360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

پرسشنامه مارسل پروست- من و پروست- رولان بارت

گاهی برای خوب و بد یافتن هنر و هنرمند باید دست به دامن کلاسیک ها شد. مارسل پروست یک پاسخ و پرسشی دارد که بخشی از آن اینطوری است: 
او بدترین بدبختی را جدا شدن از مادر می‌داند، همان چیزی که از دق الباب در جستجوی زمان از دست رفته، هر وقت و در هر سنی که به سراغتان آمد و تن مهیب و جان اژدها گونه‌اش را به هیکل نحیفتان پیچید، در خواهید یافت. مثل خیلی‌ها خوش بختی برایش بودن با کسانی بود که دوست داشت با آنها در تماس باشد، زیبایی های طبیعت را همیشه در کنار داشته باشد و همچنین گاه گداری از زیر لحافش برخیزد و به تماشاخانه‌ای فرانسوی برود. اما دردی که به عنوان بدترین کاستی زندگی معرفی می‌کند، درد زندگی عاری از نوابغ است. دردی که جماعت ایرانی الانی به شدت درش غوطه می‌خورند و می‌خوریم. مارسل پروست شخصیت داستانی مورد علاقه‌اش آدم رمانتیکی است که تجلی آرمان‌اند و نه تقلیدگرهایی که هر دوره، برکه‌ی هنر را آلوده می‌کنند. او در بین شخصیتهای تاریخی به علایق معلم‌های دینی ما بعد از گوستاو لوبون اشاره‌ای مستقیم دارد: سقراط، پریکلس، محمد(ص)، پلینی پسر و اگوسین تری.   
پروست در این پرسش و پاسخ درباره‌ی زنهای مورد علاقه‌اش هم حرف می‌زند. او زنهای نابغه با یک زندگی عادی را دوست دارد. مردهای با ذکاوت و شریف نیز علاقه‌ی اصلی او در دنیای مردانه است. پروست مثل خیلی از نویسنده‌ها خصلت نیکو را به هر فضیلتی که در خدمت یک مرام خاص نباشد، می‌شناسد. این بخشها را شما می‌توانید در کتاب پروست و من  به قلم رولان بارت بخوانید. امد اخوت نیز مترجم این اثر گرانبهاست. 
رولان بارت داستان را از آنجا شروع می‌کند که دوتا کوچه پایین تر از خانه‌شان مارسل پروست داشته است رمان در جستجوی زمان از دست رفته‌اش را تکمیل می‌کرده است و او طفلی دو ساله بیش نبوده است. بارت از جسم خودش شروع می‌کند. از یک جور بیماری که به تجویز دکتر بایستی به خاطرش وزن کم می‌کرد. پدیدار شناسی و اسطوره شناسی وزن کم کردنش زیباست. بارت است دیگر. موجز و دقیق. حتما برای شما گفتارها درباره‌ی مارسل پروست جذاب است. پس حداقل دو اثر دیگر می‌شناسم که خودشان آثار مهمی هستند و می‌توانید درباره‌ی مارسل پروست بخوانید: آقای پروست، کتابی با قلم خدمتکار مارسل پروست و حاوی مشاهدات او از این نویسنده و همچنین کتاب ژرژ پوله به نام فضای پروستی که اثری در خور توجه از دریافت نویسنده درباره مارسل پروست است. 

پ.ن: وقتی که نوجوان بودم، البته نوجوانی به سن و سال نیست، دو حالت برایم اتفاق می افتاد: یادوست داشتم زودتر در جستجوی زمان از دست رفته را هم به لیست کتابهای خوانده شده ام اضافه کنم و یا اصلا با بی قیدی تمام بگویم اصلا حال نمی کنم و نخوانم و بروم. به قول علمای خطرشناس، این دومی خطرناک تر است، درد نوجوانی در نویسنده دردی است که بیشتر به رختخواب ختم می شود ولی درمانی سهل و آسان برایش وجود ندارد. 

