همه داشتند به دوربین لبخند میزدند. من هم تصمیم گرفتم همان عکس را بردارم. لااقل میشد سالها بعد هم کلاسیهایم را توی یک اردوی کنار دریا به خاطر بیاورم. هنوز میتوانم صورتهای ادامه مطلب ...
هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمیشود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیلهایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیلهی تزئینی محسوب میشود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان میداد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه میگردد ادامه مطلب ...
از امروز شروع میشود. یک کلاس فشرده از طرف شرکت که واقعاخسته کننده است. حتی تیم آموزشی که قرار است به ما آموزش لازم را بدهد، سوال کردچرا فلانی توی لیست هست؟قاعدتا برای تفریح قضیه هم که شده باید برویم و ببینیم چه اتفاقی میافتد؟ امروز یک روز آفتابی نزدیک زمستان و سرمایی است که به مدد آفتاب کمی دلهره در دل آدم به جای گذاشته است. ترس از اینکه یک ساعتی وقتی مشغول کار هستید از آفتاب غافل میشوید و سرما تمام اطرافتان را میگیرد. به نظرم از دورهی مدرسه چنین چیزهایی برایم به وجود آمد.
دلهرهی بعد از ظهر رفتن به مدرسه. نخوردن ناهار وقتی همین حالا سرویس می آید و بوق میزند. بعد حیاط شلوغ مدرسه که غافل است و سرمای عصر پاییز کوفتی پیدایش میشود. کار که میکنم زیاد حواسم نیست به اینکه برای رفتن از یک وادی به دیگری باید از این همه فراز و فرود پاییزی عبور کرد.تصور اینکه آدم توی اسکاندیناوی بتواند سر کند برایم سخت است. روزهایی که فقط به معنی تقویمیاش روز است و به شدت مخالف هرنوع اثری از خورشید است. اینقدر بی رمق و نا امید کننده است که حتی من هم نمیتوانم به آفتاب دل ببندم. از آفتاب تابستان فرار میکنم ولی زمستان سرد و غریب و برفی اسکاندیناوی برایم غیر ممکن است.
امروز باز هم یک فساد دیگر یعنی دقیقا فاسد مالی 12 هزار میلیارد تومانی بر ملا شد. حقیقت دارد لختههای کامل جنون را نشان آدم میدهد. نشریهی شرکت دیروز وسط یک روز آفتابی منتشر شد. هر بار چند تا یادداشت و مقاله دارد. مهمترین یادداشت دیروزش: چگونه درست مسواک بزنیم بود. شبیه یک شرط بندی: دیدی بالاخره من این چگونه مسواک بزنیم رو منتشر کردم کسی هم چیزی نگفت؟
حس میکنم همه چیز در راستای همدیگر و به نوعی به هم مربوط است. امروز وزیر بهداشت هم گفت خیار و سیب را با پوست نخورید. شاید شبیه آدمهای اسکاندیناوی شدهایم که هیچ مشکلی ندارند مگر اشتباههای کوچولوی خانمان براندازی مثل با پوست خوردن خیار و سیب. بعد هم باید بروند manual مسواک زدن را از جایی تهیه و استفاده کنند.
یکی از اجزای فامیل هست که زیاد مایل نیستم، در وضعیت حاضر باهاش ارتباط داشته باشم. ولی چه طور میشود که دوست دارم کمی از آن ظرف افسردهی دخترش بنوشم. دختر کم سن و سالی است که در عین افسردگی و نا امیدی آدم را امیدوار میکند. سلیقهاش خوب است. مثل همان دوتایی که توی پارک خانه هنرمندان دیدم. یک سر و گردن بالاتر از هم سن و سالهای خودشان و در بین هزار تا تریپ هنری رنگارنگ، گم شده و منتظر آینده. باید راه حلی پیدا کنم.
