ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا مییابد تازه میبیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم.
بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همهی موارد کمتره.
شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچارهتر مگه پیدا میشه؟
بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوهای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینههای دیگهای هم هست. یه سری همش دارن تیک میزنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوریها سعی میکنم به حد کافی پیچیده باشم.
شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمیآرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمیبره. تو بگو یه دمپایی میتونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است.
- به هر صورت بعضیها پابرهنهان. البته من برای پا برهنهها قیام نمیکنم.
بعد خندید و قهوهیسردش را از روی لبهی تراس برداشت و سر کشید.
- این همه آدم هست که تشنهی یک حرف سادهاست که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمیدونه.
- مثلا جوک باشه چی میشه؟
- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید.
- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده میشدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ میزدم یکیشون پیدا میشد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا میخواد.
- آدمای داغدیدهای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی میکنم.
- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچهی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر.
- نمیدونم. هر چی بار خورد.
صدایی از توی خیابان میآید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه میکنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافههای معمولی پیاده میشوند. اول بوی دخترها میزند بالا توی طبقهی دوم. بعد خودشان میآیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست میکنند و بالاخره وارد ساختمان میشوند.
- به نظرت معتادن؟
- نمیدونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک.
- میدونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک.
- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب میشد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت میکرد.
- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد.
شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو میدیدم. به جرات طرفو مینداختم رو دوشم بلند میکردم. می بردم.
- خوب که چی؟ الان عقبی؟
- نمیدونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه.
- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی میندازتت رو کولش میبره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو.
واقعا لذت بردم