منظور از کتابهای علوم انسانی دقیق تر از تیتر، مثلا کتاب داستان، درس و یا کتابی که در یک زمینهی بین رشتهای مد نظر است به دلایل مختلفی انتخاب میشود و هر کدام فضا و تبعات خودش را دارد. به طور دقیق تر کتابهای بین رشتهای مد نظرم هست چون در زمینهی هنر و زیبایی هنری و به طور مصداقی کتاب داستان پر کشش، هزار حرف بهتر هست. دربارهی کتابی صحبت میکنم که قطعا یک موضوع بین رشته ای دارد. مثلا ما که مهندسی و مدیریت خواندهایم خیلی وقتها در خودمان نیازی برای خواندن فلسفه و جامعه شناسی و روان شناسی و هزار شناسی دیگر در علوم انسانی احساس میکنیم ولی برای خیلی از ماها این اتفاق میافتد که از آن ذوق و شوق اولیه برای خواندن میافتیم
و این یکی را هم به صندوق فراموشی دیگریها میسپاریم. وقت نداشتن شاید اولین دلیل باشد ولی نه به این صراحتی که ما ازش صحبت میکنیم. به نظر اینجا حدسهای شخصی خودم را مطرح میکنم تا بعدتر بهتر دربارهشان به نتیجه برسم. کتابی را میخوانیم چون شاید عدهی زیادی از افراد و دوستان متخصص یا علاقه مند که چند ده متری جلوتر هستند را توصیه کردهاند. برای همین یک اجباری برای پاسخ به تشنگی در زمینهای خاص برای ما به وجود میآید. شاید دلایل زیر برای ادامه ندادن اکثریت این کتابها برای شما نیز تجربهای مشترک باشد:چاقوی شکاری هاروکی موراکامی یکی از کتابهایی است که از موراکامی دوست داشتم. موضوع شاید به خاطر تنبلی ذهنی ام در ارتباط با هاروکی موراکامی باشد. قبل تر از اینها کتاب دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای بهاری - آوریل- را خوانده بودم به نظرم بد نرسیده بود. ولی نثر مخملی و خیال انگیزی اش به پای چاقوی شکاری هاروکی موراکامی نمی رسد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی از کافکا در کرانه یا کافکا در ساحل موراکامی هم جذاب تر به نظرم رسید. البته سخت می شود یک رمان را با مجموعه ی داستان کوتاه مقایسه نمود.
چاقوی شکاری هاروکی موراکامی نمونه ای از کتبهای پخته ای است که یک دست به نظرم و در امتیاز مجموع چند داستانی که دارد بالاتر از مجموعه داستان قبلی اش است. به نظرم این مجموعه البته هم سطح هم نیست. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی انگار دارد از یک قرارداد با آقای موراکامی نویسنده و خواننده هایی که او را دوست دارند صحبت می کند. قرار دادی که الان بدون روضه خواندن زیادی، خواننده درخواهد یافت که با حضور نویسنده در داستان هم نه تنها مشکلی نداشته باشد، بلکه خود نویسنده به عنوان عاملی جذاب و شناخته شده در گوشه های قصه رژه برود و به آن بعد ببخشد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی داستانی با عنوان چاقوی شکاری دارد که به نظرم شاید داستان اول این مجموعه باشد. روایتهای اعجاب انگیز موراکامی که در یکی از قصه های کتاب چاقوی شکاری هاروکی موراکامی، فرهنگ عامه ای برای نسل من، کاملا شرقی و قابل دریافت است. نمی دانم خواننده ی غربی با چنین سوژه هایی چطور تا می کند. ولی برای ما شاید موضوع مثل آب گوارا به نظر برسد. اساتید ادبیات داستانی پیش بینی کرده اند که شاید آینده ی ادبی ما به سمت و سوی ژاپن و به طور ویژه روایت امروزی اش یعنی هاروکی موراکامی برود. عده ای نیز از گرایشات ادبیات معاصر هند برای ما گفته اند. به نظر چاقوی شکاری هاروکی موراکامی یکی از آن مواردی است که کاملا سمت و سوی مشخص بومی ما را نیز می تواند داشته باشد. اگر شما واقعا ندانید که نویسنده ایرانی نیست یا مثلا به صورت ایرانی الاصل در جایی بیرون از ایران در حال روایت نیست، سخت می شود از غیر ایرانی بودن این مجموعه سخن گفت.