یک داستان دربارهی خانههای 30 متری توی تهران دارم مینویسم. مثل اینکه اینطور خانهها ساکنان خاص خودشان را دارند. به علاوه خرید و فروششان اصلا بر پایهی متراژ و اینها نیست. یک حداقل به خاطر تقاضای زیاد قیمت متفاوتی با اصل جنس دارد.گرانتر. غیر قابل تنفستر. موقتی و فرصت ساز. تهران شهر فرصتهاست. آدمهایی که اجارههای آنچنانی پرداخت میکنند میدانند هر روز چقدر هزینه دارد و چقدر باید فرصت طلب باشند تا آتش این اژدها، موقعی که دارند رویش قدم میزنند کباب نکند. سرزمین فرصتها برای بعضیها باعث سیاه شدن زندگی است که این روزها بهش گفتهاند سیاه نمایی. سیاه نمایی هم که ممنوع و تباه است.
امروز با یک رانندهی مشکی پوش و میانسال، با ریش جوگندمی، آمدم سر کار. یک پراید آلبالویی، با روکشصندلی آلبالویی. حتی تصویر جعبهی دستمال کاغذی روی داشبورد یک سری آلبالو بود که افتاده بود توی شیشه. توی جیب سمت شاگرد چند تا کتاب درسی راهنمایی بود. شاید مردک ماشین زنش را برداشته و تا قبل از رفتن به اداره دارد به مخارج خانواده کمک میکند.
تجربهی تدریس توی مدرسه دخترانه خیلی جذاب است. یعنی میشود یکی از چالشیترین اتفاقهای ممکن زندگی آدم آنجا بیفتد. پسرهای مدرسهای برای من سبیل کلفت خیلی جذابیت معنایی ندارند مگر آدمهای خاصی باشند. دخترها آدم – یعنی معلمشان - را تا با آزمایش کربن 14 سنیابی و موقعیت یابی نکنند، همیشه مینشینند و تا آخر هر درسی را گوش میدهند به امید آنکه مثلا آخر کلاس خاطرهای چیزی، آزمایشها و نتایجش را برایشان روشن کند. دخترهای دبیرستانی معمولا هنوز اینقدر دغدغههای بزرگ ندارند. مثلا خیلی برایشان فرق ندارد که توی صفحهی اول شناسنامه باشند یا توی صفحهی دوم آن قرار بگیرند. البته این موضوع توی ایران به شکل چیزی که عوض دارد، بی گلایهاست. مردها هم توی صفحهی دوم شناسنامه قرار میگیرند.
یک روز رفتم سر کلاس و دیدم که یکی خیلی متمرکز دارد معلمش را برانداز میکند. دختر باهوش و بانمکی بود که از قضای روزگار چادری هم سرش میکرد. ولی اصولا ما ازوناش نیستیم. به هر صورت اولین اقداماتش اینطوری بود که وقتی برگههای کوئیز و تستها را میگرفتم میدیدم کنار اسمم روی ورقه – آقای- را با خط خودش اضافه کرده است. یک روز داشتم یک مسالهی فیزیک دما و حرارت حل میکردم. توی مثال گفتم یک قابلمه را میگذاریم آبش جوش بیاید که باهاش چای دم کنیم. کلاس رفت هوا و شروع کردند که توی قابلمه چرا؟ بعضی وقتها به خاطر رفع خوابآلودگی کلاس از این کارها میکردم. دخترها اغلب باجنبهتر بودند و کلاس را به ف ا ک نمیدادند. بعد دیدم دارد ازم دفاع میکند.بعد از مدتی و در جریان طولانی و خارج از محدودهای با برادرش دوست شده بودم. یعنی شده بودیم دوستهای خانوادگی.
