360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

برگشت زدن کادوی تولد

این که می‌بینید کادوی تولد برگشت خورده است. دو هفته پیش ارسال شده و الان تقریبا سه روزه زیر کولر داره خاک می‌خوره. طوری که هر شب اینقدر دیر می‌رسم که نمی‌رسم جابجاش کنم. جابجایی نداره. باید پسش بدم. حالا برم فروشگاه لوکس فروشی بگم این دسته خر نازنین رو که با ذوق و شوق خریدم پس بگیرید لطفا. 

ادامه مطلب ...

نوال زغبی دور از لبنان

نوال زغبی از پله‌های دوبلکس خانه‌شان پایین می‌آید. آلبوم قدیمی‌اش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینی‌اش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق می‌زند و ما تماشا می‌کنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم می‌گوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان می‌آید و از بالاسرهمه رد می‌شود.   


 لبخندش نشان می‌دهد همه چیز روبراه است تا به فریضه‌ی با شکوه شام برسیم. نوال بعضی‌جاها درنگ می‌کند. شاید خوشحال می‌شود از اینکه بینی‌اش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.  

 نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار می‌کند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد می‌کند که موضوع را درک می‌کنند. پدر نوال می‌آید. بدون سلام و علیک می‌رود جلوی تلویزیون می‌نشیند. بر افروخته می‌شوم. مادر نوال توضیح می‌دهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با  برادرش هم همینطوری است. حیرت زده می‌نشنیم و شاید شام می‌خوریم. نوال هم سنگ تمام می‌گذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در می‌آورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه  خارج می‌کند تا به سفره برسد.

نوال و ما یعنی بقیه‌ی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف می‌زنیم. نوال آن روبرو می‌نشیند و سوالهای عجیب و غریب می‌پرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر می‌کند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم می‌آید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور می‌تواند در باره‌ی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی می‌کند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشسته‌ام و مشغول کاری هستم سعی می‌کند بدون روسری‌اش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیده‌اش می‌فهمم و سعی می‌کنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.




نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج می‌کند و کم کم می‌رود یک جور عروج انسانی محسوب می‌شود. برای همین توی دور همی‌های خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار می‌شود از دهنش چیزهای زیادی در می‌رود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذاب‌تر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا می‌شود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچه‌دار می‌شود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد.  نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی می‌کنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام می‌رسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه می‌کند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزه‌ی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم می‌رود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم می‌کشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال می‌تواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم می‌کند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانه‌ی صبحگاهی بر می‌گردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزه‌هایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق می‌افتد. نوال تعارف می‌زند. حتی توصیه می‌کند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید می‌کند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا می‌آورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟ 

آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدری‌اش را دریافت نمی‌کرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچه‌ی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شده‌ایم. دارم فکر می‌کنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ می‌زند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است.  لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش می‌شود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. می‌رویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی می‌کنم بهم دست نزند. چون اول نمی‌دانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم  سعی می‌کنم آن روزی که یکی از بچه‌ها بخشهای سانسور شده‌ی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین.  خیلی دوست داشتم جمله‌ی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمه‌ای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.


دنیا مجبور شود از ما فرار کند

حساب تک شاهی ها را داشتن بیشتر از عیسی شفا داده است. 

1- چند روز است عزیزکم دم پنجره است. همان وقتی هم که  رسیدم اینطوری بود. با خودم حرف نمی‌زنم. دیروزش هم که بهش زنگ زدم همین را گفت. برایش یک چیزهایی خریده‌بودم. بردم و دانه دانه از پله‌ها بردم و برایش چیدم توی کمد. می‌گوید اینجا را دوست ندارم. آدمهای به درد نخور و سطح پایینی هستند. برای همین هم اصلا همیشه دلم می‌خواهد برگردم.    
ادامه مطلب ...