کافه اعترافات-قسمت اول

اعترافات برای نویسنده ها، خودم را نگفتم، مثل نوشتن چهل حدیث برای طلبه هاست، اینجا هم منظورم خودم نبودم: 

روزگاری افتاده بودیم ویکی دونفر یا بیشتر هماهنگ می‌کردیم و می‌رفتیم کافه. انگار یک پدر بزرگ مهربانی توی آلمان شرقی داشتیم و بهمان گوشزد می‌کرد: بچه‌ها بروید ببینید ما روزگار جوانی خودمان را چطور می‌گذراندیم. کافه‌هایی با در و دیوارهای آلمانی و فرانسه و انگلیسی،‌ پیدا کردن یک عبارت با خط نزدیک به خوشنویسی که روی یک کاغذ ابریشمی چاپ   شده باشد حکم طلا را داشت. رنگهای جگری و قهوه‌ای دیوارها، می‌خواست ما را که عادت به رنگهای پلاستیکی کرم و شیری داشتیم را به یک زمانی ببرد که هیچ وقت ازش خبر نداشتیم.  

 شاید این رنگ دیوارها را در فیلمهایی که درباره‌‌ی طاغوتی‌ها می‌دیدیم، موقعی که گلوله‌ها اغلب به لبه‌ی دیوار می‌خوردند تا متهم ساواکی دستگیر شود،‌ تازه می‌فهمیدیم که این دیوار همین دیوار با همین گچ است. کافه‌ها این دفعه به ما یاد می‌دادند که توی فیلمهای غیر روستایی – وسترن- آمریکایی، دنبال چنین جاهایی بگردیم. مثلا  نوری که ممکن است از توی دیوار در آمده باشد. یک روز فقط برای همین رفته بودم یک کافه‌ی به قولی دنج، منتظر بودم آدم قد بلندی بیاید تو و آن گوشه بنشیند. بعد من ببینم که ریختن نور از پایین شکلش را چطوری خواهد نمود. برای اینکار لازم بود این مرد، تنها باشد چون اگر با کسی می‌نشست درست روی آن صندلی حواسم پرت می‌شد و به سختی می‌توانستم خباثتش را ببینم. بعد از تونل وحشت  که در کودکی تجربه کرده بودیم، کافه نشینی سالنی جدید و اغراق آمیز مملو از آرزوهای ما بود. جفت گیری. کار درست و هنرمند به نظر رسیدن و ... . یکی بود که فقط دوست داشت فندک، گوشی و جعبه‌ی  سیگارش به همراه قهوه، آن هم از هر نوعش،‌ تنها موجودات دور و برش باشند. محمد رضا دوست داشت با ساناز بروند و یکی دو ساعت آنجا فقط روی کاغذهای پوست پیازی،‌ کاهی و هر نوع کاغذی که شما ممکن است برای نوشتن تصور کنید، نمایشنامه بنویسند. یا فقط بنویسند. افشین یک استثناء‌بود. چون توانسته بود با پیمانه‌ی پدرش کافه‌ی جمع و جوری درست کند. شیشه‌های دودی آبی و سرجمع چهارتا نیمکت خسته و کوچک که می‌شد کافه. جایش هم اجاره‌ای بود. از حل المسایل تا کتابهای شعر دوره‌ی بلوغش را هم آورده بود تا کتابخانه‌هم داشته باشد. تفریح شبهاشان هم این بود که برای هم تعریف کنند امروز چند نفر آمده اند و سراغ دیزی، سیرابی و آب گوشت و قلیان گرفته‌اند. یک مورد دیگر از تفریحاتشان هم مربوط به سخت بودن منوها بود. یک دفعه عده‌ی زیادی که توی زبان انگلیسی هم خیلی ماهر نبودند باید عبارات و اصطلاحات فرانسه و اسپانیایی بلغور می‌کردند. آدمهایی که با صدای دستگاه آب میوه گیری اخت بودند،‌خودشان یا ناخواسته تصمیم گرفته بودند به اسپرسو گوش کنند.

افشین اهل مسابقه بود. کنتور ‌آدم یک زمانی کار می‌افتد. می‌بیند همه دارند می‌دوند و می‌روند. اگر خیلی خسته باشد و فاصله‌اش زیاد باشد، می‌گوید ولش  کن حالا که چی بشود؟‌ اصلا نمی فهمم این کارها چه فایده‌ای دارد؟‌به نظرم خیلی غیر اخلاقی است. برای همین هم اصولا اهل مسابقه نخواهند شد مگر اینکه یک وقت درست وقتی که کسی مواظبشان نیست شروع کنند به دویدن. صدای اسپرسو بعد از صدای مودم دیال آپ، عاشقانه‌ترین صدا بود. بعد از کار و دانشگاه تنها یک رنگ رژ لب برای هر روز کافی بود. یک خط روی لب باریک دختر 48 کیلویی، چادری  که تازه کفش کتانی سورمه‌ای اش را به یک رنگ شب رنگ تغییر داده بود، دنیای دانشگاه و بعد از آن را جدا می‌کرد. پسر اما توی عرشه‌ی کشتی منتظر او بود. شب قبل داشت به دوستش می‌گفت: بگیر این کش رو ببین دم موهام به هم میرسه می‌خوام ببندم. 