اصولا دربارهی معلمهای مرد حرفهای زیادی شنیده بودم نه همهشان. بدیهی است که قسمتی ازشان توی سرم بودند. یک معلم افسردهای با عینک ته استکانی که وسط کلاس خصوصی از اینهایی که شبیه نشستن و قصه گفتن دور کرسی است. چنگ میاندازد روی ران دخترک. دخترک هم سرخ و سفید میشود و بیشتر باور نمیکند این اتفاق افتاده باشد. معلمهای زندار زیادی که همش توی نخ ابرویو لب و لوچه و خیلی جاهای دیگر از دخترها بودند را زیاد شنیده بودم. قصههای عاشق شدنها و وابستگیشان را به معلمها هم زیاد شنیده بودم عشق و گریههای احمقانهی نیمهشب برای داشتن معلمشان. تصورش هم خندهدار و حتی ترسناک بود. برای همین هم از دخترها مخصوصا دخترهای راهنمایی فرار میکردم. یک بنیاد علمی خصوصی کار میکردیم و من مدیریت تیم ریاضی را داشتم. اصلا هم آدم پرت و پلایی بودم که توی باغ نبود. رییس بنیاد خودش خانم معلم شیمیایی و حسابی بود. یک روز دیدم دخترش آمده و دارد برای خودش سوراخ سنبهها را میگردد. توی دالان مدوری که دور بنیاد بود قدم میزد. دختر سوم راهنمایی و تازه بالغ چیزی است که عرض کردن ندارد و خودتان بهتر میدانید چه عشوههایی دارد. مادرش بعد از مدتی آمد و باخنده گفت که من شما را از خیلی آدمهای دیگر موفقتر میدانم و چی و چی. من هم لبخند و لب گزیدن و خیلی ادا و اصولهای دیگر تحویلش میدادم و اصلا منظورش را نمیفهمیدم. بعد صاف یک قدم آمد جلوتر و گفت به دخترش ریاضی درس بدهم. فاصلهاش هم حسابی خطرناک بود. همانجا درجا تصمیم گرفتم و گفتم: نه! چانه زدنهاو خالی های دیگر بعدش را یادم نیست. این یک جور اخلاق بد بود. مثل غذا خوردنم. وقتی که با قاشق دارم توی دریای آب خورش دنبال گوشت میگردم و گوشتی پیدا نمیکنم.
اما آن دختری که گفتم سعی میکرد خیلی دوستدار معلمش باشد. البته خیلی رفت و آمد نداشتیم. این ماجرا شد تا روزی که بهم زنگ زد. 12 اردیبهشت بود و نزدیک امتحانات آخر ترم. قرار شد بیاید خانهمان و رفع اشکال کند. من هم گفتم عصر بیاید و خوشحال میشویم و از این حرفها. تصور کنید همان عصر مادر و خواهر گرامی بخواهند بروند خرید و تو توی خانه تنها باشی. دخترک چادرش را کشید و آمد تو. دیدم گلدان درست و حسابی هم آورده برای روز معلم. هیچ چیزی هم نشد. رفع اشکال هم انجام شد و به خیر گذشت اما موقع رفتن پدر گرامی پیدایش شد.
خدا حفظش کند آن موقع اینطوری بود. اخمهاش رفت توی هم و همین برای پسری که هیچ وقت از پدرش کتک نخورده کافی بود تا حساب کار توی صورت وضعیت آخر دورهمان تراز شود. این رامیگویم چون پدر گرامی یک مدیر مالی حسابی بود و اصلا با همهی شوخ بودنش دربارهی بعضی چیزها اصلا شوخی نداشت.
گفت: این خانم کی بود؟
- هیچی! شاگردم بود.
و بدون اینکه بخواهد بپرسد سرمنشاء آوردن گل را برایش گفتم. بعد هم با همان یک اخم اول اعتراف کردم که اصلا قرار بود مادر و بقیه خانه باشند بعد یکهو زدند رفتند خرید. اینطوری قضیه حل شد و چیزی نگفت و رفت. این شاید آخرین بار و اولین باری بود در ماجرای دختر بهم گیر داد.
درس دادن توی مدرسهی پسرانه شیفتگیها و جذابیتهای اکشن زیادی برای یک معلم مدرسه دارد. عمر مفید آدم را بیشتر میکند. حتی زمانی که خاطرات را نشخوار میکنید، نیز این اتفاق برایتان میافتد. توی مدرسهای که درس میدادم یک ساختمان بود که کاملا از ساختمان حاوی دفتر فاصله داشت. میدیدم و میشنیدم که خیلی شلوغاند. یعنی به خاطر دوری از دفتر خیلی راحت نمیشود سرشان را به هیچ آخوری بند کرد. این مدرسه البته آن مدرسهی غیر انتفاعی تقریبا لوکس نبود که تا به حال برایتان گفتم.
