360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

بوی ترسناک مردهای مجرد

هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمی‌شود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیل‌هایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیله‌ی تزئینی محسوب می‌شود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان می‌داد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه می‌گردد     

 یا نهایتا رفته است سر کوچه سرک بکشد و برگردد ولی الان نشان می‌دهد برای سوار و پیاده شدن از یک ماشین شاسی بلند لازم است لباس ورزشی بپوشید و الا شلوارتان جر می‌خورد. شال گردن هم مال زمانی که بود که فصلی به نام زمستان وجود داشت. این روزها چیزی خواندم درباره‌ی پوشش آسفالت و سقف روشن که کمتر گرما جذب کند و باعث کاهش دما و تحمل بهتر خشکسالی پیش رو  خواهد بود. یک استادی در مرکز مطالعات  سایت عصر ایران این حرف را می‌زد. به هر حال ما خواستار بازگشت سریع و بی واسطه‌ی شال گردن به سبد مصرفی خانوار هستیم 25 سال است که  می‌شناسمش. که هر روز آمده و گفته‌است ناخوش است یا همانطوری که احوال پرسی می‌کرده از شادی بیش از حد یا در هم بودن و سر به زیری‌اش دقیقا نتیجه گرفته بودم که کاملا درب و داغان است. 25 سال است که صراطش همین است و البته سعی کرده است عوض شود ولی ملاک اندازه‌گیری‌اش را از دیگران می‌گیرد که خوب از بیخ به درد نخور است. شاید خودش را استاد می داند. استاد کسی است که در هیمنه‌ی دنیای بزرگ نترسیده است ولی مثل گربه‌ای در هنگام چنین مواجهه‌ای خمیده و آماده ومنعطف است. نمی‌دانم چقدر این تصویر شانیت و چه حرف خنده‌داری شانیت استاد را نشان می‌دهد یا نه. ولی به هر روی آدمهایی که روی زمین به شکل گردن کش راه می‌روند اصلا از هنر خارج هستند و مستحق کوری خواهند بود. این گونه‌است که چنان مردی دچار مخمر درونی نیز هست. یعنی یک چیزی از درونش پیچ و تاب می‌دهد و مستی دایمی تولید می‌کند برای همین هر وقت این درونیات قوی‌تر می‌شوند اصلا این عبد خداوند نمی‌تواند به بیرونیات نگاه فخر فروشانه یا هر طور متظاهرانه‌ی دیگری داشته باشد. هربار همین مساله دوباره تجربه می‌شود. یعنی انگار این رطوبت تمامی ندارد. از همه جا می‌تراود توی خانه. سلولهای مغز را به هم می‌چسباند. لپهای آدمها را گل می‌اندزاد ولی باز هم قادر نیست مردم را از حالت صفراوی خارج کند.


 همیشه با این دنیای مرطوب مشکل داشته‌ام. یعنی هم لذت ببری و هم اینکه گریزان باشی. روزهای مرطوب قاعدتا خیلی خوبش می‌شود بارانی و آن هم بارانی با آهنگ درست و حسابی و بدش می‌شود دم کرده زیر حلبی‌، بی تنفس تابستان. وقتی سقف  آسمان هم به اندازه درختهای مرکبات کوتاه و آفت زده و تیره به نظر می‌رسد. تجسم این رطوبت همان روزهای آب بازی با سرنگ است توی یک ساختمان نیمه کاره با پسرهایی که هر کدامش گوشه‌ی جنازه‌ای را گرفته‌اند و نسل سوخته را در هیبت یک جنازه‌ی بلند بالا ولی بی تابوت دارند توی ترمه‌ی محکم و استخوان داری می‌کشند و می‌برند توی یکی از این مسجدهای قدیمی شهر. سرشان پایین است و فقط می‌شود  دکتر را از بین اینها شناخت که آنروزش هم داشته درباره سرنگ 250 سی سی که به نظر ما آر پی جی می‌رسید می‌گفت که این برای خارج کردن چرک گوش است. گوش ممکن است بر اثر رطوبت قارچی و چرکی بشود و لازم شود کل مهمانها را به یکباره خالی کنی. به هر صورت همان شد که امروز هم وسط شهر نشسته است و من مثل همان روز جرات نمی‌کنم از ساختمان دو طبقه تامین اجتماعی بالا بروم و صاحب آرپی جی را که اغلب توی تیم حریف منتظر ما جقله‌ها بود ببینم. فکر می‌کنم شاید یکی دوباری هم مجبور شده بود خودش هم گوشش را با چنین سرنگی تخلیه کند. چون بارها بعد از وقتی خیال رطوبت و سراب را زدم و رفتم تهران، فهمیدم تلفنهایش را جواب نمی‌دهد. اصلا مراد سابق، مریدش را سر یک ترک وظیفه‌ی ساده، رها کرده است. جان شیفته‌ای کاهی با آن حجم، کتابی بیش از حد رطوبت کشیده بودکه چنین مرید بازیگوشی بخواهد تمامش را بخواند و دریابد. ساده‌ترین راه ارتباط پسر عموها همان است که زن عمو گاهی به نظرش می‌رسید. داشتن مغازه مشترک.


