360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

تئاتر خود را از شبکه ی آپارات هم میتوانید ملاحظه و گریه کنید

تئاتر آوازه خوان تاس رو دیدم. به سادگی و سهولت دوباره هم میشه برنامه ریزی کرد برای سفر خارجی. خدا قسمت بکنه. یه کوش آداسی همین یه کوش آداسی رو برای تور  ژانویه بگیرید تا بیات نشده. یکی از مزیتهای کوش آداسی  اینه که با تلگرام روشن می‌تونید برید سوار هواپیما بشید. بعد همونجا یا یه جای نزدیکتر بشینید. اصلا به حقوق زنان و فعالیتهای عدم خشونت علیه زنان هم فکر نکنید.  

ادامه مطلب ...

فیدیبو: نمایشنامه خواب در فنجان خالی قهوه نغمه ثمینی

1- امروز هوس کردم یک سری کار از نغمه ثمینی بخوانم. خواب در فنجان خالی که این همه تعریفی به نظر می‌رسید. باز هم مشروطه، باز هم قجری، رسوایی و شهوت یک بعد از ظهر طولانی در تاریخ معاصر که نظر اساتید این رشته از تاریخ معاصر این است که باید همش ازش گفت. مثل گل خداداد عزیزی که تنها موفقیت فوتبالی ما بود و هی باید می‌دیدیمش.  

 مشروطه، امضای مشروطه توسط شاه، به توپ بستن مجلس و بی وفایی شاه و هی جلو و عقب کردن این تکه‌ از تاریخ معاصر. کاش پیچ داستانی کوچولویی از جنس مرد بالشی داشت. امیدوارم کار بهتر ازشون ببینم چون تعریف شنیدم. امروز می‌روم سراغ کارهای بیضایی، تا بعد.  


 

2- هوس کتاب خریدن الکترونیک کردم. رفتم از فیدیبو کتاب خریدم. یک desktop application هست که باید نصب کنید و کتاب را همان تو بخوانید. نسخه ی فعلی چیزی برای تنظیم فونت و خیلی از موارد آسان و راحت دیگر ندارد. کاش می شد این سایت کتابهای خودش را روی کیندل عرضه می کرد تا  کتاب الکترونیکی هیچ چشمی را کور نکند. البته استدلال برخی دوستان هم این است که بیچاره نویسنده اش چقدر زحمت کشیده و پشت لپ تاپ تایپ کرده است.  به هر صورت فعلا در کتابهای 100 صفحه ای می شود از این سایت استفاده کرد. 

تئاتر مرد بالشی و دیگر قضایا

1- قتل بچه‌ها  یک عمل پیامبرانه است. چرا که در داستان خضر نبی هم چنین چیزی وجود دارد. یکی از بهترین گزینه‌های مبارزه با جبر روزگار و لطیف‌تر اینکه نمایشنامه‌ی مرد بالشی، اینقدر حیرت انگیز قصه گوست. تعریف کردن حکایت در حکایت که از فنون قدیمی نزد اقوام آریایی است. بعدها در متن هزار و یک شب این روش به اوج خود رسید. با کمی تخفیف اینجا رشته‌ای از داستانهای کوچک، قصه‌ی بزرگ لعنتی نمایش مرد بالشی را به عنوان یک دیکتاتور خیرخواه می‌سازد.  مرد بالشی می توانست یک قصه ی دم دستی هم باشد ولی چنین نشد. 

  نشان از  نیاز به پیچیدگی در زندگی قدمای ما داشته است. امروز روزگار حل مشکل پیچیدگی، تنها به دست تقلید خودآگاه و نا خودآگاه از دیگری است. تصور اینکه این لجن طبی چقدر می‌تواند مخرب باشد برای من و شبیه من، غیر ممکن و دردناک است. 