یک ساختمانهای پراکنده و بیریخت از قبل انقلاب بودند که حالا به عنوان مدرسهی دولتی داشتند ازشان کار میکشیدند. ساختمانهای آجری بی تفاوتی که توی تاریخ هر کشوری هست تا وقتی طرح عمودی سازی توی تهران اجرا نشده بود اینها به عنوان بهترین نوع مدرسهها نهایتا دو طبقه بودند. مدرسه حاوی یک سری ساختمان بود که دور حیاط اصلی کشیده شده بود. البته یک جور نعل اسب که کل حیاط را در بر میگرفت. اوایل زیاد توی کوک بچهها نبودم ولی خیلی زود از معلمهای خسته که فقط اضافهکار و صبحانهی چرب براشان مهم بود خسته شدم و تفریحم این بود که انگار دارم به شما گوش میدهم ولی در اصل زنگ تفریح دنبالشان میکردم. آن موقع تنها معمای زندگیام این بود که چطور خودم و خودمان را آنقدر پرجنب و جوش فراموش کرده بودم واینها دیگر چه جور جانورانی بودند که فقط از سر و کول هم بالا میرفتند. برای گرداندن چنین دم و دستگاهی سه تا ناظم به نظر کافی میرسید. ولی بازهم کم بودند. برای یک مدرسه پسرانهی دولتی که قرار است ملت را با کتک و تنبیه و تحقیر آدم کند و بدهد بیرون و سرآخر بنر قبولی دانشگاه فیلان را بزنند جلوی در مدرسه، تنها چیزی که زیادش هم کم است، ناظم است. ناظمها همهشان بد نبودند. ولی توی آن باغ وحش واقعا لازم بود که کسی کنترلشان کند. باغ وحشی که یک جور نظریهی داروینی آموزش و پرورشی به سبک ایرانی تویش موج میزند. زندگی گلهای فلهای مدرسهای. یکی از ناظمها انگار هنوز توی دههی شست زندگی میکرد. خوش مشرب بود ویکی دوتا مسالهی ریاضی بلد بود که میشد باهاش نهایت 20 دقیقه تاخیر معلم را جبران کرد. همش دستش تسبیح بود که میچرخید بعد یکهو حرکتهای غیر خطی میکرد. صدایش در میآمد که: جانور نرو بالا از اونجا.دقیقا توی ضلع روبروی ساختمان دفتر میدیدی یکی دارد از دیوار میرود بالا و رسیده است به تراس طبقهی دوم مدرسه. ساختمان روبروی دفتر تقریبا خالی بود. درها قفل بود و گاهی میشد تویش یکی دوتا میز خاک گرفته برای پینگ پونگ بازی کردن بچهها پیدا کرد. ناظم دیگری هم بود که یکبار بچهها سر کلاس آمارش را خیلی مودبانه بهم داده بودند. واقعا کارهاشان خنده دار بود. موقع مراسم صبحگاه میرفت توی فرو رفتگی محل اجرای مراسم و به نظرش خیلی یواشکی بچهها را رصد میکرد. دید میزد که کی دارد شیطنت میکند تا بعد برود حسابش را برسد. دست بزن داشتن یک جور افتخار انتظامی بود. یک وقت که کلاس افتاده بود به درد دلهای بچهها بهم گفته بودند که این یکی فکر میکند خیلی جای خوفی قایم شده است، در صورتی که همیشه شکمش از لبهی دیوار زده بود بیرون و از تمام بخشهای صف مدرسه قابل دیدن بود. این داستان خود به خود تمام حربههای تیزهوشانهاش را برای مچ گیری از بچهها نقش برآب میکرد. اما ساختمان کنار ساختمان روبرویی جایی دنج برای بچهها بود. بچها حق نداشتند توی ساعت تفریح، آن هم چه تفریحی، توی کلاسها بمانند. این ناظم شکم گنده حس کارآگاهیاش گل