360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت پنجم


درس دادن توی مدرسه‌ی پسرانه شیفتگی‌ها و جذابیتهای اکشن زیادی برای یک معلم  مدرسه دارد. عمر مفید آدم را بیشتر می‌کند. حتی زمانی که خاطرات را نشخوار می‌کنید، نیز این اتفاق برایتان می‌افتد. توی مدرسه‌ای که درس می‌دادم یک ساختمان بود که کاملا از ساختمان حاوی دفتر فاصله داشت. می‌دیدم و می‌شنیدم که خیلی شلوغ‌اند. یعنی به خاطر دوری از دفتر خیلی راحت نمی‌شود سرشان را به هیچ آخوری بند کرد. این مدرسه البته آن مدرسه‌ی غیر انتفاعی تقریبا لوکس نبود که تا به حال برایتان گفتم.    

 یک ساختمان‌های پراکنده و بی‌ریخت از قبل انقلاب بودند که حالا به عنوان مدرسه‌‌ی دولتی داشتند ازشان کار می‌کشیدند. ساختمانهای آجری بی تفاوتی که توی تاریخ هر کشوری هست تا وقتی طرح عمودی سازی توی تهران اجرا نشده بود اینها به عنوان بهترین نوع مدرسه‌ها نهایتا دو طبقه بودند. مدرسه‌ حاوی یک سری ساختمان بود که دور حیاط اصلی کشیده شده بود. البته یک جور نعل اسب که کل حیاط را در بر می‌گرفت. اوایل زیاد توی کوک بچه‌ها نبودم ولی خیلی زود از معلمهای خسته که فقط اضافه‌کار و صبحانه‌ی چرب براشان مهم بود خسته شدم و تفریحم این بود که انگار دارم به شما گوش می‌دهم ولی در اصل زنگ تفریح دنبالشان می‌کردم. آن موقع تنها معمای زندگی‌ام این بود که چطور خودم و خودمان را آن‌قدر پرجنب و جوش فراموش کرده بودم واین‌ها دیگر چه جور جانورانی بودند که فقط از سر و کول  هم بالا می‌رفتند. برای گرداندن چنین دم و دستگاهی سه تا ناظم به نظر کافی می‌رسید. ولی بازهم کم بودند. برای یک مدرسه پسرانه‌ی دولتی که قرار است ملت را با کتک و تنبیه و تحقیر آدم کند و بدهد بیرون و سرآخر بنر قبولی دانشگاه فیلان را بزنند جلوی در مدرسه، تنها چیزی که زیادش هم کم است، ناظم است. ناظم‌ها همه‌شان بد نبودند. ولی توی آن باغ وحش واقعا لازم بود که کسی کنترلشان کند. باغ وحشی که یک جور نظریه‌ی داروینی آموزش و پرورشی به سبک ایرانی تویش موج می‌زند. زندگی گله‌ای فله‌ای مدرسه‌ای.  یکی از ناظم‌ها انگار هنوز توی دهه‌ی شست زندگی می‌کرد. خوش مشرب بود ویکی دوتا مساله‌ی ریاضی بلد بود که می‌شد باهاش نهایت 20 دقیقه تاخیر معلم را جبران کرد. همش دستش تسبیح بود که می‌چرخید بعد یکهو حرکتهای غیر خطی می‌کرد. صدایش در می‌آمد که: جانور نرو بالا از اونجا.

