360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

کافه اعترافات-قسمت اول

اعترافات برای نویسنده ها، خودم را نگفتم، مثل نوشتن چهل حدیث برای طلبه هاست، اینجا هم منظورم خودم نبودم: 

روزگاری افتاده بودیم ویکی دونفر یا بیشتر هماهنگ می‌کردیم و می‌رفتیم کافه. انگار یک پدر بزرگ مهربانی توی آلمان شرقی داشتیم و بهمان گوشزد می‌کرد: بچه‌ها بروید ببینید ما روزگار جوانی خودمان را چطور می‌گذراندیم. کافه‌هایی با در و دیوارهای آلمانی و فرانسه و انگلیسی،‌ پیدا کردن یک عبارت با خط نزدیک به خوشنویسی که روی یک کاغذ ابریشمی چاپ   شده باشد حکم طلا را داشت. رنگهای جگری و قهوه‌ای دیوارها، می‌خواست ما را که عادت به رنگهای پلاستیکی کرم و شیری داشتیم را به یک زمانی ببرد که هیچ وقت ازش خبر نداشتیم.  

 شاید این رنگ دیوارها را در فیلمهایی که درباره‌‌ی طاغوتی‌ها می‌دیدیم، موقعی که گلوله‌ها اغلب به لبه‌ی دیوار می‌خوردند تا متهم ساواکی دستگیر شود،‌ تازه می‌فهمیدیم که این دیوار همین دیوار با همین گچ است. کافه‌ها این دفعه به ما یاد می‌دادند که توی فیلمهای غیر روستایی – وسترن- آمریکایی، دنبال چنین جاهایی بگردیم. مثلا  نوری که ممکن است از توی دیوار در آمده باشد. یک روز فقط برای همین رفته بودم یک کافه‌ی به قولی دنج، منتظر بودم آدم قد بلندی بیاید تو و آن گوشه بنشیند. بعد من ببینم که ریختن نور از پایین شکلش را چطوری خواهد نمود. برای اینکار لازم بود این مرد، تنها باشد چون اگر با کسی می‌نشست درست روی آن صندلی حواسم پرت می‌شد و به سختی می‌توانستم خباثتش را ببینم. بعد از تونل وحشت  که در کودکی تجربه کرده بودیم، کافه نشینی سالنی جدید و اغراق آمیز مملو از آرزوهای ما بود. جفت گیری. کار درست و هنرمند به نظر رسیدن و ... . یکی بود که فقط دوست داشت فندک، گوشی و جعبه‌ی  سیگارش به همراه قهوه، آن هم از هر نوعش،‌ تنها موجودات دور و برش باشند. محمد رضا دوست داشت با ساناز بروند و یکی دو ساعت آنجا فقط روی کاغذهای پوست پیازی،‌ کاهی و هر نوع کاغذی که شما ممکن است برای نوشتن تصور کنید، نمایشنامه بنویسند. یا فقط بنویسند. افشین یک استثناء‌بود. چون توانسته بود با پیمانه‌ی پدرش کافه‌ی جمع و جوری درست کند. شیشه‌های دودی آبی و سرجمع چهارتا نیمکت خسته و کوچک که می‌شد کافه. جایش هم اجاره‌ای بود. از حل المسایل تا کتابهای شعر دوره‌ی بلوغش را هم آورده بود تا کتابخانه‌هم داشته باشد. تفریح شبهاشان هم این بود که برای هم تعریف کنند امروز چند نفر آمده اند و سراغ دیزی، سیرابی و آب گوشت و قلیان گرفته‌اند. یک مورد دیگر از تفریحاتشان هم مربوط به سخت بودن منوها بود. یک دفعه عده‌ی زیادی که توی زبان انگلیسی هم خیلی ماهر نبودند باید عبارات و اصطلاحات فرانسه و اسپانیایی بلغور می‌کردند. آدمهایی که با صدای دستگاه آب میوه گیری اخت بودند،‌خودشان یا ناخواسته تصمیم گرفته بودند به اسپرسو گوش کنند.

افشین اهل مسابقه بود. کنتور ‌آدم یک زمانی کار می‌افتد. می‌بیند همه دارند می‌دوند و می‌روند. اگر خیلی خسته باشد و فاصله‌اش زیاد باشد، می‌گوید ولش  کن حالا که چی بشود؟‌ اصلا نمی فهمم این کارها چه فایده‌ای دارد؟‌به نظرم خیلی غیر اخلاقی است. برای همین هم اصولا اهل مسابقه نخواهند شد مگر اینکه یک وقت درست وقتی که کسی مواظبشان نیست شروع کنند به دویدن. صدای اسپرسو بعد از صدای مودم دیال آپ، عاشقانه‌ترین صدا بود. بعد از کار و دانشگاه تنها یک رنگ رژ لب برای هر روز کافی بود. یک خط روی لب باریک دختر 48 کیلویی، چادری  که تازه کفش کتانی سورمه‌ای اش را به یک رنگ شب رنگ تغییر داده بود، دنیای دانشگاه و بعد از آن را جدا می‌کرد. پسر اما توی عرشه‌ی کشتی منتظر او بود. شب قبل داشت به دوستش می‌گفت: بگیر این کش رو ببین دم موهام به هم میرسه می‌خوام ببندم. 