میکرد و هر چند وقت یکبار میرفت تا بچهها را غافلگیر کند اما کلا ناموفق بود. یکبارش را خودم دیدم بودم و حجت بر من تمام شده بود. همینطور که داشت از پلههای طبقهی دوم بالا میرفت. ردیف بچهها، رنگ به رنگ با کاپشنهای زرد و نارنجی و غیره مثل تفالههای میوه از پنجرههای انتهایی ساختمان ریختند بیرون روی سقف دست شویی و بعد همه کم کم توی سوراخ و سنبههای دشتشویی پراکنده شدند. توی ایران و مخصوصا مدرسهدولتی، دستشویی بزرگترین رکن زیبایی شناختی و کاربردی حیاط است. طوری که اگر بچهی شما خواست نقاشی بکشد ساختمان کلاسها را یک طرف یک حیاط میکشد و طرف دیگر به نظر خیلی مودبانه یک آبخوری میکشد درست عین طویلههایی که شاید توی فیلم یا از نزدیک دیده باشید. من تفریح این بچهها را از دور یا نزدیک میدیدم. مثلا از بالای در دستشویی نایلون آب میانداختند تو. حتی یکبار دیدم یکی یک مکعب کاغذی درست کرد و تویش آب کرد بعد برد از بالای در انداخت تو. بیچاره هر کسی کهآن تو بود بایستی با این بمب آبی به کلی مهندم شده باشد. خیلی دلم میخواست بروم و روش ساختن چنین مکعبی را یاد بگیرم. اما هیچ وقت نشد. یک شاگرد بود که چند روزی توجهام را جلب میکرد. پسرها توی مدرسه و زنگ تفریح اصلا اهل آرام و قرار نیستند. یکی بود که درشت اندام بود و همیشه توی این زمینهای سیمانی- ورزشی مدرسه داشت بازی میکرد. بازیاش مهم نبود یک وقت میدیدی دارد از بالای تور والیبال اسپک میزند. یک دقیقه بعدش میدوید و میرفت توی آن یکی زمین و سعی میکرد توی خط دفاعی توپ حریف را بزند. بعد میشد که گل میزد و داد و بیداد کنان شادی بعد از گل میکرد و میدوید تا میرسید به اتاق پینگ پونگ. آنجا هم یک گردو خاکی میکرد تا وقت تمام شود. دوست داشتم ازش بپرسم توی خانه چه جور غذایی میخورد و اصلا چه جور جایی زندگی میکند. گاهیوقتها میرفتم و بی حوصلگیهای ناظم را تحمل میکردم و ازش دربارهی بچهها میپرسیدم انگار سالها منتظر بودم زاویهی دیدم را عوض کنم. جای آنها بنشینم و ببینم واقعا چه چیز خشنی توی ذهنشان نسبت به بچهها میگذرد که اکثرا اینطوری هستند. اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم اصلا در این بارهها حرف نزنم. ناظم یک مدرسهی دولتی پسرانه یک چیزی در حد افسر یک کلانتری شلوغ است. توی ایران هیچ وقت نمیتوانید با یک ایرانی صمیمی بشوید. طوری هزینههای جانبی این کار آنقدر بالاست که بعد از مدتی تجربه با آدمها ترجیح میدهید همان روزمرگیها و مسخرهبازیهای ابلهانه و عوامانه را همرنگ جماعت پیش ببرید. مخصوصا توی آموزش و پرورش که معمولا معلمها از آدمهای ضعیف کنکوری جذب میشوند. ناظم گرامی هم تقریبا مایهی خندهی بچهها بود. سعی نمیکرد احترام آمیز با بچهها رفتار کندو احترام خودش را به دست بیاورد. دلیلش هم این بود که آموزش ندیده بود یا همینطوری مثل تمام مراکز آموزش ضمن خدمت برای ارتقاء شغلی یک دورههایی گذرانده بودند. بماند.
