In bruges فیلمی محصول سال 2008 با رنک 8 از 10 در سایت Imdb رو دوباره بعد ازمدتها دیدم.
برای آنها که دیده اند:
بالا بودن رنک این فیلم به نظر نشان از این دارد که مردم دنیا هنوز فیلمهای ناکجا آبادی و همچنین بیشتر تئاتری را دوست دارند.
فیلم کمدی و درام است. البته دوستانی که به کمدیهای برادر ماهی صفت علاقه دارند اصلا نتوانسته اند از کمدی ظریف موقعیتهایی که آدمهای فیلم در آن گیر میکنند مثل بخشهای ابتدایی فیلم در بروژ - in Bruges- که هنوز خیلی معلوم نیست چرا این دو نفر در بروژ Bruges هستند و یا بخشهایی که تا میتواند آمریکایی بودن را مثل رمی جمره در مسلمین، سنگ میزند. و یا یکی دیگر از بخشهای طنز فیلم جایی است که آقای فارل در حال خود کشی است و دوستش که آمده او را بکشد، از خودکشی منصرفش میکند و حتی برای شیرین تر کردن فیلم اسلحهی صدا خفه کن دار دوستش را سبک سنگین میکند.
این فیلم از فیلمهایی است که دربخشهای پایانی آن تمام آدمها و دغدغه هایشان حتی از لحاظ مکانی هم تکرار میشوند. از فیلمهای خوبی که از اول با شخصیتهای خلاف کاری که کاملا معصوم و لطیف تر از آدمهای معمولی هستند، دارد به ما این را زودتر گوشزد میکند که بازیهای درونی ما میتواند شکلهایی مثل کشتن یک پسر بچه و عذاب دایمی از کشتن این کودک درون باشد. سازنده قوی پنجه فیلم به نظر با استفاده از میمیک خاص شخصیت اول فیلم و بازی زیبای او در نقش آدمی که کودک درونش خیلی فعال است، معصومیت انگار تباه شده در لایه ظاهری فیلم را به رخ بیننده میکشد. مثل خیلی از فیلمهای دیگر خیلی قرار نیست معمایی باشد و بیشتر از همان اول با این جور شخصیت پردازیها دارد شما را پرت میکند به لایهای که در آن هر کسی میتواند کودک درونش را کشته باشد. به هر صورت فیلم نواقص خودش را هم دارد. یعنی مثلا بخشهای پایانیاش شاید خیلی دلچسب نیست. البته بخش پایانی رقابت دو دوست و همکار قدیمی برسر کشتن و نکشتن پسرک خل وضع فیلم یکی از بهترینهاست. جایی که یکی از پله پایین میرود و دیگری بالا میرود و دوست دارد از بالا به جریان فیلم کمک کند. حتما دیدهاید و لذت برده اید. به نظر موسیقی متن کاملا دلپذیر و در خدمت فیلم بودهاست. تصویرهای روز معرکهاند. شبها هم مخصوصا سکانسهای پایانی از لحاظ تصویر برداری با کلوزآپهای کلاسیک توانستهاست بهترین همخوانی را با تاکیدهای سناریویی فیلم داشته باشد. بعضی بخشهای فیلم مثل شخصیت زن هتل دار، مرد کوتوله و اینطور چیزها تئاتری هستند و اعتقاد دارم اگر همینها برود در یک فیلمی با فضای متفاوت کاملا دلغک گونه و غیر قابل استفاده و باور خواهند بود. شخصی مرد شرافتمند و کارفرمای قتل فیلم به عمد خیلی پرداخت نشده است چون اصلا قرار نیست عمیق تر از دو تا شخصیت محوری دیگر باشد. او مثل خیلی دیگر از آدمهای فیلم و دنیای واقعی پایبند به اصول شرافت و غیره است که خیلی محل بحث ندارد.