وسایل ناصری یعنی از سرسره ناصرالدین شاه تا کالسکه ناصری و خیلی از چیزهای دیگر به نظر یک حکایت نه چندان بلند دارد. همه ی شما از سرسره ی ناصری یا ناصرالدین شاه زیاد شنیده اید. شاید هم مستند بی بی سی در این باره را دیده باشید. اما داستان مربوط به آنجاست که چرا یک شاه این همه روایتهای خرده و ریز و افتابه لگنی همراه خودش داشته است. به نظر می رسد شاه ناصری مثل خیلی از روابط عمومی های دولتی،
دلش می خواست همین حول و حوش کاخش باشد. شکل یک عصر طولانی و ملال انگیز که هیچ طور درمان نمی شود. تنها با همین ژانگولر بازیهای مختلف می توان فهمید که روزمرگی مسلط بر این دوره از پادشاهی ایرانی، دوره ی ناصری اش از خواب سنگین عصر، مکدرتر و بی خاصیت تر بوده است. دوره کسالت شاید یک نماد مهم داشته باشد. آبدارخانه و آبدارچی گری. همیشه قسم حضرت عباس توی آستین داشتن و دم خروس از پرشال بیرون گذاشتن. ثمره ی همچنین دو گانگی ای را می توان در خیلی از پدیده های امروزی هم دید. موضوعاتی مثل مممنوعیت ماهواره و آزاد بودنش به طور همزمان. موضوعی مثل دستگاه ویدئو که دیگر کسی سرش قسم نخورد تا بالاخره یک جور موسسه ی رسانه های تصویری از دلش درآمد. درست زمانی که این کودک یتیم بود. قرار بود هر کسی ازش بهره برداری کند، ولی جماعت به رسانه های بهتری روی آورده بودند. مثل حالا که برای شبکه های اجتماعی گوهر دشت دات کام و کلوپ دیر است، فیس نما جای نوجوانهای تازه بالغ است که توی کلاس دانه ی ماش می زنند به گوش جلودستی هایشان و دوست دارند کسی نشناسدشان.دوره ی ناصری سرآغاز چرخش ما به روز مرگی بود. سرآغاز چیزی بود که هر چند وقت یک بار دلمان را برای کوروش کبیر تنگ کند. زمانی که فکر کنیم با تیر و تخته های گذشته و آنهایی که در آینده جمع خواهیم کرد بزرگترین ملت تاریخی دنیا و یا همان حوالی هستیم. دوره ی ناصری، آفتابه و لگنش در طلوع و غروب هر روز هم غم انگیز است. دوره ای که شاه ناصری به نمایندگی کل ملت برای همیشه دست تجدد گر در زمین دیگری را بوسید و نشست و تماشای عجیبی کرد. سایه هایی از آن تجدد را می دید که بخار می شد ولی شاه روی زمین نشسته بود و با خیال عروسک فرنگی ها، دستور سالاد گوجه فرنگی داد تا همیشه این قرمزی آسان جلوی چشمش بماند.
بعضی ادمها همیشه جایی برای قلاب انداختن دارند. اگر یک سوراخی توی یک یخی در قطب باشد و یا جایی مثل کبک در کانادا که راه به راه نان سنگگ پستی را میزنند تنگ دیزی و به دل تنگ مهاجرهای ایرانی تحویل میدهند. این ادمها اتفاقا آدمهای با احساسی هستند همه جا از احساسات سر در میآورند و بر احساس سوارند.
مثل آنهایی که روی موجهای خروشان دریا بازی راه انداختهاند. زندگی برایشان همیشه روش تکنولوژیک خودش را دارد. در زناشوییشان هم تکنولوژیک هستند. عالم غیب را هم تکنولوژیک رام میکنند. بازار احساسات را در همه جا میشناسند. قطره چکان دارند تا از ظرف احساسات اینقدر قطره قطره تحویل مخاطب بدهند تا عرضه و تقاضا همیشه غیر متعادل ولی متناسب باشند. از یک بیوهی معمولی یک شاهکار احساسی درست میکنند. یک دلقک بی ریشه را که از نقابهای بالماسکه استفاده میکند، تبدیل به بهترین بازیگر میکنند. مثل آینه تمام احساسهای آدمها را در خودشان ذخیره و در جایش بازیابی میکنند. فراست کافی دارند تا ناغافل از احساسات از دنیا نروند. ادب مثل پوست بر صورتشان نقش بسته است و نمک چون روزگار پر طاقت آفتاب تند صحراها بر صورتشان خواستنی و مشهود است. اندازهی همه چیز را دارند. به عهدهی خودشان است که کجا گاز بدهند و اپرای زنجه مویهی دسته جمعی بخوانند و کجا دم نزنند که انگار در تخته بند تنشان هیچ انسانی ساکن نیست و در این قفس هیچ مرغ احساسی بال بال نمیزند. مردهاند ولی زندهها را به بازی احساس میگیرند. بلدند وزن کامل یک ادم را تا 70 کیلوگرم از احساس پر کنند. طوری که لابه لایش حتی اکسیژنی هم برای نفس کشیدن باقی نگذارند. سرما که میشود آبله مرغان احساس میگیرند و سرایت میدهند. گرمایشان، دانه دانه بخار احساس است که از سنگها هم بیرون میزنند و ترکهای بزرگ درست میکنند. دستشان جادو میکند، فرصت احساس مثل یک تقویم نمایشگاهی دائمی کنار بستر خوابشان هست تا نرخ احساسات هر روز دستشان باشد. از هر آفتاب بی رمقی کانون درست میکنند و مشتاقان را میسوزانند. منبر سفری دارند که به طرفه العینی پهن میشود. روی هر موجود زندهای از ویروس گرفته تا بلندترین درختهای روی زمین سرمربی گری احساس هستند. 2 به علاوه 2 را طوری 4 میکنند که اگر ناراحتی 5 اش کنند. خداوند حفظشان کنند.