نوبل ادبیات 2014 به فرانسوی ها رسید:پاتریک مودیانو

: نوبل ادبیات به پاتریک مودیانو نویسنده ی فرانسوی کتاب خارج از تاریکی رسید و مشتاقان و علاقه مندان ادبی را از انزوا بیرون آورد. خدا را شکر که مردم دنیا پینوکیو را بیشتر از خیلی آدمهای واقعی می شناسند. هاروکی موراکامی هم شکل برادر رضایی همیشه کاندیدای مورد علاقه ی مردم است. یادداشت مفصل مترجم عزیز اصغر نوری را از وبلاگش بخوانید. دوستانی که کلاس فرانسه می روند و اهل خواندن متن اصلی هستند-چرا؟ - کلاسهای خودشان را جدی تر بگیرند. 

آزمون دکتری روی کف پوش قرمز

دکتر دیگر چند وقتی بود که با هم پیاله هایش بُرنمی خورد. البته دکتر بودنش را سه سالی بود به اثبات رسانده بود. صبح توی آپارتمانش که نُقلی، تلخ و گرفته بود، بیدار شد حس کرد که باید به بیکاری اش برای همیشه سر و سامان دهد. شماره مهدی رونوشت را گرفت. هیکل وارفته و چاقش را که توی سی سالگی به نظر چهل ساله می رسید، سست جابجا کرد و با چرخش کمی روی کاناپه راحتی انداخت. آب دهانش را خشک قورت داد و از پنجره که تنها روشنی اتاق بود نگاهش روی درختهایی که هر روز بهش زل می زدند و بعدش گذر ماشینها افتاد. قبل از اینکه به آپارتمان روبرو- هرپنجره ای باشد فرق نمی کند- خیره شود، طرف گوشی را برداشت: 

-         جانم! چطوری تک خور؟

: مهدی جان شوخی رو ول کن. بیا کارت دارم.

سر و صدای خیابان داشت بیشتر میشد و هیچ صدایی از حرفهاشان نبود. تلفن بعدی پیش شماره ای حوالی چهار راه ولی عصر داشت. توی آن همه سرو صدای ساختمان سازی که از ساعت نه صبح به اوج رسیده بود، مشعلهایی که برای قیر گونی به کار می رود، قویتر از همه هُرهُرمی کردند. این بار بعد از اینکه گوشی را گذاشت از خونی که روی صورتش رژه می رفت، فهمید خرداد ماه است. سالهای مدرسه و امتحان، سگهای عصبانی باغ گذر بچه ها. توی این فکرها بود که صف کتابهای روی شوفاژ سرد این وقت سال، روی هم سرید و آخرینشان که از همه قطورتر بود زیر بار بقیه خم شد.

-ای لامصبا! انگار دارن ساختمان مارو خراب میکنن.

بلند شد و عین اینکه بخواهد توی دعوا طرف را غافل گیر کند و با چپ بزند توی گوشش، محکم کتابها رابرگرداند سر جایشان. کتاب آخری را برداشت. گوشه پایینی‌اش را که تا شده بود با دست و خیلی مهربان صاف کرد. و دوباره یادداشت صفحه اول را از حفظ خواند. همان خط دخترانه که گوشه امضایش در تماس کتاب با پنجره رطوبت کشیده و محو شده بود:" ... امید عزیزم." دم میم دو شقه شده بود یک سر انداخته بود بالا و دیگری به پایین. عین اینکه نوشته باشد : مار. محکم بست و نشست روی تخت کنار کتابها. آنقدر شدید که گرد و خاک بلند شد. نور پنچره داشت گرد و خاکها را بازی می داد که یادش آمد دو نخی سیگار مانده است. آنقدر هول پاکت را برداشت که دستهایش نمی دانستند کدام سیگار قرار است دیگری را روشن کند. به هر حال آتش که زد، دید زنگ در را می زنند. تنها صدای رسای خانه همین زنگ قدیمی بود که به هیچ روشی نمی شد ساکتش کرد. از همان دم در، بی هیچ آیفنی وصل شده بود به تنها اتاق این واحد. بلند شد. از روی پله ها و بالای در خروجی که با چند پله به درب اصلی می‌رسید، نگاه کرد. طرف را که شناخت دستی تکان داد و مثل پهلوانهای زور خانه رفت توی گود و درب را باز کرد.



