360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

افزایش جذابیت در نمایشگاه کتاب

تو پاچه کنان. ناشر خوب و محترم دیگر کارد به استخوانش رسیده است. تازه مطمئن شده طبقه‌ی متوسط هم از بین رفته‌اند برای همین کتاب شومیز را این بارخیلی شیک و متناسب به شکل گالینگور چاپ کرده و به مبلغ نا قابل 16 هزار تومان، هدیه‌ای مناسب برای زوجهای جوان، می‌فروشد. کتاب‌خوانهای بیچاره چه گناهی مرتکب شده‌اند که نمی‌شود هر هفته سه چهارتا کتاب 16 هزار تومانی بخرند؟    

قبل تر از این جوان‌تر بودم و می‌رفتم نمایشگاه کتاب گزارش تصویری تهیه می‌کردم. الان هم خیلی‌ها با چاپ هزار باره‌ی کتاب 504 کلمه‌ی لازم زبان انگلیسی، افتاده‌اند توی ردیف آدمهای در حال نشر. بعضی ناشرها هم با همه‌ی شور حسینی‌ای که برای نمایشگاه کتاب دارند همانطور درجا سینه می‌زنند و دلشان همزمان با نمایشگاه بین المللی همبرگر و کتاب و آپ کن می‌رود و بر می‌گردد. این طور ناشرها در همان محل کتاب فروشی‌هایشان رو به قبله کج می کنند و نمایشگاه کتاب را برگزار می‌کنند. یک سری ناشر دم در غرفه زده بودند از داخل غرفه دیدن فرمایید ولی در حقیقت داخل غرفه برای کارمندشان که یک خانم تنها بود هم جا نداشت. 

آق بهمن و سه روز پیش را توی نمایشگاه و توی اتاق – غرفه‌ی سابق- نشر ماهی دیدم. بهمن دارالشفاء ریزه میزه و سبزه است با چشمهای باهوش. مرضیه رسولی هم تاریخش مال سه روز پیش است و اصلا از محیط اطراف کنونی‌اش خبری ندارد. یک لحظه نفس کشیدم با اینکه نفس کشیدن سخته، وبلاگ نخوندن سخته. 

یک روایت داخلی - یک شب مثل هزار شب دیگر که شد. شب جمعه‌ای تاریک بود. سیگار دستم بود و از راسته‌ی تاریک کریم خان رد می‌شدم. به وضوح امیدوار بودم یکی از اینها ساعت یازده‌ باز باشد ولی پرنده‌ای پر نمی‌زد. دیدم از روبرو یک خانم به نسبت متشخص نزدیک می‌شود. مسیرم را منحرف کردم تا دود سیگار اذیتش نکند. دختر بهم رسید و ایستاد. بعد گفت: آقا میشه یه کمکی بهم بکنید؟ باورم نمی‌شد. اولین و آخرین باری بود که به شکل ناخودآگاه بهش کمک کردم. این موضوع رفت تا فردا شب که همان سر شب دوباره خفت شدم. یک دختر با کلاه پسرانه و پیراهن و شلوار همان حوالی هفت تیر دوید سمتم و گفت: آقا یه لحظه وقتتون رو بهم می‌دین.  این بار در رفتم. وقتم را به همراه دمم گذاشتم توی کیفم و محکم چسبیدم. به راحتی آدم می‌تواند توی هر راسته‌ی کوچولویی که رفت و آمد دارد، انگشت نما شود. 

یک سری از دوستان مدیریتی و وبلاگ نویس حرکتهای غریبی انجام می‌دهند. با باز شدن فضای جامعه آن هم تا این حد، توانسته‌اند به هر بهانه‌ای جمعهای مفید دختر پسری و همزمان مدیریتی راه بندازند. ملت را با کوله‌پشتی‌هایشان دعوت کرده‌اند به شکل رایگان. البته این نوع دعوتها خیلی بهتر از جمعهای دختر پسری تشکیل شده توسط ستاره هفت بیست و چهار مربع است که پسر بچه‌ها را به رنگ نقره‌ای در جلوی غرفه‌هایشان به حرکات موزون رباتیک فرامی‌خوانند. پسربچه‌های نمایشگاه که جلوی غرفه‌های آپ کن رژه می‌رفتند چیزی در حدود بیست و چند ساله، سالم، در حد نو، داشتند یک شوی مهم اجرا می‌کردند. از جزئیات آن چیزی نمی‌گویم چون علاقه‌مندان می‌توانند ادامه‌ی این شو را در مراحل داخلی برنامه‌ی خندوانه به صورت مسابقه‌ی خاص *724#   ملاحظه فرمایند.  اگر این شو را دوست نداشتید می توانید به محل اصلی نمایشگاه کتاب برگردید و در این بیهودگی مطلق و دسته جمعی از تاجهای تهیه شده توسط ناشرین محترم، روی سر خود بگذارید تا در محوطه ی بهاری نمایشگاه کتاب، جذاب تر به نظر برسید. سطح زاد و ولد بین جانداران بعد از خرگوشهای بوته زارهای اطراف تهران، در نمایشگاه کتاب بالاست. حتی این جماعت اخیرا توانسته اند به طریق خرگوشهای خاص، مرام دگر باشی را در پیش گیرند. نمونه و مصداق آن بیت زیر است: یک روز آقا خرگوشه، رفت دنبال بچه موشه... 


پ.ن: چه می شد تیم موزیک جاز روبروی پارک ملت همیشه آنجا باشند و ما هم همیشه بشود از آنجا بشنویم و رد شویم  با همان موزیک زیبای جاز توی افق محو شویم؟