360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

آنجلینا جولی و نامه های سرطانی

ما تنها قومی هستیم که می توانیم آنجلینا جولی را هم محجبه نشان بدهیم. روحانی متشکریم. این از بابت حجاب دلبرانه ای که از خانوم آنجلینا جولی سراغ داشته ایم و خواهیم داشت. نکته ی دوم  این است که یک روحانی محترم همیشه می تواند بهترین دلایل را داشته باشد. برای همین روحانی این دفعه گفتند: حفاظت محیط زیست، همان امر به معروف است.  

 

  بدین روی اصلاحات به سرانجامی شبیه، آن تا به حال نرسیده بود که حالا دارد می رسد. اولا شاید پیشنهاد شده که خانم آنجلینا جولی به عنوان سفیر مهر و دوستی - مهرورزی سابق - بیاید ایران. شما مجبور هستید خوشتان بیاید و در غیر اینصورت آرنولد شوارتزنگر را راهی ایران خواهیم نمود. اما ماجرا به همین جا ختم نشد. عده ای پلاکارد به دست از دلوا نگرانها نوشتند: ما بد بدن تر از  اینها هستیم. دیدید آن بدن ساز معروف رونی کلمن را به جوش آوردیم؟ عده ای دیگر از پزشکان و علی الخصوص دندان پزشکان کمتر دیده شده هم پلاکاردی در دست داشتند با این مضمون: ما دهان آنجلینا جولی را نیز سرویس خواهیم نمود. 


بند قبلم - یکی از نویسنده‌های محترم توی فیس بوک کامنت گذاشته است که این مساله‌ی دبستانی را غلط حل کرده‌ای. به هر صورت هنوز درستش را به ما نگفته که امیدوارم بگوید و ما روشن بشویم.  اینقدر هم سرعتم بد است و فیلتر شکن و دل و دماغ درست و حسابی ندارم که آنجا چیزی بنویسم. 

چند روز تعطیلی یک بخشش صرف این شد که همینطوری تند و تند پادکستهای مربوط به این بلاگ را به روز کنم. بخشی از ویرایش شده‌ها که کیفیت مامان دوز دارند، توی صفحه‌ی پادکستهای 360 درجه هست. خواندنم ضعیف است که باید تقویت شود. بازی دیشب بارسلونا و یوونتوس را دیدم و حال کردم.  تمام روزهایی که می‌روم شرکت، با همین تکه از فریضه‌ام، همش دارم انرژی منفی می‌گیرم. مثبتها را هم می‌بینم. ولی بدنه‌ی انرژی منفی‌ها مثل یک آدم قد بلند چکمه پوش روی تنم راه می‌رود. وقتی می‌رسم خانه، فکر می‌کنم برای چی خسته هستم؟ چقدر کار کردن خسته‌ام کرده است. واقعا هیچی. این صدا توی سرم بلندتر می‌شود: هیچی. هیچی. هیچی. تمامش مربوط به انرژی منفی آدمهایی است که آنجا می‌بینم. قسمتی از آدمهای شرکت ما اینطوری‌اند. آدمهای سخت و پیچیده‌ای نیستند ولی به نظرشان مهم بودن یعنی تحویل نگرفتن دیگران و در درجه‌ی اول خودشان. راحت نیست که برای هر نوع کج فهمی رایجی توی فضای کسب و کار، توضیح بدهم. یک روح جمعی منفی در تمام آدمها جریان دارد که ده ساعتش را توی محیط کار و از نزدیک تجربه می‌کنم.