زن عمو نشسته است. لای چادرش بسته است و مهم نیست چون زیرش مقنعه دارد. من هم کنار اتاق در حال خوابیدن هستم. می‌گوید همیشه گوشه‌ای منتظرم از دربیاید و صدایم کند: زهره. فقط یکبار نگاهش کنم. دیگر به خاطر موهای سرش که بخشی ریخته بود مسخره‌اش نمی‌کنم. چیزی هم نمی‌گویم. حتی اگر خواست هنوز هم با دوچرخه رد شود، می‌گویم اشکالی ندارد.


ما اصلا جنگ را از نزدیک ندیدیم. فقط همین تلویزیونهای سیاه و سفید بود و مارش نظامی و سخنرانی‌هایش. یک شب هم می‌ترسیدم. خجالت هم داشت. پدر گفت بیا پیش من بخواب. درهای کتابخانه‌ی سفید و بلند بالایی که داشتیم را باز کردم. چند تا عکس بود که توی یک کاغذ پیچیده بودند. عکسها یک قاب چوبی شبیه تابوت را نشان می‌دادند. که توی پارچه‌ی سفید، مخلوطی سیاه و قهوه‌ای مثل خورش گوشت سوخته چپیده بود تویش. به نظرم یک گوشه‌ای هم نایلون بود که خون آلود بود. انگار تمام گوشت را با خون ریخته بودند توی تابه و یادشان رفته بود. بعدش مراسم‌ها شروع شده بود. کلی تشییع جنازه که هر روز توی خیابان بر گذار می‌شد. کلی شاگرد که شیفتگی‌شان را تا الان هم همراهش داشته‌اند. رسیده بودم اول زیر زمین و داشتم می‌رفتم دستشویی خانه‌شان آن گوشه‌ی حیاط که تقریبا این بخش حیاط با 10 -15 تا پله پایین ‌تر از بخشهای دیگر بود. هواپیمای نخ دار دکتر از سقف اتاق زیر زمین آویزان بود. هیچ وقت پروازش را ندیدم. هواپیمای نارنجی که توی تلویزیون بارها نمونه‌های خاکی‌اش را وسط جنگ و آرم اخبار دیده بودم. دکتر بعدها که دیدمش دراز کشیده بود روی تخت. سیگار دود می‌کرد. روی میز هم پله پله تا ملاقات خدای زرین کوب بود. طوری دراز کشیده بود که گمانم با اولین باری که صدایش بزنند تمام نیروهایش را می‌تواند با یک حرکت جمع کند توی همان ساختمان نیمه کاره تفنگ بازی تابستانی. تفنگ که نبود. سرنگ آب بود که از یک استانبولی آب توی طبقه دوم پر می‌شد. دکتر باید از پله‌های پیچ در پیچ خانه‌شان می‌آمد پایین. همین باعث بود نیروهایش وقت کنند برسند سر قرارشان. یک جور قرار دائمی که آدم با محله‌اش دارد و هیچ وقت از آن بلند نمی‌شود.  این طور آدمی باید مخرب‌ترین سلاح را داشته باشد. یک جور سرنگ آب پاش که با تقه‌هایی به پشتش حریف را از پای در می‌آورد. رطوبت چیزی است که آدمهای اینجا را راحت‌تر از بین می‌برد. زمانی که به مرگت نزدیک هستی و سالهاست یکجا زندگی می‌کنی کافی است کسی از پله‌ها پایین بیاید و به جای خوش آمد گویی با سرنگ دو تاتقه بزند. سرنگ مثل ماری که نیشش فیل را هم خشک می‌کند کمی به صورت و گردنت ترشح کند. همان رطوبت برای از بین رفتنت کافی است. از همان قدیمش کافی بود. اینطوری مثل درخت کوتاه مرکبات بیشتر توی زمین فرومی‌روی. اصلا اعتقاد ندارم آب روشنایی باشد. چقدر آب لازم است که یک درخت آفت زده و سیاه نارنج را تمیز کند؟ تازه درختهای آفت داره همسایه را هم می‌بینی و شاید توی خیابان هم نگاهشان کنی. همان خوش و بش کردن کافی است. 

دکتر هنوز هم از پله ها بالا و پایین می رود. حتی اگر نباشد هم اینطوری به نظرم می رسد. دکتر از نسلی است که تا آخرین روز دنیا پله ها را بالا و پایین می کند. من کابوسهای گوشت سوخته توی عکسهای توی کتابخانه  ی سفید خانه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. دکتر هر وقت که از پله های سفید بالا و پایین می کند یک طوری است. یک وقت دبستانی است و موهایش را ماشین کرده است. یک وقت زن دارد و بچه اش توی بغلش است. یک وقت خودش خسته و تنهاست ولی سالهای اول دانشگاه است. همیشه با یک سرعت دارد می رود بالا و یا می آید پایین و لبخند می زند.