دقیقا توی ضلع روبروی ساختمان دفتر می‌دیدی یکی دارد از دیوار می‌رود بالا و رسیده است به تراس طبقه‌ی دوم مدرسه. ساختمان روبروی دفتر تقریبا خالی بود. درها قفل بود و گاهی می‌شد تویش یکی دوتا میز خاک گرفته برای پینگ پونگ بازی کردن بچه‌ها پیدا کرد. ناظم دیگری هم بود که یکبار بچه‌ها سر کلاس آمارش را خیلی مودبانه بهم داده بودند. واقعا کارهاشان خنده دار بود. موقع مراسم صبح‌گاه می‌رفت توی فرو رفتگی محل اجرای مراسم و به نظرش خیلی یواشکی بچه‌ها را رصد می‌کرد. دید می‌زد که کی دارد شیطنت می‌کند تا بعد برود حسابش را برسد. دست بزن داشتن یک جور افتخار انتظامی بود. یک وقت که کلاس افتاده بود به درد دل‌های بچه‌ها بهم گفته بودند که این یکی فکر می‌کند خیلی جای خوفی قایم شده است، در صورتی که همیشه شکمش از لبه‌ی دیوار زده بود بیرون و از تمام بخشهای صف مدرسه قابل دیدن بود. این داستان خود به خود تمام حربه‌های تیزهوشانه‌اش را برای مچ گیری از بچه‌ها نقش برآب می‌کرد. اما ساختمان کنار ساختمان روبرویی جایی دنج برای  بچه‌ها بود. بچه‌ا حق نداشتند توی ساعت تفریح، آن هم چه تفریحی، توی کلاسها بمانند. این ناظم شکم گنده حس کارآگاهی‌اش گل می‌کرد و هر چند وقت یکبار می‌رفت تا بچه‌ها را غافلگیر کند اما کلا ناموفق بود. یکبارش را خودم دیدم بودم و حجت بر من تمام شده بود. همینطور که داشت از پله‌‌های طبقه‌ی دوم بالا می‌رفت. ردیف بچه‌ها، رنگ به رنگ با کاپشنهای زرد و نارنجی و غیره مثل تفاله‌های میوه از پنجره‌های انتهایی ساختمان ریختند بیرون روی سقف دست شویی و بعد همه کم کم توی سوراخ و سنبه‌های دشتشویی پراکنده شدند. توی ایران و مخصوصا مدرسه‌‌دولتی، دستشویی بزرگترین رکن زیبایی شناختی و کاربردی حیاط است. طوری که اگر بچه‌ی شما خواست نقاشی بکشد ساختمان کلاسها را یک طرف یک حیاط می‌کشد و طرف دیگر به نظر خیلی مودبانه یک آبخوری می‌کشد درست عین طویله‌هایی که شاید توی فیلم یا از نزدیک دیده باشید. من تفریح این بچه‌‌ها را از دور یا نزدیک می‌دیدم. مثلا از بالای در دستشویی نایلون آب می‌انداختند تو. حتی یکبار دیدم یکی یک مکعب کاغذی درست کرد و تویش آب کرد بعد برد از بالای در انداخت تو. بیچاره هر کسی که‌آن تو بود بایستی با این بمب آبی به کلی مهندم شده باشد. خیلی دلم می‌خواست بروم و روش ساختن چنین مکعبی را یاد بگیرم. اما هیچ وقت نشد. یک شاگرد بود که چند روزی توجه‌ام را جلب می‌کرد. پسرها توی مدرسه و زنگ تفریح اصلا اهل آرام و قرار نیستند. یکی بود که درشت اندام بود و همیشه توی این زمینهای سیمانی- ورزشی مدرسه داشت بازی می‌کرد. بازی‌اش مهم نبود یک وقت می‌دیدی دارد از بالای تور والیبال اسپک می‌زند. یک دقیقه بعدش می‌دوید و می‌رفت توی آن یکی زمین و سعی می‌کرد  توی خط دفاعی توپ حریف را بزند. بعد می‌شد که گل می‌زد و داد و بیداد کنان شادی بعد از گل می‌کرد و می‌دوید تا می‌رسید به اتاق پینگ پونگ. آنجا هم یک گردو خاکی می‌کرد تا وقت تمام شود. دوست داشتم ازش بپرسم توی خانه چه جور غذایی می‌خورد و اصلا چه جور جایی زندگی می‌کند. گاهی‌وقتها می‌رفتم و بی حوصلگی‌های ناظم را تحمل می‌کردم و ازش درباره‌ی بچه‌ها می‌پرسیدم انگار سالها  منتظر بودم زاویه‌ی دیدم را عوض کنم. جای آنها بنشینم و ببینم واقعا چه چیز خشنی توی ذهنشان نسبت به بچه‌ها می‌گذرد که اکثرا اینطوری هستند. اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم اصلا در این باره‌‌ها حرف نزنم. ناظم یک مدرسه‌ی دولتی پسرانه یک چیزی در حد افسر یک کلانتری شلوغ است. توی ایران هیچ وقت نمی‌توانید با یک ایرانی صمیمی بشوید. طوری هزینه‌های جانبی این کار آن‌قدر بالاست که بعد از مدتی تجربه با آدم‌ها ترجیح می‌دهید همان روزمرگیها و مسخره‌بازی‌های ابلهانه و عوامانه را هم‌رنگ جماعت پیش ببرید. مخصوصا توی آموزش و پرورش که معمولا معلم‌ها از آدمهای ضعیف کنکوری جذب می‌شوند. ناظم گرامی هم تقریبا مایه‌ی خنده‌ی بچه‌ها بود. سعی نمی‌کرد احترام آمیز با بچه‌ها رفتار کندو احترام خودش را به دست بیاورد. دلیلش هم این بود که آموزش ندیده بود یا همین‌طوری مثل تمام مراکز آموزش ضمن خدمت برای ارتقاء شغلی یک دوره‌هایی گذرانده بودند. بماند.