امروز با موهای بسته با یک کش مشکی  دخترانه توی اولین میز سمت چپ نشسته بود. حداقل سه پله بالاتر از کف کافه، زیر نور یک فانوس کم جان. مه دود  هربار از روی یک میز بلندتر می‌شد و چشیدن تلخی قهوه انتظار را طولانی تر می‌کرد. 

افشین ازش پرسید: قربان ملاحظه کردید؟ 

ناخدا به خودش‌اش آمد. مثل وقتی بود که پدرش توی آن اتاق گوشی را برمی‌داشت. 3 ثانیه وسط هر گفتگویی کافی بود تا 3 ساعتی مراقب باشد و در یک فرصت مناسب از اتاقش خارج شود. 

 

گراهام گرین- آمریکایی آرام

گراهام گرین با اینکه یک بریتانیایی اصیل بود بعد از سالهای زندگی اش سر انجام در سوییس آرام ترین کشور دنیا مرد. زندگی پر فراز و نشیب اصلی پذیرفته شده برای نویسنده شدن است او نیز از این قاعده به دور نبود. دو تا از معروف ترین کارهایش وزارت ترس و آمریکایی آرام است. تلخی سالیانی که نویسنده یعنی مستر گرین را نیز از آن مبرا نمی کند، به قلم او نیز سرایت کرد. بخشهایی از کتاب آمریکایی آرام را که برای خودم جذاب بوده است بدون هیچ اضافه ای آورده ام. اگر فرصت کردید این کتاب حکمت آموز را مرور نمایید:  

گراهام گرین

مرگ خودپسندی و غرور را زائل می‌کند حتی غرور مردی که به او خیانت شده و دردش باید پنهان بماند. 

وقتی آدم در جایی زیاد می‌ماند، دیگر در موردش زیاد نمی‌خواند. 

بالاخانه ای که انسان در کودکی می کوشد به آن نزدیک نشود. 

با توجه ب وضع بشر بگذار جنگ کنند عاشق شوند و بکشند اصلا به من مربوط نیست. 

مثل آدمی که می‌داند دوستش را از دست نخواهد داد چون به عطری که زیر بغلش می‌زند اطمینان دارد. 

بهم زل زد مثل برادری که از روز ازل سر از کار برادر بزرگترش درنیاورده ا ست. 

معصومیت به طور غیر ارادی آدم را دعوت به مراقبت می‌کند در صورتی که عاقلانه تر آن است که آدم در مقابل آدمهای معصوم بیشتر از خودش مراقبت کند.

تنها کاری که می‌شد کرد این بود که از سختی آینده کاست و هنگامی که آینده رسید ملایم‌تر آنرا خبر داد. ارزش افیون در همین بود. 



جواد عزتی در برنامه سینمایی هفت

مهمان این دفعه ی برنامه هفت جواد عزتی است. می نشینم و قبل ترش را می بینم. سریالی مثل هزارتای دیگرش از یک از شبکه ها بیرون می آید. دختر بازیگر دائم این جمله را تکرار می کند: پیداش می کنیم، مقر می آد. بعد چایی را هورت می کشد. صدای افسرده اش نشان می دهد با بی حوصلگی تمام از دایی سینمایی اش خواسته تا توی این سریال پلیسی دلبری بازی کند. ای کاش همان سریالهای دود  و کلاه و برنج شفته ی کره ای را دوباره پخش کنند.  

الف- صدا و سیما هر سریالی که میسازه انگار یک سوره بقره نازل کرده، همه میشینن دور هم استراحت می کنن تا ببینن کی دوباره سوره نازل میشه

ب- این تلاشی که ما در دنیای مجازی می کنیم اعم از بازی و سرکشی و گشت و گذار اگر در واقعیت بود، تمدن آریایی ما دوباره زنده می شد

پ- این تعطیلات طولانی که ما می گذرونیم، اگر هیات مذاکرات می گذروند دوباره می فرمودند یه کم بیشتر غنی سازی کنید، ما از اون در می آیم گیر میدیم، غافلگیر شید بیشتر بخندیم.