مرد بالشی در نسخه‌ی دی وی دی که از فروشگاه خانه هنرمندان خریدم با نسخه‌ی اجرا شده فرق دارد. به نظر بخشی روی آن میز لعنتی پینگ پنگ بازی می‌کنند که توی دی وی دی لعنتی آن نیست. تمام لعنتی‌ها از متن نمایش بیرون آمده‌اند. دو نفر از این لعنتی پلیس هستند و مجبورند داستهای نویسنده‌ی قاتل بچه‌‌ها را بخوانند. هر کدام خودشان  هم قصه‌ای دارند. طنز وحشتناک زندگی لعنتی که هیچ کس را برای مردن تقلبی هم آزاد نمی‌گذارد، نوعی از خردمندی دنیاست. سوژه ی برادر عقب مانده و شکنجه دیده، بخشی از همه ی ماست که پدر و مادرهای موفق خواه، توی بچه هایشان لگد کرده اند. منطق داستان مردن با بالش را به نوعی اختیار و هوشیاری و معصومیت مربوط می کند که حتی چنین پدر و مادرهایی را و در کل بشر را معصوم برای مردن، نشان می دهد.  مرد بالشی را که میبینم از بی قصه بودن خیلی از تئاترهای با اسامی بزرگ ناراحت می شوم. 

کارآگاه توپولسکی- پیام دهکردی-  همانطور که اسمش سر دستی و از روی بازی انتخاب شده است یک قصه دارد. حاضر نیست به توصیه های ادبی نویسنده - احمد مهرانفر- گوش بدهد. کارآگاه لعنتی دائم الخمر زبانی اهل اختیار است ولی جبری تبدیل به یک الکلی بد خلق شده است برای همین جهان بینی اش از مردم دنیا طفل کری است که قطار دارد زیرش می گیرد و رهایی آدم به همان سادگی جستن عقب مانده های خوشبخت به دنبال موشک کاغذی است. توپولسکی با بازی زیبای پیام دهکردی تکمیل شده است. طنز ماجرا از همان ابتدا با لباس خونی نویسنده ی بازداشت شده شروع می شود. شاید مخاطب فکر می کند او تحت بازجویی به این روز گرفتار شده است ولی کار او نه سلاخی بلکه تمیز کردن حیوانات کشتار شده است. حلقه ی شغلی نویسنده در آخر نیز با سرعت و فشردگی مناسبی کامل می شود. او مجرم نیست یا اصلا مجرم بودن یا نبودن مساله ی داستان این تئاتر نیست. 

2- یکی از بچه های هم ورودی دانشگاه خودمان را دیدم. تقریبا تا مدتهای مدیدی وقتی برای سیگار پایین می رفتیم،  به نظرم می رسید هم ورودی خودمان باشد. بالاخره امروز یک چیزی را پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که ما از برج بابل بالا رفته ایم و از همانجا پرت شدیم پایین و برای همین هیچ چیزی یادمان نیست یا دوست نداریم یا دوست نداریم یادمان بیاید. هستیم یا رفته ایم خارج یا کلا  بوی گند لعنتی نسل خودمان را با مشتی خاطره از آرشیو روزنامه هایی مثل جامعه و غیره به همراه می کشیم. 


3- هنوز آدمهای آرشیو باز می بینم و درکشان نمی کنم که توی این رودخانه ی خروشان لعنتی، به جای اینکه دو خط شعر عاشقانه حفظ کنند تا مخ یکی را بزنند، توبره های بزرگ ایبوک و کتاب  فنی - مهندسی- مدیریتی و کسب و کاری سر هم می کنند. آدم به یک سیخ بند است تا برای همیشه از خواندن محروم شود. برای همین اگر روزی نابینا شدم، حسرت تئاتری های عیاش را می خورم که خوانده هایشان را از بر هستند برای عیش بیشتر از دنیا. 


4- برای کاری چند شب به  پشت صحنه ی یکی دوتا تئاتر سر زدم. بهنوش بختیاری برایم جالب بود. بازیگری که برندش در ادعای روشنفکری نباشد همیشه متفاوت خواهد بود. به نظرم مخاطب همینش را بیشتر از همه چیز دوست دارد. اهل کمال با یک بخاری گازی پیزوری سعی می کنند کل شب زمستانی را گرم کنند ولی فقط دود می کنند و به قول داستان عیسای کوچک تئاتر مرد بالشی، قدیمی محسوب می شوند. 

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا می‌یابد تازه می‌بیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم. 

بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همه‌ی موارد کمتره. 

شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچاره‌تر مگه پیدا میشه؟ 

بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوه‌ای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینه‌های دیگه‌ای هم هست. یه سری همش دارن تیک می‌زنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوری‌ها سعی می‌کنم به حد کافی پیچیده باشم. 

شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمی‌آرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمی‌‌بره. تو بگو یه دمپایی می‌تونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است. 

- به هر صورت بعضیها پابرهنه‌ان. البته من برای پا برهنه‌ها قیام نمی‌کنم.  

بعد خندید و قهوه‌ی‌سردش را از روی لبه‌ی تراس برداشت و سر کشید. 

- این همه آدم هست که تشنه‌ی یک حرف ساده‌است که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمی‌دونه. 

- مثلا جوک باشه چی میشه؟ 

- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید. 

- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده می‌شدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ می‌زدم یکیشون پیدا می‌شد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا می‌خواد. 

- آدمای داغدیده‌ای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی می‌کنم. 

- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچه‌ی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر. 

- نمی‌دونم. هر چی بار خورد. 

صدایی از توی خیابان می‌آید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه می‌کنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافه‌های معمولی پیاده می‌شوند. اول بوی دخترها می‌زند بالا توی طبقه‌ی دوم. بعد خودشان می‌آیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره‌ و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست می‌کنند و بالاخره وارد ساختمان می‌شوند. 

- به نظرت معتادن؟ 

- نمی‌دونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک. 

- می‌دونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک. 

- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب می‌شد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود  و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت می‌کرد. 

- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد. 

شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو می‌دیدم. به جرات طرفو می‌نداختم رو دوشم بلند می‌کردم. می بردم.

- خوب که چی؟ الان عقبی؟ 

- نمی‌دونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه. 

- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی می‌ندازتت رو کولش می‌بره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو. 

شوان اشتایگر مثل همیشه با خودش فکر کرد. بعد خندید: 
- یاد یه چیزی افتادم. می دونستی صدای زناشویی تنها عبارتیه که مدیرهای آپارتمان اختراع کردن؟ 
این بار بیگ جونز هم خندید. دندان های نیشش دو تکه بود. معلوم بود تازه پرشده اند. 
- یه روز میری توی تابلو می خونی - خانم و آقای واحد شماره ی فلان - صدای زناشویی شما بلند است. مزاحم بقیه نشوید. از کجا فهمیده که مزاحم بقیه شده اند؟ 
: چه می دونم لابد بقیه نوجوون دارن. بعد مرد خونه می گه : زکی! ما بیست ساله صدامون رو این بچه نشنیده. حالا بیاد صدای غریبه رو بشنوه... نه اصلا خوب نیست. 
ادامه دارد... 

پلانکتون ها -1

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

ما هر کداممان یک جور پلانکتون هستیم. یعنی یک زندگی سطح پایین و تحت فشار لایه‌های بالاتر را به کندی می‌گذرانیم. بدون هیچ رنگی قرار است بعد از میلیونها سال نفت بشویم. پلانکتون خانه روبرویی  توی تختش دراز کشیده و دارد سیگار دود می‌کند و گذشت زمان در ذهن آدمها برایش بی معناست. میلیونها سال وقت لازم دارد. اما سیتو پلانکتون مربوطه بدون هیچ دلیل منطقی، سر ساعت می‌رسد. از روی ساعتش معلوم است.  ساعتی که فقط یکی دو جای مشخصی بدون هیچ عددی دارد یک جور وقت خاص را نشان می‌دهد. سیتو پلانکتون خوشحال است. توی دستش یک بسته شکلات است. منتظرم ببینم چطوری بسته‌ی به آن بزرگی را از در می‌برد تو. طوری که شکلات‌ها از سینی پلاستیکی‌شان بیرون نریزند. سیتو پلانکتون هم عین آدمها، دور نظم و انضباط را خط می‌کشند. 

صدایشان از توی تراس می‌آید: اگر همان آدم مثلا توی خیابان قدم می‌زد یکی هم بهش می‌گفت خوب که چی رفتی علوم انسانی خوندی و  حالا یک آدم یک لاقبای قابل احترام هستی، چی جوابش رو می‌داد.  

بعد آن یکی جواب می‌دهد:  قلب کوچک آدمها محل خرافات است. به نظرم عضو اشتباهی را این جور جایی نشانده‌اند و دارند ازش زیاد کار می‌کشند. 