کل اسبابش را که آورد، اتاقش شده بود مثل اتاق کیمیاگرها. حساب کرد حتی دستیار هم نمی خواست. فقط باید غرغر همسایه ها را می خواباند. باید حساب کار دستشان می‌آمد که پزشک عمومی هم از سر این آدمهای جنوب شهری زیادی است. اصلاً بین یک کلینیک سر پایی و درمانگاه ترک اعتیاد تومانی صد شاهی فرق است. دیگر نمی خواست هیچ معتادی آنجا پاتوق کند و سر آخر به زور مهدی رونوشت و سعید بیخود سوت شود بیرون. از فردا صبحش شروع شده بود. خیلی شیک و تمیز ربع باقیمانده  اتاق افتاده بود آن سمت پرده پلاستیکی سفید. همه‌ی خنزر پنزرهایش را چپانده بود توی کمد فلزی که جاهاییش زنگ داشت و لکه لکه شده بود. اولین مریضش همان آدم منگی بود که حتی زورش نمی رسید به خودش تزریق کند. معتاد منگ زنگ که زد، خلقش رفت توی هم. دستش را برد توی جیبش تا خیالش راحت باشد که مبادا از سر دلسوزی این دستها نافرمان شوند و کاری بکنند. زل زده بود توی کوچه که قبض تلفن همین طور زنده و داغ داغ از لای در سرید تو و همانجا لای در گیر کرد. رفت و قبض را که دید گُر گرفت. سیگار هفدهم یا هجدهمش بود. چسباند گوشه لبش و با همان لب هایی که سیگار را گرفته بود بلند غرغر کرد که : مطب بدون تلفن ؟ 

خسته بود بدون آنکه کارخاصی انجام داده باشد. با اینکه سر ظهر روی همان گاز سه شعله کارش را رسیده بود، ولی عمراً کوک نبود. با زنگ در از جا پرید و دو نفری را که خیلی بُراق به نظر می رسیدند به داخل مطبش راهنمایی کرد. مرد مو بلند سبیلو که درد داشت از دیگری که آفتاب سوخته و بلند قامت و مسنتر بود، آویزان شده بود. زل زده بود به روبرو که یکهو ول شد کف مطب. بوی خون تازه از کف پلاستیکی اتاق بالا زد. بو، توی سرش شروع کرد به بازی. لذتی مثل روزهای قدیمی دانشگاه و بخش، خیلی محرک و تند روی گل و گردنش در حال بازی بود. حتی آنقدر کند دستکشها را پوشید که بو بیشتر توی دماغش ماند. لحن صدایش را محکم کرد و به همراه ورزیده و نگران مرد گفت که باید پول را اول بدهند و در حالی که خیلی کند بسته‌ی گازی را باز می کرد، تاکید کرد که قمه خورده‌ها را به همین راحتی قبول نمی‌کنند، مخصوصاً اینکه به نظر اهل دوا هم باشند. همراه بی هیچ چک و چانه‌ای با غیظ زیپ جیب بغل شلوارش را باز کرد و دسته‌ای پنج هزار تومانی بیرون آورد و تندی گذاشت روی میز. مرد سبیلو شده بود خربزه‌ی کم شیرینی که بچه‌ها از روی شیطنت رویش سبیل چسبانده‌اند.

-         دکتر فقط زودتر. این بیچاره که کاری نکرده. این مهدی رونوشت پاک قاط زده. چسبونده بهش که آدم فروشی کرده ...

سرش را هم بالا نیاورد. احساس کرد از بس زبانش را به لبش زده، خیس شده و برق افتاده. بدتر اینکه چشمهایش افتاده بودند به بازی و اگر سر بالا می کرد لو رفته بود.

-         بنده خدا زنش هشت ماهه بارداره. بی کاریِ بی وقتی براش سخت میشه. داداش و اینها هم که نداره. ما هم اوضاعمون بی ریخت شده...

