آقای سماوات اهل خانواده بود. تابلو ساز نشده بود ولی تعمیرات اجاق گاز انجام میداد. البته دست و بالش همیشه تمیز بود چون وقتهایی که مشتری نداشت فقط در حال تمیز کردن لایههای مختلف پوست و زیر ناخنش بود. اگر همسایههای مغازه ازش میپرسیدند چرا اینقدر برایش مهم است که تمیزی دستش حفظ بشود شاید جواب دقیقی نمیداد ولی یک بار به یکی از همسایهها گفت: نمیدونم باز چه داستانی بود که منو خواستن مدرسهی دخترم. جلوی مدیر دستم رو هیچ جایی نبود بذارم گذاشتمشون روی هم و روی شکمم. از اول تا آخر مدیر هی دستهای منو نگاه میکرد و هی میگفت: میدونم خیلی زحمت کشین. یک طوری که انگار ما رفتگر شهرداری هستیم. آقای سماوات گاهی عصرها یاد مشتریهای خیلی خوشگلاش میافتاد و از خودش میپرسید چرا هر چهار سال یکبار پیدایشان میشود؟ چه شغل بدی. باید مانتو فروشی داشتم که هر روز میدیدمشان. بعد برای خودش چای و آب لیمو میریخت. اگر وز وز همسایههای مغازه اجازه میداد، آقای سماوات قطعا میتوانست صدای نازنین خانم را بشنود. یک زن بلند بالا و کشیده بود که به خاطر یک شکستگی فندک اجاق گازشان، مثل مصیبت زدههایی که همین حالا ممکن است خانهشان برود روی هوا توی مغازه پیدایش شده بود. بعد هم وقتی قرار شد اشکالاتش را واتس آپی جواب بدهد، متوجه شد اسمش نازنین است و کمی عصبی و تو دل برو به نظر میرسد.