360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت سوم

بعداز آن سعی کردم همیشه توی دفتر مدرسه وقت بگذارنم. البته آنجا واقعا سخت بود. چون معلم‌ها تقریبا معلم‌‌های خودم بودند. یکی بود که صبح می‌آمد و تقریبا همیشه پریود بود. یعنی بغ می‌کرد یک گوشه و سبیل بلندش را توی دست می‌گرداند. یک تسبیح هم داشت که با دست دیگرش بهش مشغول بود. واقعا درباره‌ی این آدم همش حرفهای بی ربط شنیده بودم مثلا یک جور جوک درباره‌اش بود:
دو تا دختر می‌رسند به آقای بوق: آقا میشه از اون سیبیلاتون به ما بدید؟  
آقای بوق هم دست می‌کشد به خرمن سفید و پرپشت سبیل‌ها و می‌گوید: دخترم تا وقتی انبار پره از ویترین که به مشتری جنس نمی‌دن! 
اصلا نمی‌شد با همچین معلمی ارتباط بگیرم و به نظرم هیچ وقت نگرفتم. 
یک روز صبح برای بچه‌های این مدرسه قرار کلاس جبرانی داشتیم ولی چون صبح زودتر از کلاس عادی‌شان بود رفتیم توی یک نمازخانه که گوشه‌اش هم تخته‌ای بود. بچه‌ها دانه به دانه آمدند توی کلاس. خودم خیلی کلافه بودم. آن موقع اصلا اهل صبح زود کلاس رفتن نبودم و کلا کلاسهای صبح دانشگاه هم تا ترمهای متمادی به هوا رفته بود. بالاخره آمدند و نشستند. ردیف جلو همان بچه‌ی عینکی که روزهای اول به خاطر روش تدریس متفاوت- ای جانم- تقریبا باهام قهر کرده بود مثل این پیر زنهایی که قرار است همین دو سه روز آینده مشرف بشوند زیارت و الان آمده ‌اند دقیق گوش بدهند که چی به چی است و چطوری باید احرام بپوشند و طواف کنند، چشمش را دوخته بود به دهانم. طوری که اصلا حرف نمی‌توانستم بزنم. بالاخره درسم را دادم و سوال و جواب کردم رفت پی کارش ولی از آن روز باهام دوست شد. گاه گاهی هم به  لطیفه‌های سرکلاس می‌خندید و کلا روغن‌کاری شده بود. 
سر کلاس یک دانش آموز هندی هم داشتم که خیلی با منش و باهوش بود. یک روز بعد از کلاس آمد و خبر از طرحی داد که نمی‌دانست به چه دردی می‌خورد یعنی مثلا به درد جشنواره خوارزمی می‌خورد یا جای دیگر که آن جای دیگرش را هم بلد نبود. بالاخره بهش گفتم که خیلی خوب است و تشویق‌هایی که یک معلم باید همیشه توی جیب کتش داشته باشد. البته من اصلا هیچ روزی لباس رسمی آنچنانی نپوشیدم. قرارمان شد برویم پیش یکی از اساتید دانشگاه که می‌شناختم و طرحش را مطرح کنیم تا ببینیم چی می‌شود. دوباره مجبور شدم صبح زود جایی قرار بگذارم. رفتم سر قرار دیدم پدرش یک مهندس هندی با چهره‌ای تیره، لاغر و تر و فرز پشت یک رنوی 5 نشسته و راما را آورده است. پدرش یک مهاجر بود که مهندس نیروگاه به حساب می‌آمد. برایم جالب بود که با همان بی پولی بچه‌اش را فرستاده است مدرسه‌ی غیر انتفاعی. راما هم که الان ازش خبری ندارم جوابش را خوب داده بود. یک بچه‌ی آرام، احساسی و درس‌خوان. اما طرحش و جلسه با استاد دانشگاه به نتیجه نرسید. تصور کنید: طرح کیهان شناسی دانش آموزی. واقعیتش را از روز اول می‌دانستم ولی به نظرم رسید که ببرمش اب را از سر چشمه لااقل ببیند. استاد خندیده بود و تشویق کرده بود و همین. باید اینجا بگویم که هندی‌ها همان موقع که ما دانشگاه می‌رفتیم کل دنیا موسسات کیهان‌شناسی خیلی خفنی داشتند و واقعا این کاره بودند. دانشمندهای کیهان شناسی‌شان هم که زبانزد خاص و عام هستند. هم دلم سوخت و هم از آشنایی با چنین پدر و پسری خوشحال بودم. 
یک روز هم سرکلاس داشتم درس می‌دادم و از بیرون همینطور نم نم برف می‌آمد. توی این چنین روزهایی تقریبا هیچ کدامشان حال نداشتند توی حیاط گز کنند. حتی دستشویی هم زود و سرپایی  انجام می‌شد. اما چشمم افتاد به یکی از این بچه‌های دومتری که توی حیاط داشت با حلقه‌ی بسکت بازی می‌کرد. یک توپ لاستیکی پنجر را سعی می‌کرد بندازد توی سبد. حسابی هم مجهز و سرگرم بود. به نظرم رسید شاگرد خودم باشد. برگشتم و به بچه‌ها گفتم: این کیه تو حیاط داره بازی می‌کنه؟ مگه مال این کلاس نیست؟ 
کل کلاس انگار سوژه‌ی بهتری پیدا کرده باشند. خم شدند تا توی حیاط را ببینند. یکی برگشت گفت: این جواد جردنه آقا!  بعد کلاس که تاحالا داشت چرت می‌زد رفت هوا.   لبخندی زدم ولی زود جمعش کردم و به همان که اسمش را بلد بود گفتم برود دنبالش.