دستگاه تهران شور یک افسانه یا یک جوک وایبری است.
در و دیوارهای چرکمرده تهران در دهه شصت خیلی جدیتر از این حرفهاست که یک عدهای بروند ساعت 10 شب توی کوچه فوتبال بازی کنند.
هیچ وقت تصورش را نمیکردم. یک روز آفتابی ساده، چیزی که زیاد با مزاجم خوش نیست، میتواند به شکلی یکی از مهمترین روزهای زندگیام در بیاید. آدم چقدر چیزهای اضافی با خودش حمل میکند. خاطرههایی که هیچ معنی درست و درمانی ندارند. مثلا اینکه با یک آدم که اصلا هیچ علاقه و ربطی به هم ندارید ساعتی هم سفر بودهاید. او نشسته بوده توی ماشین و دایم بیرون را نگاه میکرده است. حتی عینک آفتابیاش را به چشمش زده تا کسی را نببیند و بی تفاوتیاش موجهتر به نظر بیاید.
بیا همین چند پلهی به زیر زمین را که رد کردی خانهمان شروع میشود. این خانه اصلا سیاه نیست درست است گاهی زیر آب است و به سختی میشود آن تو نفس کشید ولی وقتی از جماعتی که تازه به یاد کودکی دارند از نو درست تربیت میشوند. خوشحال ترین نوع زندگی نوعی تربیت دوباره است. مثل رفتن پشت کوهها و دیدن دوبارهی شهر نشینی.
آمد از در برود بیرون گیرش انداختم. صورتش زرد شده بود. مثل یک جور ترب حرارت دیده که هر چقدر هم سوخته باشد هنوز جاهای زیادی ازش زرد بد رنگی است. به نظرم این آخرین بار است که دامادشان دارد خرج NA اش را میدهد. این طور آدمها را دوست دارم اصلا هیچ شهرتی ندارند خیلی باشند یک جور لقب دارند در حد حسن بیخود و رضا موتوری. همین که بشوی مثلا منتقد فیلم باید شلوار هاکوپیان بپوشی یا لااقل یک جور مارک بگذاری گوشه ماجرا.
نه من آن آدم قبلی و فضایی و بیتجربه هستم و نه روزگار اینقدر بد است که به همین راحتی فقط بخواهد یکی را هوا کند و خبری از دیگران نباشد. برنامه ریزی از صفرخیلی خنده دار است تو در مقایسه با آدمهای بی تجربهای مثل فلانی ها عقب هستی؟ همیشه این ستایش آدمها میتواند منجر به چیزی بشود که بهش میگویند توانمندی. توانستن. توانستن از جنس صبر کردن. از جنس به هم رساندن آنچه اندوختهای در تئوری و عمل. تردید نکردن در روزگاری که خیلی راحت میشود گفت زندگی بهتر کی قرار است اتفاق بیفتد؟ کی قرار است شما بروی جایی و خودت کل کار را بگردانی؟
دیگر در آن سن تمام بخشهای به ظاهر بیربط آدمی در هم ادغم شده است. اینطوری آدم میتواند فکر کند به ندرت میتواند از این شفتهی برنجی چیزی را جدا کرد و به زخم دیگر بخشهای زندگی زد. این یکی از وجوهات انفعال در پیری است.
زندگی اینجا از یک زمانی به بعد شکل یک توبهی طولانی است. توبه ای از رابطهها از ندانم کاریها و از هزار راه رفته و گاهی نرفته است. یک جور تعلیمات توبهای به جای تعلیمات دستوری که به نسل بعدی میخواهد منتقل بشود. طوری مخرب که انگار سر صبح کسی درباره بیرون گذاشتن زبالهها در ساعت خاصی از شروع شب تذکر بدهد.
مهربانی و هوشمندی و پرهیز، از روشهای مراودهی موثر با آدمهاست. طوری از دوری و دوستی که هر قسمتش اگر لنگ بزند ضربهای به کل رابطه خواهد خورد. جوری باید عبور کرد که هیچ آبی از آب تکان نخورد اگر یکی امروز بود و روز بعد تو را یادش نیامد. یا مثلا خواست سوء استفادهای بکند و اصلا دستش به کجای یک آدم لغزنده بند میشود که بخواهد به او ضربه بزند؟
آدم زندانی تصویرها نیست. بیشتر توی دنیای تصویرهایی که هیچ وقت به واقعیت نرسیدهاند سرگردان است. اغلب هم طوری به این تصویرهای بی صدا و تاریخ زل میزند که خیلی فرصت نمیشود به درستی درکشان کند. برای همین همیشه بزرگترین دشمنش همینها هستند که در جاهای مختلف لانه کردهاند و بعد از مدتی به راحتی یک امپراطوری بزرگ را سرنگون میکنند.