شاید دیگری بگوید آنها هم انرژی منفی را از تو دریافت می کنند. جوهره ی فرعی نظریه نسبیت انیشتین همین است.   دوست و مدیرم می‌گوید تو چرا می‌خواهی با دیگران صمیمی بشوی. به نظرش سلام کردن و جواب سلام دادن و ندادن، از ارکان صمیمی شدن است. گاهی استدلال می‌کنند که ما فلان جا کار می‌کردیم. نصفشان سلام و علیک نمی‌کردند یا به زور این کار را انجام می‌دادند. به هر صورت تفکیکهای جنسیتی و تفکیکهای مدیریتی در عین اینکه آدمها می‌خواهند کول باشند، خنده دار است. از دست دادنهای عجیب و غریب آدمها در محل کار که اصلش در آداب تشریفات به DEAD FISH HAND SHAKING   معروف است بگیر تا کج فهمیها و استدلالهای عجیب و غریب دیگر. آقا به فلانت. خانم به نافلانت. به همین سادگی همه‌ی ده ساعت از روز را طوری سپری می‌کنیم که برسد به آن بخش شیرین ماجرا. غروب یا شب. بعد جفتک پرانی و ادای عیش و نوش را درآوردن. ادای خوشحالی را درآوردن. گرفتن امتیازهای الکی و رقابت بر سر هیچ.  اگر با این آدمها همانطوری که خودشان رفتار می‌کنند، رفتار کنید، حیرت می‌کنند. باور نمی‌کنند و در انتها تخریب می‌کنند. ولش. همه‌ی اینها را ولش. چون ترجیح مدیران به این است که کارمندهایشان شبانه روز به صورت مساله‌های کاری آنها، فکر کنند. اینکه فلان جای شرکت لنگ می‌زند. کارمند خوب یعنی دراکولای بی دندان که هر وقت ما گفتیم بگیر. بگیرد و هر وقت گفتیم رها کن. رهاکند. 


بند بعدم- بعد از کار می‌روم پارک تا آنهایی که نمی‌دانند بدانند. نشسته‌ام و سیگارم را دود می‌کنم. مرد میان سالی با موهای سفید با عجله می‌آید طرفم. می‌گوید برادر نکش. خنده‌ام می‌گیرد. عصبی است و اینقدر تند آمده که توی مسیر از یک بخشی از باغچه‌ی روبرویم پریده است. خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم چشم. می‌گوید زهر مار. اینقدر خسته‌ام که هیچ واکنش خاصی نشان نمی‌دهم. بعد دوباره نرم می‌شود و می‌گوید: به جاش آب میوه بخور. انگار این بخش از دیالوگش را در جواب آنهایی آماده کرده بود که زود جواب می‌دهند: خوب به جاش چی‌کار کنم. بعد دوباره خنده‌ام می‌گیرد. می‌گوید: خنده‌ی مسخره می‌کنی؟ لبم را جمع می‌کنم. اگر دختر بودم. جلوی مانتو‌ام هم باز بود و لباس زیرم هم از روی مانتوی روشن و نازک معلوم بود، گشت ارشاد اینقدر مهربان برخورد نمی‌کرد. بالاخره ول می‌کند و به عنوان آخرین نصیحت دوباره می‌فرماید: کمتر بکش. آقا کمتر بکش. حیف این هیکل و جوونیت نیست؟  به شکمم نگاه می‌کنم. دلش به چی خوش است.

 

بند بعدترم - دو روز متوالی که رفتم پارک دو خانم متوالی هم، متاهل و به قول پدر بزرگ مرحومم، نا منظم، آمده‌اند و نشسته‌اند کنارم. هر دوتا حلقه توی دستشان نبود ولی تا بخواهی چیزهای مختلف در جاهای مختلف‌شان ردیف شده بود. یکی بعد از مدتی دخترش پیدا شد و بعد مامانش. خلخال پا خیلی سک س ی است.   آن یکی اینقدر پیدایش شد و گفت حالش بد است. احساس می‌کرد گرما زده شده است ولی تقریبا شب شده بود. گفت شوهرم دارد می‌آید دنبالم. بعد هم گفت که هفته‌ی دیگر همین موقع اذان ماه  رمضان است. مردم دین و ایمانشان ضعیف شده است. مثل آدمی که جلوی روی شما دست دراز کرده باشد و یک قاچ هندوانه از دیگری را بخواهد بردارد. بعد  چشم ناظری ببیند که بهش زل زده است. او هم پشیمان شده و بگوید: مردم این روزها دزد شدن اصلا حلال و حروم سرشون نمیشه. اما دیروزی خجالتی بود. جزوه‌اش را آورده بود. فعالیتش ترکیبی بود از خواندن جزوه، وایبر بازی، جواب دادن تلفن و بی قراری به دنبال اینکه دخترش را بپاید. همینکه مادرش آمد خجالتش به اوج رسید. دختر کوچولوی مامانی‌اش را برد پارک واقعی. بدانید و آگاه باشید که پارک که تویش ادمها می‌نشینند و زل می‌زنند به گذشته یا اینده، پارک واقعی نیست. پارک واقعی جایی است که شما وسایل بازی داشته باشید.