نتایج امتحان خیلی واگرا بود. از ده نمره یک چندتایی 6 و 7 شده بودند و بقیه همان حوالی سه، نمره گرفته بودند. جلسه بعد رفته بودم و همان اول صبح کل تخته را از جواب پر کردم. واقعا عجیب بود. همان دانش آموزی که ته کلاس توی سامسونتش داشت مجله دانشمند قدیمی میخواند شده بود 6.5. بلندش کردم گفتم دیدم فلان سوال را درست نوشتی بیا حل کن. بلند شدو خیلی شلنگ تخته انداز آمد. بعد سعی کرد ادای معلم اش دربیاورد. البته مودبانه. چون همیشه سعی می کردم ادایی یا تکه کلامی نداشته باشم. توی مدرسه اگر چنین اتفاقی برایت بیفتد کارت تا آخرین روزی که توی آن مدرسه درس میدهی زار است. گفت: من سعی میکنم مساله رو با اطلاعات دورهی راهنمایی براتون حل کنم. یک عده از بچهها رفتند هوا. مثل پرستارهای بخش روانی انگشتم را گرفتم جلوی بینیام و گفتم: هیس! ادامه بده!
ساکت شدند. مساله را که تمام کرد، یکی دیگر را صدا کردم. فکر میکردم باید از ته کلاسیها یکی را بیاورم و همینطور تصادفی برای تشویق اذهان عمومی صدایش کردم. آمد جلو. یک لنگه کفش کتانی و یکی دیگر کفش کالج پایش بود.
گفتم: این چیه؟
- آقا هیچی کفشه!
- چرا لنگه به لنگه پوشیدی؟
سعی کرد خطر نکند و دقیقا نمیدانست الان من عصبانی هستم یا کاری به کارش ندارم. برای همین با احتیاط و مودبتر گفت: برای تنوع! منظوری نداشتیم آقا!
فرستادمش تا بنشیند و کفشش را عوض کند. در پرورش بچههای شرور و لوس داشتم شکست میخوردم. ولی باکارش حال کرده بودم.
بعد از این امتحان سخت مدیر یک روز توی دفتر بهم گفت که بعضی خانوادهها شاکی شدهاند. گفتم من با فلانی هماهنگ کردم. بعد آرام پرسیدم کی گفته؟ دقیقا توی ذهنم همان پسر تپل بیخیال بود. بدیاش این است که اصلا اسمهایشان یادم نیست. جواب مدیر هم همان بود. پدرش یکی از فوق تخصصهای معروف بود. واقعا آدم باید خیلی منتظر باشد تا نبوغ پدرها در پسرها به یک شکل دیگر و یک روز خاص در دنیای آیندهشان چشم باز کند. صبح همان روز یک جور تاول بزنند تا آدم بفهمد طرف بالاخره تیزهوشی پدرش را توی ژنهایش حمل کردهاست.
مدرسه یک جور مدرسهی غیر انتفاعی بود که تقریبا من و یکی دونفر جوانتر سهامدار نبودیم برای همین ما توی حاشیه بودیم. ولی واقعا مدیر سعی میکرد از آش جوانها و انرژی و این حرفها برای خودش کاسهی بزرگتری بریزد. حق التدریس اولم را یک روز همان مرد آبدارچی که ریش داشت و خیلی نایس بود لای پاکت بهم داد. واقعا خوشحال شده بودم. بالاخره معلم شدن و دستمزد گرفتن توی پاکت از بهترین گرفتنیهای توی پاکت است. پاکت را همینطور قلنبه گذاشتم توی جیبم و رفتم توی حیاط قدم بزنم. زنگ تفریح آنقدر سخت بود که توی حیاط خط کشی شدهی مدرسه با بچه محصلها قدم بزنی ولی ترجیح میدادی بزنی بیرون. اما آن روز این کار را نکردم. یک عده از بچهها دورم جمع شدند و سعی میکردند سوال کنند و حرف مفت بزنند. از آنها که ما هم موقع دانش آموزی زیاد میزدیم. صورتهای تازه شکفته و جوش جوشی که هر آدم عاقلی را هم سعی میکنند همرنگ خودشان کنند. یکی هم آن وسط درباره برنامه نویسی سوال میکرد. پرسید: آقا جاوا بلدین؟
- تا یه حدودی بلدم چطور؟
- فرقش با C++ چیه؟
گفتم الان لابد دارم تمام معلوماتم را رو میکنم و چقدر خوب که بچههای اینجا اینقدر علاقهمندند. مثل قهرمانهای درست و حسابی معرکه گرفته بودم. بعد گلویم خشک شده بود. دربارهی امنیت گفتم. سکیوریتی ولی بد تلفظ شد.