ابتذال یعنی آدم هیچ غلطی نکند. اصلا طوری زندانی خودش باشد که به همان کافه نشینی روزانه و یا حل شدن زیر لایهای از کثافت روزمره قناعت کند. به هر حال مردم اصلا دنبال دیدن روشنفکرها نیستند و حتی سعی میکنند برایشان موزههایی به عنوان مکانهای اجتماعی برپا کنند. انواع زاد و ولد زیر سقف انجمنهای ادبی و کافههای خیلی نورانی باید اتفاق بیفتد.
زیست مسالمت آمیز آدمهای دیگری که به نظر دید زیبایی شناختی حرفهای ندارند مدلی از رنگ گرفتن لباسهای ناهمگون توی ماشین لباسشویی است. اگر شرایط شستشو بد باشد یعنی مثلا آب داغ باعث میشود که طبقههای مختلف روشنفکر و عاقل المعاش جامعه که روی دوپا راه میروند، به رنگ و لعاب همدیگر در بیایند. البته این تا اینجایش اشکالی ندارد اما واقعیت همیشه نزد ایرانیان است و بس. بدین ترتیب روشنفکر مثل یک لباس تیره است که فقط رنگ تیره پس میدهد و از هیچ سفیدی هم تاثیر نخواهد گرفت.
با مریم قرار داری. آسمان عجیب جمشیدیه را حتی میشود روی گوگل ارث نیز سیر کرد. یک جور کبودی خاص که توی بک گراند کارتن الدورادو شاید دیده باشی. یک نوع سفر به بهشت. یا آسمان روزی ابری توی پارک نیاوران که به طرز عجیبی همه چیز برای زندگی آدمهای اسطورهای بزرگ است. درختهای قطور و بلند. حوض عمیق. حتی تابلوهای مغازه ها هم به حد کافی بزرگ و پیاده رو ها هم به سبک درست و درمانی پهن هستند. مریم هم همیشه دوست دارد بگردد و از کوه برود بالا. از آن پایین فاصله بگیرد.
شاید اول آدمهای عاشق ادبیات را درک کردم. بعدها هم خیلی خیلی دیرتر زمانی که همه چیز بخار شده و دارد محو میشود، مثلا زمانی که پدر دیگر آن مرد میانسال قوی و محکم نیست و یا مادر دیگر جان سابق را ندارد، تازه توانستم شیء پرستها را درک کنم. اشیاء اهل جار وجنجال نیستند ولی در طول زمان انگار یک فریاد بلند دارند. هر سال که میگذرد این صدا بیشتر میشود. طوری که اصلا ازیک زمانی به بعد نمیتوانی صدایشان را تحمل کنی. برای همین میروی. دور میشوی مثل خانهی پدری درست زمانی که نباشند. وقتی که سی و چند سال پیش از این نشسته باشند توی مجلسی و به نظر بشود گفت که از همان وقت به طور رسمی ازدواج کردهاند.
آدمهای خوب حرف بزن و باهوش همیشه مانع اتفاقهای خوبند. انکار به همین راحتی میتوانند نظر آدمهای دیگر را برای دوستی جلب کنند ولی زود دستشان در این باره رو میشود و میشوند طوری که با تکیه به همین دوتا چیز عواطف انسانی یعنی جایی که بعد از ماه عسل دوستیاست را بلد نیستند. توی اینطور مواقع مثل یک بچهی جانی که از مدرسه آمده هول میکنند و هر طوری شده لو میروند.