خودش را به زور زده بود به بی تفاوتی و مثل پزشکهای حاذق داشت آرام روی پهلوی بیمار و با دست توی بریدگی خون آلود دنبال یک چیز سفت می‌گشت. چیزی مثل پلیسه‌ی چاقو. چندبار رفت و چیزی پیدا نکرد. خیلی فرز شروع کرد به دوختن با نخ بخیه. فوقش چرکی شدن دوباره، خرج داشت. از این بدجنسی به خودش بالید. مثل یوزپلنگی که قسمتی از شکارش را نخورده و کنار گذاشته و هیچ حیوانی نمی بایست جرات میکرد تا به غذایش ناخنک بزند. اصلاً این آدمها مهم نبودند، مهدی، سعید، جمال ... همه آدمهای بی کله، افیونی و مضر بودند به حال جامعه. اصلاً موضوعات مهمتری بود که باید با آنها مشغول می شد. شب، جشن روز اول مطب، دستخوش به سعید بی خود و مخصوصاً مهدی رونوشت، باید لیستی تهیه می کرد: رییس بیمارستانی که آنهمه او را سر دوانده بود، صاحبخانه که البته احمق بود و می شد همه چیز را به حساب بی فرهنگی‌اش گذاشت. خلاصه خیلی کار داشت. احساس می کرد روز اولی است که دکتر شده است. می خواست قسم بخورد که همیشه اینطوری بماند و اگر احساساتش خواست فوران کند و فردین بازی در بیاورد، بهتر است دستهایش در جیبش بماند. حتی اگر کسی ازش آدرس پرسید نگوید و طرف را خیط کند. آن دونفر که رفتند، بوی خون مانده بود.دوباره داشت فکرمی کرد. همیشه وقتی می نشست روی صندلی اول باید مطمئن می شد میخها محکم سر جایشان هستند یا نه. اکثراً بدون اینکه نگاهی بیاندازد می‌رفت از بالای کابینت نزدیک آب گرمکن دیواری، چکش را برمی داشت و تمام میخها را سر جایشان سفت می کرد. حتی وقتهایی که بیشتر کلافه بود می‌رفت سراغ لولای در و پینهایش را که شل شده بود، چکش کاری می کرد. زنگ دوباره با تمام وجود صدا کرد. دکتر هم یک جوری یک وری نشسته بود و چکش توی دستش مانده بود.  


پ.ن: دلم فقط آن پیر پالاندوز را لازم دارد. یکی که از دردهای واقعی بیکاری دهانش تر شده باشد. 

آدم فنی شدن، مدیریت ذهن

 توی کاغذ دم دستی ام هزار تا چیز مختلف نوشته‌ام. دسته‌هایی از آن کاغذهای قدیمی را هنوز هم دارم. نباید آنها را دور بیندازم. خطوط نامنظم و خسته‌ای که طرح مشخصشان فقط برای خودم معلوم است. بهترین‌هایش را هم از دبیرستان دارم. پر از برنامه‌های عجیب و غریب. از ورزش و زبان خواندن و خیلی کارهای سخت دیگر.   

 هنوز هم وقتی توی یک سایت، مجله و حتی توی برنامه‌های تلویزیونی نرم افزارهای مدیریت ذهن را معرفی می‌کنند، هر نوع کاری هم که مشغولش باشم، گوش می‌کنم تا چیزی از دست ندهم. شکل یک نجار که سالهاست دارد خرده خرده یک اتاقک پرت در گوشه‌ی جنگل را تکمیل می‌کند و به نظرش این اتاق اگر به خانه‌ای درست و حسابی تبدیل شود، بهترین ماموریت زندگی‌اش خواهد بود. مادر هم اینطوری است. با خط و خطوط درشت و با اعتماد به نفس روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد که اصلا به لیست خرید شبیه نیست. برادرم هم از این طور یادداشتها دارد. خطی کم رنگ که تاب ورداشته و منحنی روی کاغذ به هیچ خطی اعتنا ندارد. مه پشت پنچره است. مثل یک اسفنج شستشوی حمام، دارد بدنه‌ی ساختمان را می‌ساید. دو نفر از سر صبح ترک موتور دارند کوچه را بالا و پایین می‌کنند هر دوتا، پیراهن سفید چرکی تنشان هست و به هر دری زل می‌زنند تا رفت و آمدها را ببینند. بهشان نمی‌خورد مامور باشند شبیه دو تا آدم آدرس گم کرده هستند.  کاغذها را رها می‌کنم. باید بروم صدایشان کنم. از همان پنچره صدا می‌کنم. خودم را نشانشان می‌دهم. با تجعب نگاه می‌کنند. حتی آن یکی که توی ترک نشسته این قدر چانه‌اش ثابت می‌ماند که ریشش توی باد تاب می‌خورد.  