- آقا چی؟ آقاچی؟
انگار یک بخشی از این حلقهی چند ده نفری موج برداشت به سمت جلو و دوباره برگشت سرجایش. به زحمت دوباره درستش را گفتم و خیالم راحت شد که قضیه تمام شد.
خاطرات یک معلم مدرسه بخشی از تجربهی زندگی شخصی ام است که بدون هیچ هدف داستانی، صرفا می تواند یک روایت داستانی ساده باشد. خاطرات یک معلم مدرسه امروز و اینجا به قول گلشیفته فراهانی- کم کم کم کم- بالاگذاری خواهد شد. امیدوارم این خاطره نویسی یا روایت داستانی - به قول دوستان همشهری جوان- فضای متنوعتری برای دوستان عزیزم باشد.
من زمانی معلم مدرسه بودم.
یک سری از بچه ها را توی آموزشگاه تعلیم می دادم نمی دانم چرا این تعلیم فقط توی جملات بزرگان - تعلیم و تربیت تعطیل نمی شود مگر تابستان مرده باشد- ویا تعلیم رانندگی هست. تعلیم همیشه ترکیب جالبی از زندگی و آموختن متقابل دانش آموز و معلم است. من که زیاد آموختم.
روایت داستانی اول- یکی از روزهای اول سال رفته بودم یک دبیرستان پسرانه و فیزیک درس می دادم. توی اولین جلسه حس کردم این بیچاره ها که خیلی هم از خودم کوچکتر نبودند چرا وقتی ماتحتشان به نیمکت بند نیست باید بنشینند و من هی بردار و کلی حرفهای دیگر را به خورد این حیوانکی ها بدهم. برای همین سعی کردم از همان جلسه اول با روش متفاوتی بهشان درس بدهم. تاکیدم بر روشهای راهنمایی و نسبت و چیزهای ساده ی اینطوری بود. من هم شروع کردم. دو قطار از روبروی هم می آیند. کی و کجا به هم میرسند. این را گفتم و سعی کردم بهشان بفهمانم از راه نسبت و اینها حل کنند. بعد از یکی دو جلسه کاملا اوضاع عوض شد. بچه خرخونهایی که همیشه عادت داشتند به روشهای کتابی برای بیان و حل مساله دهنشان به معنی واقعی کلمه سرویس شد. حتی یکی بود که عینک می زد و ردیف جلو می نشست. اسمش را پرسیدم. دیدم با حالت قهر بهم جواب می دهد. اما آن شیطانهای ته کلاسی همین طور با خنده می خواستند بپرند جلو و تمرین حل کنند. یکی دو جلسهی اول واقعا برایشان سخت بود سر کلاس سالم و ساکت - سکوت نسبی را رعایت کنند- برای همین یک بار ناظم آمد تو و فکر می کرد معلم سر کلاس نیست.
