360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

آدم فنی شدن، مدیریت ذهن

 توی کاغذ دم دستی ام هزار تا چیز مختلف نوشته‌ام. دسته‌هایی از آن کاغذهای قدیمی را هنوز هم دارم. نباید آنها را دور بیندازم. خطوط نامنظم و خسته‌ای که طرح مشخصشان فقط برای خودم معلوم است. بهترین‌هایش را هم از دبیرستان دارم. پر از برنامه‌های عجیب و غریب. از ورزش و زبان خواندن و خیلی کارهای سخت دیگر.   

 هنوز هم وقتی توی یک سایت، مجله و حتی توی برنامه‌های تلویزیونی نرم افزارهای مدیریت ذهن را معرفی می‌کنند، هر نوع کاری هم که مشغولش باشم، گوش می‌کنم تا چیزی از دست ندهم. شکل یک نجار که سالهاست دارد خرده خرده یک اتاقک پرت در گوشه‌ی جنگل را تکمیل می‌کند و به نظرش این اتاق اگر به خانه‌ای درست و حسابی تبدیل شود، بهترین ماموریت زندگی‌اش خواهد بود. مادر هم اینطوری است. با خط و خطوط درشت و با اعتماد به نفس روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد که اصلا به لیست خرید شبیه نیست. برادرم هم از این طور یادداشتها دارد. خطی کم رنگ که تاب ورداشته و منحنی روی کاغذ به هیچ خطی اعتنا ندارد. مه پشت پنچره است. مثل یک اسفنج شستشوی حمام، دارد بدنه‌ی ساختمان را می‌ساید. دو نفر از سر صبح ترک موتور دارند کوچه را بالا و پایین می‌کنند هر دوتا، پیراهن سفید چرکی تنشان هست و به هر دری زل می‌زنند تا رفت و آمدها را ببینند. بهشان نمی‌خورد مامور باشند شبیه دو تا آدم آدرس گم کرده هستند.  کاغذها را رها می‌کنم. باید بروم صدایشان کنم. از همان پنچره صدا می‌کنم. خودم را نشانشان می‌دهم. با تجعب نگاه می‌کنند. حتی آن یکی که توی ترک نشسته این قدر چانه‌اش ثابت می‌ماند که ریشش توی باد تاب می‌خورد.  

باز هم نگاه می‌کنند ولی بالاخره پیاده می‌شوند. از لای نرده‌های راه پله که نگاه می‌کنم توی راهروی طبقه دوم می‌روند تو. حتی یک نگاه هم به بالا نمی‌اندازند. خانم چاق خانه‌‌ی روبرویی یک سری خرید روزانه‌اش را توی تاریکی می‌کشد. کلید برق را می‌زنم. چیزی شبیه سلام از دهانش خارج می‌شود. چرا ازم دلخور است؟ دوباره پایین را نگاه می‌کنم. چند تا کاغذ باطله در پایین‌ترین جای آپارتمان توی باد افتاده‌اند.

عصر زنگ می‌خورد. بهشان می‌گویم من دیگر نمی‌رسم کار کنم. 

یعنی چی نمی‌رسی؟ مگه کار دیگه‌ای هم داری؟ 

تدریس خصوصی می‌کنم. دارم به چند نفر ریاضی درس می‌دهم. 

هر جور مایلی. ولی این دفعه رو دیر حساب می‌کنیم.  

گوشی را می‌گذارد. نسیم خنکی هست که آدم را خنک می‌کند. می‌نشینم کنار پنجره. تصمیم گرفته‌ام به بچه‌ها درباره‌ی مرگ هم بگویم. قصه‌ی مرگ درختی را می‌خوانم که بالای تپه‌ای زندگی می‌کرد. درختهای دیگر را که قطع می‌کردند او ناراحت شد. از تنهایی‌اش زیاد ناراحت نشده بود. از این ناراحت بود که درختهای دیگر حتی وقتی توی کامیون دراز کشیده بودند در حال خندیدن بودند. بعد توی کتاب عکس درختها را کشیده بودند که هر کدام لبخندی روی تنه‌شان نقاشی شده بود. رامین با همه‌ی حواس پرتی‌اش این دفعه یکهو حواسش جمع قصه می‌شود. از همان دقیقه با هم می‌افتیم  توی باتلاق سوال و جواب. موهایش زیر آفتاب پنجره طلایی است. طره‌‌های نرم موهایش وقتی دارد کلمات را مثل آدم بزرگها شمرده شمرده می‌گوید، برق می‌زند. نازیلا دارد با دسرش ور می‌رود. به نظر فقط مواظب سارافون صورتی‌اش است که لک نشود. مامانش هر روز موقع خداحافظی این موضوع را با لبخند به او یادآوری می‌کند. درخت این بار تنهاست ولی زیر سایه‌ی خنک خودش ایستاده و دستهایش را باز کرده است. سالها می‌گذرد و درخت پیر می‌شود. رامین دوباره سوال می‌کند: چند ساله؟  بعد دارد به سارافون صورتی نازیلا  نگاه می‌کند. انگشتهایش همش در حال چرخش و توی هم رفتن و مشت شدن و باز شدن است. 