دوباره داشتم برای خودم نقشه میکشیدم. نوعی فعالیت روزانه جلوی یک آیینهی کدر مثل در کمدم. پسرها با دخترها چنین فرقی هم دارند. یعنی یکبار در ماه بروند جلوی آینه و خیالشان بابت صاف و صوف بودن کلیات راحت باشد دیگر به طور جدی آنطرفها پیدایشان نمیشود. ولی تا بخواهی جلوی دیوار چوبی کاکائویی کمدم نشستهام و نقشه کشیدهام. طوری که باید این در را به تنهایی میبردم تهران و توی دوره دانشجویی به عنوان مواد خام فکر کردن استفاده میکردم. یک جور دری که مثلا ممکن است توی یک امامزاده کوهستانی و برای 30 -40 نفر دهاتی همان حوالی که باهاش درد دل کردهاند آشنا باشد. به همین صورت که این اتفاق در دورههای مختلف زندگی آدم میافتد. مثلا قبل از اینکه کنکور بدهی یا برای تیم بسکتبال مدرسه انتخاب بشوی. باید حسابی درد دل کرده باشی و اینها رفته باشد به خورد چوب قهوهای رنگی که تویش لابد مثل بیسکوییتها روشن است.
اما دورهی بلوغ اصلا اینطوری است. آدم در اوج جست و خیز روی زمین داغ بلوغ مینشیند گوشه ای و روبروی در سوختهی کمدش جلز و ولز میکند تا شاید بهتر و مطمئنتر قدم بردارد و به همین راحتی نسوزد. اما دریغ که اینها همهاش وقت تلف کردن است و نسوختنی وجود ندارد. من هم در اولین رابطهام حسابی سوختم. تازه سوختگیهایی که خیلی طولانی مدت است دقیقا میشود که خوراک موجودی شده باشی. یک موجود کرکی با بوی ترشیده که تا آخر عمر دنبالت ول میگردد و تقریبا همیشه دارد توی موقعیتهای حساس زیرپایی میزند.
نمیدانم چقدر درست است ولی این گفته را شدیدا دوست دارم که آدم با دیدن زنهای زیبا غمگین میشود. زن اینجا به نظرم زن اثیری است. اثیر همان مادهی شفافی که حرکت متناوب دارد، شکاف ناپذیر است و باهاش گنبد افلاک را سوار کردهاند.
زنگ زدم و برای هزارمین بار ولی نه آخرین بار با یک آدم ایدهآلیست رفتم بیرون. بازهم همان مسیر همیشگی را مثل این طلبهها که تا یک جایی طی طریق میکنند و بعد مجبورند به خاطر زندگی بزنند بیرون و بار دیگر از همان راه ادامه میدادیم:
چرا فایلی که همون روز دادم رو نداری؟ اصلا خوندیش؟
آره ولی پاکش کردم. کلا با فضای خالی هاردم بیشتر حال میکنم.
به نظرم ناهید است که زق زق دارد نگاه میکند. پشتش یک ستارهی کم نورتر دارد تعیقبش میکند ولی این تعقیب و گریز توی دنیای ستارهها اینقدر ملموس نیست. برای همین ما هیچ چیزی شکل خشونت آسمانی نمیتوانیم ببینیم. اصلا خشونت وقتی اتفاق میافتد که گلهی ابر سیاهی توی آسمان جمع بشود. خود به خود این گله بچه ابر نازکی که تازه با قلمی روی آسمان کشیده شده و هنوز رقیق است را همراه خود میکند و مانع دید ما میشود. شبهای بی جهت ابری، که باید به نوعی از این منظرهی آرام ستارهها دست شست و منتظر یک جنایت حسابی بود. ور دل خانواده ماندن یک دلیل دارد. مادرها مادرها اصل غریزه را تا بزرگسالی کودکانشان رها نمی کنند برای همین هم به راحتی خانه را مثل روزهای اولی که نوزادشان پابه خانه گذاشته است گرم و نرم نگاه میدارند. آدمهای با غریزه، همیشه اولین آدمهایی هستند که به آسانی مرتکب جنایتهای کامل میشوند. برای روزی که شما را طلبیدهاند. تا آخرین روزی که به بالینشان حاضر میشوید. میشود درد این قصه را باور کرد؟ میشود این روایت را وسط آن همه داستان اجتماعی از روزگار مردمان ماجرا جو که به تمام قدمهای بیهودهشان توی خیابان و کانال عوض کردن و روزنامه خواندنشان و روزنامه نگاریشان رنگ تاثیر میدهند هم به چشم یک سری آدم مرجع نگاه کرد؟ مهم نیست. مهم این هست که هر بار نشستن توی دستشویی خانه باعث می شد سفیدیاش چشمها را اذیت کند. حتی اگر خطایی میکردی آنچنان اکوی صدا گوش خراش بود که سهم بزرگی در ویران کردن آن خانه به عهدهات میگذاشت.