در آخر می فهمیم Bruges بروژ ممکن است جهنمی باشد که آدمهای کوتوله در این جای ارزان قیمت بایستی برای همیشه آنجا روزگار سرکنند. آدمهایی که لذت بردن را مجبورند به خاطر ارزانی در چنین جایی تجربه کنند و همیشه سنگینی پول خردهایشان را به هیچ کاری نمی خورد توی جیبشان داشته باشند.
به تازگی حس نه چندان جالبی نسبت به جلسه های ادبی و غیره پیدا کرده ام. یعنی غوره نشده مویزشدن را به لقایش ببخشم. دیگر نروم سراغ خلاصه ی اشتباهات و بلاهتهای ایرانی
رک بودنم را می بخشید.
ولی هر چه نقد شفاهی و تعارف و بر عکس ضد حال زدن و به قولی حرفه ای رفتار کردن و کوچک و بزرگ رعایت کردن و نکردن است. در یک کلمه هر چه اسلام آمریکایی در قالب فرهنگ ایرانی گری افتاده بیخ یخه ما و تنبان روشنفکری ما را می تکاند که: پسرم! دیگر نرو. آقا جان تو که نمی توانی سر ساعت نروی و با 45 دقیقه تاخیر جلسه شروع شود. تو که نمی توانی در یک جلسه که باید نقد حرفه ای باشد، به رسم منبریها صلوات بی موقع بحث ها را ختم به خیر کند، را برتابی نرو.
برای برخی از دوستان عزیز و گرامی که برخلاف واقعیت دوست داشتنی و محبوبشان که تنها چیزهایی بوده که خواننده آن را از ورای متن یافته، سعی می کنند مثل پیرزن و پیرمردهای لب گور و دو دستی به آبرو رفتار کنند طوری که الان اگر کمی تن صدایشان عوض شد، فوری رسانه ای می شوند. برادر و خواهر گرامی در خوب بودن و اطو کشیده بودن یا نبودن افراط نکن. دست و بالت - یعنی همان انگشت وسط- را برای مثلا یک عده از اقشار - بگیرید تئاتریها به عنوان کول ترین موجودات هنری- تکان می دهی، یادت نرود که نرمال بودن به معنی دم دستی بودن نیست و برعکس آن صفراوی زیستن در دنیای معاصر و نه دوره مارسل پروست، نشانه تجدد و شعور نیست. حرفه ای بودن به این معنی نیست که همه شر و میکروب باشند و شما هم بخواهی دو انگشتی مجلس غریبه ها و آدم کوچکترها را گرم کنی.
آفرین! برادر یا خواهر جوان من! آقا باش! قربان قدت!
پ.ن: جلسه ای بودیم و درد دلی. البته خانم میترا ایلیاتی را همانقدر که می شناسم. خیلی می پسندم. همه جور شعور و متانت و حرفه ای گریشان و لب گوری رفتار نکردن و نگاه افتاده ای که هر بار می بینم بی تعارف جانم آتش می گیرد.
ولی مثل ایام مدرسه که حتی تمرین حل کردن را هم بیضه مالی می دانستیم هیچ وقت این حرفها را در حضور هیچ کسی مطرح نمی کنم.
از دوستانی که شاید از این موضوع رنجیده اند معذرت می خوام ولی اصلا نباید راجع به چیزهایی تعارف کرد.
مصاحبه ای دیدم با یوسف انصاری درباره ادبیات در روزنامه آرمان. با قسمت زیادی از حرفهایی که به طور خلاصه به شکل زیر است موافقم:
1- ادبیات این دوره نویسنده های مصرف گرا تولید کرده است.
2- ادبیات ما برای جهانی شدن چیزی کم نداردو اصلا به غیر از رسیدن صدای ما به گوش پدر عروس و مادر عروس و خود عروس خانم، خیلی هم جهانی هستیم.
3- نویسنده های امروز ما به جای نوشتن به فکر دیده شدن هستند.
تقریبا این حرفها را بارها هم خود ایشان و هم دوستان نویسنده دیگر جاهای مختلف و به طور متحد الشکلی مطرح و یا تایید کرده اند.