یک جوابی بهش می‌دهم. اما باز هم مشغول بازی‌اش می‌شود ولی یکهو سوالهای عجیب و غریب می‌کند و آدم را گیر می‌اندازد. 

عصر رسیده‌ام خانه. هنوز چراغها را روشن نکرده‌ام. همینطوری بهتر است. شبیه اول صبح است ولی به  جای رفتن به سرکار می‌توانم برای خودم وقت بگذرانم. بی‌حال خودم را می‌اندازم روی مبل. بایدی در کار نیست. خوابم می‌برد. بیدار می‌شوم. گیجم. همه جا تاریک است. 


شاهکار ادبی-درباره کتاب دوبلینی ها - جیمز جویس - اهلیت با اندیشه

یک حرف معروفی هست که با کمی اغراق دارد می گوید که هر گاه قصه ای را که خیلی هم دوست داشته اید ولی نمی توانید برای دیگران تعریف کنید، آن وقت به طور قطع یک شاهکار از زیر  دستتان عبور کرده است. خوب همیشه هم عقل سلیم کمک می کند تا به درستی بفهمیم که هر اثر گنگ و در خود تنیده ای نمی تواند زیبا و شاهکار باشد. به طور سر دستی چند تا ملاک مشخص وجود دارد که یکی از مهمترین آنها این است: 

به نظر خواندن یک کتاب خوب تجربه ی مشترک بین آدمهاست. بنابراین به طور مشخصی هرگاه در مجموعه آدمهایی  که سلیقه شان را قبول دارید، می توانید مثل یک جور انتخاب مرجع دینی - و یا انتخاب نکردن آن- عمل کنید. تجربه ی زیبایی شناسی ادبی به نظر بسیار شبیه تجربه ی دینی است. آدمهای مختلف با زبانهای مختلف اینطور چیزها را به طور مشترک دریافت می کنند و با آن به هیجان می آیند و لذت می برند. 

اما بعد از این مقدمه طولانی درباره کتاب دوبلینی ها : 

این کتاب مجموعه داستانی است که موضوع واحد آن دلزدگی آدمها در برش زیبایی از دوبلین -ایرلند-است که جیمز جویس توانسته است تجربه ی ماندگاری از آن به دیگران منتقل نماید.  گواه این موضوع جشنی است که هر ساله به بزرگداشت این نویسنده و این کتاب در دوبلین و توسط دوبلینی ها برگذار می شود. 

جشنی که نا خودآگاه تصویب شده و بیرون ریخته و دستمالی شده ای را فقط محض اطلاع در بین دوبلینی ها پخش می کند: ببینید ما در آن روزگار چطور  بودیم؟ 


به نظر تنها نبوغ این نویسنده برای ساختن چنین مجموعه ای کافی نیست. جسارت آقای جویس در پرداختن قصه ها به این شکل برای نویسنده های تازه کار حتما هراس انگیز و دور از دست خواهد بود. 

فضاهایی که تازگی و بدیع بودنش نسبت به نویسنده های دیگر دنیا، در اثر ماندگار جویس فریبنده است.  گاهی عمق اثر باعث می شود خواننده، خود تمام خاطرات مربوط به چنین تجربه هایی را در ذهن بارگذاری کند و حتی از خواندن باز بماند. 

این موضوع نه فقط تجربه ی شخصی بنده است، که بعضی دوستان هم دقیقا چنین تجربه ی مشابهی را در خواندن این اثر داشته اند. 

لازم است یاد آوری کنم برخی از داستانهای غریب این مجموعه توسط آقای گلشیری در کتابی مجزا منتشر شده اند. 

نکته ی جالب متن داستانها این بود که گاهی بر خلاف تصور امروزی از داستان، جویس از جملات و عبارات به نسبت فنی در حوزه اندیشه را مستقیم در متن استفاده کرده است. مثلا: 


دید که طبیعت اخلاقی‌اش نابود می‌شود.


یکی از آن آفت زده ها که تمدن بر پایه‌ی آنها بنا شده است.

و یا در جایی  تنهایی بی علاج روح به شکل صدای فردی شنیده می شود 

جویسی که ما می شناسیم در جای دیگری دقیقا نظریه ی زیبایی شناسی توماس آکویناس - نوعی عرفان مسیحی - را در رمان چهره مرد هنرمند در جوانی، به کار برده است. 

برای مطالعه در این زمینه لینک زیر را نگاه کنید: 


 زیبایی شناسی عرفانی هنر در چهرة مرد هنرمند در جوانی اثر جیمز جویس

بخشی از بخشهای جذاب و فراوان مجموعه دوبلینی ها : 


خانم از او پرسید :چرا افکار خود را منتشر نمی کند؟ آقای دافی گفت: چرا منتشر کند؟ برای اینکه با جمله پردازهایی که قدرت شصت ثانیه فکر کردن ندارد مقابله کند؟ برای اینکه خود را مورد انتقاد طبقه متوسطی کند ذهنی قرار دهد که اداره اعتقادات اخلاقی خود را به اختیار پلیس گذاشته و هنرهای دستی و موسیقی را به صاحبان تماشاخانه سپرده است؟ واقعه ی جانگداز - دوبلینی ها