امروز با موهای بسته با یک کش مشکی  دخترانه توی اولین میز سمت چپ نشسته بود. حداقل سه پله بالاتر از کف کافه، زیر نور یک فانوس کم جان. مه دود  هربار از روی یک میز بلندتر می‌شد و چشیدن تلخی قهوه انتظار را طولانی تر می‌کرد. 

افشین ازش پرسید: قربان ملاحظه کردید؟ 

ناخدا به خودش‌اش آمد. مثل وقتی بود که پدرش توی آن اتاق گوشی را برمی‌داشت. 3 ثانیه وسط هر گفتگویی کافی بود تا 3 ساعتی مراقب باشد و در یک فرصت مناسب از اتاقش خارج شود. 

 

مارک بازی ادبیاتی نوشتن باب دندان مخاطب

به یکی از دوستان زیاد اصرار می شد ازدواج کند. خانواده اولین نهادی بود که دوست داشت این جوان باگزینه های معرفی شده توسط آنها و استفاده از قاعده ی بازی بزرگان، کیس معرفی شده توسط خانواده را به دوش بکشد. بالاخره تلاشهای خانواده تا مرز پارک خوابی و  ناهار فلافلی به طول انجامید. دوست عزیز ما توانست برای دفاع از خودش تنها یک جواب به خانواده ی محترم بگوید: شاید مادر بزرگ که این همه گل شمعدانی توی باغچه دارد، خیلی گل شمع دانی دوست داشته باشد. اصلا گل شمعدانی خیلی هم برای تسویه ی هوا مفید باشد، اما من دوست ندارم!

این گفته توانست درهای مکه را بدون خونریزی برای ایشان باز نماید و  صلح مانند آفتاب صبح گاه دوباره بر حیاط خانه شان تابید.  

اما نوشتن و نویسنده ی داستان و ادبیات داستانی هم گاهی با مساله ی مخاطب همین بازی را دارد. نویسنده هایی را می شناسم که مثل یک آشپز خوب سعی می کنند غذای خوبی باب دل مخاطب تهیه کنند. برای همین گاهی دچار افراط های وحشتناکی شده اند. مثلا نویسنده ای با ان قلم مجنونی که دوست داشتم، دیگر برایم سخت خوان و دور از دست شده است. تبدیل شدن نویسنده به یک - مارک باز-  یا - برند باز- آدم را از خواندن باز می دارد. تصور کنید:  بعد لیوان مارک فلانش را که پر از چایی فلان بود گذاشت روی  میز چوب فلان و مستقیم زل زد به پیراهن فلانش و اصلا صحبتهایش را نمی شنید. 


البته هر جور حمایتی که از سوسول بازی و فرانسوی گری و کافه نشینی طلب می کنید، به شکل  فرو بردن تمام سر در آب،نه تنها مبطل مساله ی روزه نیست. بلکه فقط دوبرابر حالت عادی هزینه دارد. یعنی مخاطب های زیادی را از دست می دهید ولی در عوض جمع با کیفیت تر و شیک تری از مخاطب را  به دست خواهید آورد. 


پ.ن: با عرض پوزش از همه ی عزیزانی که این مسایل پیش پا افتاده را ملاحظه می کنند. در عمل باید به دنبال سوالهایی مانند: قیمت واقعی پراید چقدر است؟ بگردیم تا سوالهایی از درجه ی اهمیت مساله ی دهم هیلبرت را پیش رو داشته باشیم. 

ادبیات داستانی نشر الکترونیک و کاغذی: معرفی کتاب

ادبیات داستانی به نظرم یتیم ترین هنرهاست. زمانی و همین حالا هم بحث ناراحت کننده ای در پیش است که چرا انتشار کتاب کاغذی اینقدر کم و رقت انگیز است. تیراژ کتاب در سال 57  واقعا در حدود 10000 و 5000 بود. آیا جمعیت کمتر شده است؟ با سواد ها کم شده اند؟ یا شاید پاسخ نجف دریابندری خالی از طنز نباشد: کتاب خوان ها مردند. حیف از این انتشار با تیراژ پایین و  همه متکلم ای که قرار است   اگر روزی کمیتش به کیفیت تبدیل شود، نشانه هایی هم داشته باشد. 