ت- جواد عزتی توی برنامه ی هفت ظاهر شد و با تواضع و دوندگی تمام حرف خوبی زد. اینقدر نگوییم بازیگرهای سینما پولدارند، فلانی بچه خوشگل است و غیره. این باعث شده بازیگرهایمان تحقیر شده باشند و بازیگر بزرگ نداشته باشیم. تحلیل اولیه ی ایشان و همچنین دعوت به تقوا از جانب ایشان بسیار ستوده است. مشکل کمبود فرصتها برای موفق شدن هم برای همه ی آدمهای این دوره و زمانه  باعث باریک شدن و رقابت فراوان است ولی به نظر شخصی خودم،  قدم گذاشتن به دنیای مدرن، باعث شده است کوزه ی آب روستایی مدهوشی که وارد این دنیا شده است را روی سرش کج کند و تلاطمی ایجاد کند که شاید نمودش در دنیای هنرمندان و سینما، چنین پس زدنی باشد. 


ث- توی کف بودن یک هنر است. این را به شکل دفعه ای فهمیدم. 


رستوران دوشعبه ای شاندیز

رستوران همان مهم ترین تعریف خوش بختی در روزگار ما مهمترین رویداد است. 
اولین مجری گیاهی تلویزیون شاید همین احسان علیخانی باشد. البته این به معنی گیاه خواری نیست بلکه وقتی به چشمان رنگی احسان علیخانی یا علی ضیاء نگاه می‌کنید و رفتار تین اجری و بچه زرنگی‌شان را می‌بینید که در راستای آموزش مثبت نمایی به جوانان به کار می‌رود، به یک ژانر مهم در اجرای تلویزیونی به نام- مجری‌های گیاهی- پی‌خواهید برد. 
دوم این که آدم توی هوای 45 درجه‌ی روزهای تهران تعطیلات را غنیمت می‌شمارد و می‌رود شمال برای سفر. بعضی برندسازی‌های شرکتی درکش سخت است. مثلا اینکه آمل شاندیز داشته باشد. جدا از بحث کیفیت، مثلا اگر شما به شعبه‌ای از حاج حسین سوهانی و پسران برخورد کنید و خارج از قم باشید چقدر واقعی بودنش را باور می‌کنید. در انتهای جاده‌ی هراز و ابتدای ورود به آمل شاندیز دوشعبه‌ای رخ  نموده‌است. علما این پدیده‌ را نه تنها پدیده‌ی شاندیز نمی‌نامند بلکه به اختصار دوشز یعنی – دو شعبه‌ای شاندیز- بهترین گزینه‌ی شما برای غذا خوردن است. البته وقتی با واژه‌ی – مدوشز- روبرو هستید، باید بدانید اشاره به مدیر رستوران دوشعبه‌ای شاندیز دارد و  مودبانه‌تر از آن – آمدوشز- آقای مدیر رستوران دوشعبه‌ای شاندیز آمل است.

سوم یک خلال دندان که لای کتاب جا گذاشته‌ای می‌تواند خوشحالت کند. یک بی نظمی کامل که می تواند بخشهایی از یک رفتار فراموش شده و اشتباه باشد. مثل همان بخشی از کتاب که برای به خاطر آوردنش باید نشانه ای از لای کتاب پیدا کنید. 

ای قوم به حج نرفته کجایید؟

ای قوم به حج نرفته کجایید؟ 

1- زمانی حج رفتن برای ایجاد برادری بیشتر و ایجاد جمعیت و اتحاد بین مسلمانان بود. یک جور احوال پرسی پیشرفته که آدمها شانه به شانه‌ی همدیگر می‌توانستند طواف کنند. و البته قیاس مع الفارق آن همین شانه به شانه‌ی هم و گاهی معانقه کنان به مقصد رسیدن در متروست که شاید ما از آن درست استفاده نمی‌کنیم.  

2- مجلس ضربت زدن بهرام بیضایی به شکل نمایشنامه‌خوانی در حال برگزاری است. علی عمرانی را هم که مانند نقش بر سنگ کودکی ما نشسته، آنجا دارد روخوانی نمایشنامه می‌کند. اگر گرمای تنوره کش مرداد گذاشت، می‌روم. اما حیف که روزگار گذشته ربطی به گرما ندارد. 

3- این همه سال مهندسی خواندن، چیزی ته کیسه‌مان نگذاشت، ولی تا این ورقهای کناری پله برقی، از جلوی چشممان کنار می‌رود طوری قدم می‌زنیم و تسمه و قرقره‌ها را نگاه می‌کنیم انگار آمده‌ایم گردش علمی.  

4- یکی از خطیهای مسیر انگار به جای اینکه ما را آدم زبان درازی بداند، هر روز کلی محترمانه پیدایش می‌شود و اگر 5 متر آن طرف تر هم پیاده‌مان کند کلی عذر خواهی می‌کند. خلاصه اینطوری است که ریختن موی سر یک جور احترام اتوماتیک دارد که لابد سعدی هم ازش حکایتی استاندارد دارد. 

5- این قوم به حج نرفته ی هنرمند و به طور کلی چهره، روز قدس را هر چه بهتر برگزار کردند بدون هیچ نقد و مسخره ای. عشق کردم از دیدن پرچم های نقاشی شده روی صورت و بُر خوردن حسابی رنگ ها بر روی آن.