ دلهرهای ندارد جز اینکه به مسایل بزرگ و متفاوت دنیا فکر کند. اصلا نمیشود آدم برای هر چیزی فکر کند. خیلی خسته کننده است. وقتی آدرنالین خونتان پایین آمده است، یک دم نوش ساده یا دیدن یکی که کمی هم آشناست توی جایی که هوایش قابل تحملتر از جاهای دیگر است یک جوری ذهن آدم را چرب میکند. یکی که بغلت کند. مثل یک جور پتوی خنک و سبک بهار پاییزه. طوری که اصلا نمیدانی گرمت است یا سردت ولی این بازی و این پیچیده شدن توی پتو را دوست داری. بیخوابی و فکر میکنی از قدیمیها اصلا نمیشود انتظار درست و حسابی داشت. همه را سعی میکنی با – زمانه عوض شده است- بتارانی جایی که نبینند تو هر روز با یکی و چه کوتاه هستی. اینکه خودت عاقل میشوی هنوز یک آرزوست. یک جور ورم معدهی دائمی است. برای تلون مزاج خوب است آدم برود عطاری ولی ته عطاری رفتن را در نیاورد. چون اینطوری وقتی توی بزرگراه دارد گاز میدهد دوست دارد بزند کنار و ول کند و برود. از یک پلهای چیزی که اصلا برای تقاطعهای ناهمسطح ساخته شده است. از جایی که همینطوری نقل کلام همه قربونت برم و عزیزم هست بروی یک جای دیگری که همان نگاه سادهشان کافی باشد. یا پشت فرمان یک آدم عروسکی ببینم که پوستش کلفت است. هر طوری بشود قابل ترمیم است. هزینههای نگهداریاش هم پایین است. یک آدم عروسکی باید برای جماعتی که هیچ نفس کشی برایشان باقی نیست دلخوش کن باشد. همینکه کمی درست رانندگی میکنند تا مرتب و منظمتر به خانه برسند، همین خرده امیدواریهای نابکار که برای بودن زیر سقف این شهر با هم و بدون هیچ هماهنگی قبلی انجام میدهند کافی است.