باز هم نگاه می‌کنند ولی بالاخره پیاده می‌شوند. از لای نرده‌های راه پله که نگاه می‌کنم توی راهروی طبقه دوم می‌روند تو. حتی یک نگاه هم به بالا نمی‌اندازند. خانم چاق خانه‌‌ی روبرویی یک سری خرید روزانه‌اش را توی تاریکی می‌کشد. کلید برق را می‌زنم. چیزی شبیه سلام از دهانش خارج می‌شود. چرا ازم دلخور است؟ دوباره پایین را نگاه می‌کنم. چند تا کاغذ باطله در پایین‌ترین جای آپارتمان توی باد افتاده‌اند.

عصر زنگ می‌خورد. بهشان می‌گویم من دیگر نمی‌رسم کار کنم. 

یعنی چی نمی‌رسی؟ مگه کار دیگه‌ای هم داری؟ 

تدریس خصوصی می‌کنم. دارم به چند نفر ریاضی درس می‌دهم. 

هر جور مایلی. ولی این دفعه رو دیر حساب می‌کنیم.  

گوشی را می‌گذارد. نسیم خنکی هست که آدم را خنک می‌کند. می‌نشینم کنار پنجره. تصمیم گرفته‌ام به بچه‌ها درباره‌ی مرگ هم بگویم. قصه‌ی مرگ درختی را می‌خوانم که بالای تپه‌ای زندگی می‌کرد. درختهای دیگر را که قطع می‌کردند او ناراحت شد. از تنهایی‌اش زیاد ناراحت نشده بود. از این ناراحت بود که درختهای دیگر حتی وقتی توی کامیون دراز کشیده بودند در حال خندیدن بودند. بعد توی کتاب عکس درختها را کشیده بودند که هر کدام لبخندی روی تنه‌شان نقاشی شده بود. رامین با همه‌ی حواس پرتی‌اش این دفعه یکهو حواسش جمع قصه می‌شود. از همان دقیقه با هم می‌افتیم  توی باتلاق سوال و جواب. موهایش زیر آفتاب پنجره طلایی است. طره‌‌های نرم موهایش وقتی دارد کلمات را مثل آدم بزرگها شمرده شمرده می‌گوید، برق می‌زند. نازیلا دارد با دسرش ور می‌رود. به نظر فقط مواظب سارافون صورتی‌اش است که لک نشود. مامانش هر روز موقع خداحافظی این موضوع را با لبخند به او یادآوری می‌کند. درخت این بار تنهاست ولی زیر سایه‌ی خنک خودش ایستاده و دستهایش را باز کرده است. سالها می‌گذرد و درخت پیر می‌شود. رامین دوباره سوال می‌کند: چند ساله؟  بعد دارد به سارافون صورتی نازیلا  نگاه می‌کند. انگشتهایش همش در حال چرخش و توی هم رفتن و مشت شدن و باز شدن است. 

یک جوابی بهش می‌دهم. اما باز هم مشغول بازی‌اش می‌شود ولی یکهو سوالهای عجیب و غریب می‌کند و آدم را گیر می‌اندازد. 

عصر رسیده‌ام خانه. هنوز چراغها را روشن نکرده‌ام. همینطوری بهتر است. شبیه اول صبح است ولی به  جای رفتن به سرکار می‌توانم برای خودم وقت بگذرانم. بی‌حال خودم را می‌اندازم روی مبل. بایدی در کار نیست. خوابم می‌برد. بیدار می‌شوم. گیجم. همه جا تاریک است. 