یک روز وسط درس قدم می زدم و سعی می کردم هیجانشان را کنترل کنم. برای همین تا ته کلاس می رفتم و بر می گشتم. مچ یکیشان را گرفتم. داشت توی کیف سامسونتش مجله دانشمند قدیمی می خواند.مجلهاش را برداشتم. مجله دانشمند قدیمی تصویرهای لختی و جذابی داشت. توی اولین صفحه چند تا شماره صفحه یادداشت شده بود. شمارهی صفحهها دقیقا می رفت روی عکسهای لختی که مثلا روی آخرین مدل قایق سال یک زن نیمه برهنهی سیاه و سفید جاخوش کرده بود. مجله را دادم دستش. خندید و سامسونتش را بست. من هم بلندش کردم برود مساله را حل کند. بچه ها هم می خندیدند و هم پچ پچ بود. مساله را درست حل کرد. من هم بهش گفتم اینجا جای این چیز خوندنها نیست. رفت و نشست. به نظرم تا مدتی سامسونتش را باز نمی کرد.
یک روز صبح یکی از همکارها که خودش معلم ما بود و معرفم به حساب می آمد گفت فلانی برو یک چند تا سوال بنویس از بچه ها امتحان بگیر. دستم سفت بود و سوالها همه سخت درآمد و البته متفاوت با مساله های خسته کننده ی درسی. از آن وقتهایی که آدم خودش با اطلاعات خودش حال می کند. بعد همکار و معلم سابقم را صدا کردم که بیاید چک کند. چون مدرسه غیر انتفاعی بود می ترسیدم فردا صدایشان در بیاید و بگویند بچه را می فرستیم مدرسه توی خانه ول نباشد شما چی کار داری که سوال سخت برایشان بگیری. همکارم هم کلاسش تازه شروع شده بود ولی زود آمد بیرون و سوالها را خواند و گفت خیلی خوب است. من هم رفتم سوالات را دادم آبدار چی. پیرمرد سرحال و متشخصی که توی هر دعوایی ممکن است فقط وساطت کند تا غائله بخوابد. رفت و تکثیر کرد و آورد. من هم خیلی تند و تیز رفتم توی کلاس و بچه ها را نشاندم بعد گفتم ماجرای میان ترم است و خیلی جدی است. البته مثل اینکه بهشان خبر داده بودند. بعد سوالهاشان شروع شد. ماشین حساب مجازه؟ گرسنمون شد میشه غذا بخوریم؟ و از این حرفها. دانه دانه شان را از هم جدا کردم. این یکی از اینهایی بود که به خودش هم پنالتی میزد. واقعا این نبود که خنگ باشد اصولا توی هپروت خاصی با خودش مشغول بود. آدم احمقی به چشم نمیآمد. حتی میتوانم غبطهی این طور آدمها را بخورم. آدمهایی که اصلا نیازی نیست به هیچ کسی فکر کنند. کسانی که یک هالهی مهربان و تپل اطرافشان هست و باعث میشود اصلا همیشه توی کسب و کارشان موفق باشند. شاید الان یک ادم چاق و خوش تیپ شده است که دارد با تلفن کارمندانش را مدیریت میکند و اصلا به هیچ چیزی جز آن توجه ندارد. آنجا هم نشسته بود و خیلی بی خیال با ورقهاش ور میرفت. بعد انگار اتفاق مهمی افتاده دست کرد توی کیفش و خیلی کند ماشین حسابش را درآورد و داشت بازی میکرد. همینطور نگاه میکردم که بوی نارنگی به مشامم خورد. برگشتم و دیدم یکی ته کلاس دولپی داشت میخورد. سریع رفتم بالا سرش. پوستهای نارنگی خیلی منظم روی هم و زیر نیمکتش جا خشک کرده بود. بچهها هم فهمیده بودند. بلندش کردم و خیلی اتوماتیک فرستادمش بیرون که او هم بیهیچ مقاومتی رفت. ورقهاش هم تقریبا سفید بود. تا دم در که رفتم دیدم یکی دونفر خیلی طبیعی دارند نظریاتشان را حول وحوش جواب به هم انتقال میدهند. تا وسط سکوی مخصوص معلم و نزدیک جامعلمی رسیدم که همه چیز عادی شد. بعد یکی خواست ماشین حسابش را به دیگری بدهد. گفتم خودم زحمتش را میکشم. توی حافظهی ماشین حساب یک عدد بود که باید پاک میشد. مقصد خیلی دلخور نشسته بود و دوباره داشت سقف را نگاه میکرد.