اما بحث و دلایل بنده بر چنین پدیده هایی:
1- این مصرف گرایی و اندیشه های مترسکی که ماداریم زاییده شرایط بسیاری است که مهمترین آنها - به نظر بنده - مواجه جدی جامعه ما با مدرنیته است، برای همین ما شاید دچار عجله هستیم که واقعا با توجه به تجربه در زمینه های دیگر مثل تازگی حرفهایی درباره دموکراسی، گفتمان و غیره داریم، ادبیات هم سهم نابالغ خود را دارد و قحط الرجالی که همه جا از آن نام می بریم به دلیل هم سرعت نبودن نخبه های ایرانی، جامعه ایرانی و مواجهات دنیای مدرن بیرون، تعادل کلی جامعه ما را از همه لحاظ به هم زده است.
2- بازهم از جنبه دیگری از مواجه جامعه ما با فضای مدرن و این دفعه برخورد بیشتر با فضای پر اصطکاک و فوبیای اطلاعاتی که از طریق رسانه های مدرن مثل ماهواره و اینترنت ایجاد شده است، خیلی از این هول و هراسها که سالها پیش مثلا در فضای وبلاگستان و این روزها در شبکه های اجتماعی می بینیم نیز به دلیل هم سطح بودن فکری و- بیشتر- جوان بودن تولید کنندگان محتوا ایجاد شده است. این اتفاقهادر طول این سالها موجب ضربه های اساسی به ادبیات شده است و اصلا این وبگردی های ادبیات کش، با دست قویتری، خلا ارتباطات اجتماعی و دیگر سوراخ و سنبه های ما را نیز پر کرده است.
به نظر برای امتیاز گرفتن در چنین فضایی همه چیز در ایران به شکل مسابقه ای بی محتوا و گوش خراش در آمده است که در جای خود بیشتر درباره اش خواهم گفت. به همین نسبت ادبیات و تب و حاشیه هایش هم چنین برندهایی را به صورت سرطانی رشد یابنده ایجاد نموده است.
اما مهمترین ضربه ی این جریانها، فرع را به اصل گرفتن و دریافت نسلی از هم سن و سالهای ما درباره چیزی به نام ادبیات معاصر است که خیلی عقیم و غیر اصیل و کاچی به از هیچی دارد به جای اصل می نشیند و بدترین دشمن یک جریان عادی، جریان به ریا و کم عمق تراش خورده و بازیگونه ای است که سالهای سال تصویری سراب گونه از حقیقت را همراه خود دارد.
به همین دلیل نمی توان بر خلاف نظر برخی دوستان بودن یک جریان ضعیف را لزوما مفید دانست. حقیقت علمی مربوط به این ماجرا در تمام منابع مدیریت تغییرات به این شکل بیان شده است:
بزرگترین دشمن تغییرات، تغییرات صوری هستند.
برای آنها که نخوانده اند:
این داستان حجیم با ترجمه سروش حبیبی از نویسنده ای آلمانی که شهره عام و خاص است و در سال 2000 به خاطر همین کتاب جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرده در حدود 800 صفحه و توسط نشر فیلوفر منتشر شده است.
به سادگی می توان قصه ی طبل حلبی را که به نوعی درون نگاریهای یک کودک عقب مانده و طبال است، نامید که دچار نوعی انزوا و بیماری روانی است. نشان آن هم بستری بودن در بیمارستان روانی است که راوی یعنی اسکار دارد داستان خودش را بیان می کند.
ویژگیهای بزرگ این اثر را می توان به شکل خلاصه اینطور عنوان کرد:
طنز ویژه ی گراس که عجیب و به اندازه کافی پیچیده نیز هست. نبوغ گراس در فضایی که به نوعی آلمان هیتلری را نیز ترسیم نموده و از زاویه دید انسانی جمع گریز که به عمد تمام ارتباطهای معنایی خود را با جامعه جنگ دوست آن روز قطع کرده است.
با نوشتهها و داستانهایی از محمد بهارلو، جواد اسحاقیان، فتح الله بینیاز، میترا داور و...