- می‌دونی من یه قصه دارم - پدری که از اصلاح پسرش نا امید می‌شود چون دید که این پسر به همه‌‌ی حرفها بی اعتنا شد. 

صدای لیوان و سینی می‌آید: همین امروز داشتم توی اینترنت می‌دیدم که روزانه دو نفر در کل ایران من با سلاح سرد می‌میرند. 

- فقط تو نیستی‌ها بگو ما. اینطوری بهتره. 

: خوب ما. ببین من اینقدر داغونم که اصلا برام فرقی نمی کنه. هنوز لخته های خون رو توی عکس یادم هست. 

- ما خودت بود؟ عکس چیه؟ 

: نه. خبر رو می گم... – می چرخد و به تن خود دست می‌کشد- ولی اصلا از مردن خودم  چیزی یادم نیست. 

سیتو پلانکتون دیگری انگار دارد با یک توپ پلاستیکی جهنده بازی می‌کند. هی آنرا می‌زند به زمین و می‌گیرد. توپ از دستش در می‌رود و از تراس خانه سقوط می کند پایین. 

- بسه دیگه! یه لحظه گوش بده. ما اومده بودیم با رحمتی حرف بزنیم. 

:خوب آره اومده بودیم حرف بزنیم. 

- حرفم رو تکرار نکن. یادت هست برای چی بود؟ 

--- 

دو نفر دارند با رحمتی حرف می‌زنند. رحمتی بر آشفته می‌گوید نه و حلقه‌ی دور و بریهایش را می‌گسلد و می‌زند بیرون.  

- اصلا نمیشه. این همه این دست اون دست کردید آخرش هم .... می‌دونستم اینطوری میشه. ببین اگه واقعا دوست داری بعد از این بری سر کار و این همه سابقه کارت یک جا نسوزه تا فردا ظهر پول رو می‌ریزی به حساب همین. ناصر. ناصر بیا  این آقاها رو ببر بیرون. 

دوباره سیتو پلانکتون رقیق القلب توی تراس نشسته است: هنوز هوا خنک نشده. 

راستی به نظرم متلهای شاملو واقعا زیباست. مثلا قصه‌ی مردی که لب نداشت گوش کن ببین معجزه است. 

: نشکنه قلب نازت 

- بی مزه... راستی تو برای چی کمکش می‌کنی؟ می‌خوای هر چیزی دادی بزنه به چیز گاو؟ اون براش یه چیز مهمه. هیچ شبی تنها نخوابه یا اگر نشد با دوستان مشغول خوش گذرونی باشن. نشستی و  فرو ریختن امپراطوری نداشته‌اش رو رصد می‌کنی؟ 

- بذار یه چیز برات بخونم: من روزی دوبار دیوانه می‌شوم. به نظرم این زیاد است. قبل‌ترها شاید بیشتر بود ولی عمقش کم بود. دیوانگی بلوغ و بعدها دیوانگی دانشجویی ولی الان خیلی خطرناک‌تراست. 

- ببین خطرناک رو با ت هم میشه نوشت؟ 


: این چطوره؟ دختری از خواهرش تعریف می‌کند که با اولین پسر پولدار، قبلی را رها می‌کند. او خودش هم منتظر و معطل رعایت کردن قوانین اجتماعی است. با اینکه ذاتا آدم بدی نیست ولی با ضعف به انتقادهای خواهرهایش گوش می‌دهد. 

- بذار یه چیز دیگه بخونم برات. 

چای‌ سردش را هورت می‌کشد و دوباره با ذوق و روبه افق تراس خانه‌شان می‌خواند: از بد بودن رابطه‌ها چیزی نگو شاید او بخواهد بد باشد و آزادی خیالی‌اش را در هرج و مرج تجربه کند. 


: این شد یه کاری. 

بعد می زند به شکم کوچکش که تازه دارد بزرگ می شود: کبکبه و دبدبه. 

چند بار تکرار می کند و از تراس بیرون می رود: راستی از این به بعد تصمیم گرفتم با همین رحمتی کار کنم. حداقل فقط غر میزنه ولی آدم خوبیه. 


: ولی من دوست دارم فیتو پلانکتون باشم. خودپرورده. کسی که خودش غذای خودش رو تامین میکنه. 

سیگارش ارزانش را از تراس می اندازد پایین. سیگار همینطور روشن می خورد به کف کوچه.