ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
از اخلاقیات ما ایرانیها همان پوشاندن خوشحالیها، تواناییها و کلا روبراه بودنهاست. از همان روزهای مدرسه کسانی را تجربه کردهاید که بر خلاف آنچه واقعا بودند، خیلی راحت دروغ میگفتند که ما اصلا درس نخواندیم. اصلا تا دیر وقت مهمانی بودیم یا داشتیم فوتبال میدیدیم. اصلا یکی از همینها توی دبیرستان ما بود که همیشه توی حیاط در حال فوتبال بود تا ثابت کند من اصلا درس نمیخوانم. این بود که من اصلا آن سال آخری، یک ماهی را از مدرسه پیچاندم. دوست نداشتم هیچ کدام از این دری وریهای کودکانه را به پای من هم بنویسند. یا همش مثل دختربچهها (آن روزها همش این جنس را ضعیف میدانستم. شاید دلیلش داشتن یک خاله هم سن و سال بود که سال آخر یعنی روزهای نزدیک به کنکور خانهی ما بود و از تمام ابرهای استراتوس و کمولوس و غیره لوسترین و تیره و پربارانترینهایش را همیشه همراه داشت) از هیچی نشدن و نخواندم نخواندم و صورتهای بادکردهشان وقتی میآمدندمدرسه چیزی ببینم. قشنگ برای خودم توریست بودم. حتی یک امتحان میان ترم را ندادم. یا مثلا با وساطت کسی شیمی ترم دومم پاس شد. یا مثلا معلم ادبیاتمان ما را خیلی محترمانه از کلاس عذر خواهی نمود و ما هم در جهت انکار هر چی ادبیات تعلیمی است خوش و خندان راهی یک ورزشگاهی شدیم که کنار مدرسه بود و همیشه یک عده چیز خلتر از هر چی دبیرستانی است، تویش داشتند بسکتبال و دیگر چیزها بازی میکردند. به هر صورت سعی میکردیم در آن روزها این طوری اضطراب کنکور را دفن کنیم. اینها را گفتم چون اصلا سالیانیست که مدل عالم و اضطرابهایش عوض شده. مثلا طفلکی توی کتابخانه آمده بود و کاملا کنکوری که سلام و احوال پرسی کرد و گفت برایم دعا کنید.