شاهکار ادبی-درباره کتاب دوبلینی ها - جیمز جویس - اهلیت با اندیشه

یک حرف معروفی هست که با کمی اغراق دارد می گوید که هر گاه قصه ای را که خیلی هم دوست داشته اید ولی نمی توانید برای دیگران تعریف کنید، آن وقت به طور قطع یک شاهکار از زیر  دستتان عبور کرده است. خوب همیشه هم عقل سلیم کمک می کند تا به درستی بفهمیم که هر اثر گنگ و در خود تنیده ای نمی تواند زیبا و شاهکار باشد. به طور سر دستی چند تا ملاک مشخص وجود دارد که یکی از مهمترین آنها این است: 

به نظر خواندن یک کتاب خوب تجربه ی مشترک بین آدمهاست. بنابراین به طور مشخصی هرگاه در مجموعه آدمهایی  که سلیقه شان را قبول دارید، می توانید مثل یک جور انتخاب مرجع دینی - و یا انتخاب نکردن آن- عمل کنید. تجربه ی زیبایی شناسی ادبی به نظر بسیار شبیه تجربه ی دینی است. آدمهای مختلف با زبانهای مختلف اینطور چیزها را به طور مشترک دریافت می کنند و با آن به هیجان می آیند و لذت می برند. 

اما بعد از این مقدمه طولانی درباره کتاب دوبلینی ها : 

این کتاب مجموعه داستانی است که موضوع واحد آن دلزدگی آدمها در برش زیبایی از دوبلین -ایرلند-است که جیمز جویس توانسته است تجربه ی ماندگاری از آن به دیگران منتقل نماید.  گواه این موضوع جشنی است که هر ساله به بزرگداشت این نویسنده و این کتاب در دوبلین و توسط دوبلینی ها برگذار می شود. 

جشنی که نا خودآگاه تصویب شده و بیرون ریخته و دستمالی شده ای را فقط محض اطلاع در بین دوبلینی ها پخش می کند: ببینید ما در آن روزگار چطور  بودیم؟ 


به نظر تنها نبوغ این نویسنده برای ساختن چنین مجموعه ای کافی نیست. جسارت آقای جویس در پرداختن قصه ها به این شکل برای نویسنده های تازه کار حتما هراس انگیز و دور از دست خواهد بود. 

فضاهایی که تازگی و بدیع بودنش نسبت به نویسنده های دیگر دنیا، در اثر ماندگار جویس فریبنده است.  گاهی عمق اثر باعث می شود خواننده، خود تمام خاطرات مربوط به چنین تجربه هایی را در ذهن بارگذاری کند و حتی از خواندن باز بماند. 

این موضوع نه فقط تجربه ی شخصی بنده است، که بعضی دوستان هم دقیقا چنین تجربه ی مشابهی را در خواندن این اثر داشته اند. 

لازم است یاد آوری کنم برخی از داستانهای غریب این مجموعه توسط آقای گلشیری در کتابی مجزا منتشر شده اند. 

نکته ی جالب متن داستانها این بود که گاهی بر خلاف تصور امروزی از داستان، جویس از جملات و عبارات به نسبت فنی در حوزه اندیشه را مستقیم در متن استفاده کرده است. مثلا: 


دید که طبیعت اخلاقی‌اش نابود می‌شود.


یکی از آن آفت زده ها که تمدن بر پایه‌ی آنها بنا شده است.

و یا در جایی  تنهایی بی علاج روح به شکل صدای فردی شنیده می شود 

جویسی که ما می شناسیم در جای دیگری دقیقا نظریه ی زیبایی شناسی توماس آکویناس - نوعی عرفان مسیحی - را در رمان چهره مرد هنرمند در جوانی، به کار برده است. 

برای مطالعه در این زمینه لینک زیر را نگاه کنید: 


 زیبایی شناسی عرفانی هنر در چهرة مرد هنرمند در جوانی اثر جیمز جویس

بخشی از بخشهای جذاب و فراوان مجموعه دوبلینی ها : 


خانم از او پرسید :چرا افکار خود را منتشر نمی کند؟ آقای دافی گفت: چرا منتشر کند؟ برای اینکه با جمله پردازهایی که قدرت شصت ثانیه فکر کردن ندارد مقابله کند؟ برای اینکه خود را مورد انتقاد طبقه متوسطی کند ذهنی قرار دهد که اداره اعتقادات اخلاقی خود را به اختیار پلیس گذاشته و هنرهای دستی و موسیقی را به صاحبان تماشاخانه سپرده است؟ واقعه ی جانگداز - دوبلینی ها