اما وضعیت نا مناسب و بغض آور برای نویسنده ها، فقط پایین بودن تیراژ کاغذی کتاب نیست. سری به سایتهای ادبی بزنید. سایتهای شخصی و مجله های ادبی که بر روی اینترنت منتشر می شوند با اینکه اغلب رایگان هستند و کیفیت به نسبت خوبی را همراه تلاش فراوان صاحبان آنها دارند، اما باز هم جماعت را جذب نکرده اند. به عنوان نمونه رتبه ی یکی از سایتهای معروف ادبی را توی آلکسا نگاه می کنم. عجیب است. شاید در حد یکی از وبلاگهای شخصی مثل همین روزمره هایی که ما می نویسیم و حتی پایین تر باشد. یکی از این سایتها با کلمه ی کلیدی - نیم فاصله در ورد- بیشتر از ادبیات و داستان و داستان کوتاه و موارد مرتبط با محتوای سایت، نزد کاربران پیدا می شود. اینطوری تلاش حداقل دو ساله ی این نوع از سایتها که لازم نیست عناوین آنها را منتشر کنم و بر روی زخم این عزیزان نمک بپاشم، از سوی علاقه مندان نادیده گرفته می شود. سایت های ادبی بسیاری از  چهره ها چه به صورت وبلاگ و چه به صورت سایتی مستقل نیز از این وضعیت برخوردار است. خواننده ی حرفه ای در خیلی از موارد به دلیل نداشتن منبع مناسبی برای در اختیار داشتن سلیقه های متنوع و بسیاری حرفهای منصفانه، هنوز نمی تواند عناوین کتاب را با سلیقه هایی مستقل از زد و بندهای نشر و غیره، به دست بیاورد. معرفی کتاب در اغلب این سایتها طوری نیست که خواننده بتواند خارج از دایره ی خاصی از کتاب - پارتی گرها، واقعا  ادبیات با آن معنی که در کشورهای دیگر، دریافت می شود را بفهمند. از وضعیت رشته های دانشگاهی، استادهای ادبیات و  وظیفه ای که به گردن دارند به همین سادگی گذشته ایم چون اساسا پستوی خنک کتابخانه بهتر از گفتمان حول و حوش  آثار داستانی مهم و موثر در ارتقاء زندگی خواننده هاست. در چنین رویکردی است که رمق کافی برای ایجاد جریان معرفی کتاب به شکل غیر دولتی و آن چیزی که در تلویزیون به صورت فرمایشی در حال اتفاق است، را ندارد. در چنین بیابانی باید چه کار کرد و از مشکی چند قطره ای آب نوشید تا وضعیت معرفی کتاب که اولین رسالت سایتهای ادبی به عنوان بخشی از ماموریت ترویج ادبیات ناب و نجات بخش است بر عهده ی کیست؟  بارها درباره ی خرید کتاب از سوی ارشاد صحبت شده است. جایزه های ادبی در جریان است. ولی  عملا 100 نفر از جان گذشته در این زمینه فقط توانسته اند دلواپسی های شخصی خود را مطرح نمایند ولی بازهم از سوی مخاطب عام، مخاطب درحال توسعه و علاقه مند به حرفه ای شدن، مورد استقبال قرار نگرفته است. ای کاش رسالت به این مهمی با تلاش بیشتری از سوی تمام آدمهای درگیر در ادبیات به  مهمترین ماموریت ها و پرهیز از حاشیه های فرساینده تعلق می گرفت. ای کاش سایتهای ادبی - در خیلی از موارد- از در هم ریختگی به دور بودند و بخشهای مهمی مانند ادبیات عامه پسند، پاورقی و غیره را نیز به منظور آشنا کردن مخاطب و در دست گرفتن نبض واقعی ترویج  ادبیات داستانی در بین مردم به عنوان یک هنر واقعی و حیاتی، لحاظ می نمودند. 

هاینریش بل مجموعه داستان کوتاه آدمهای ناباب

هاینریش بل نویسنده آلمانی را که روایتهای او  به دوره ی بعد از جنگ جهانی دوم، می شناسید. سبک روایی او در داستان پردازی، طنزی دائمی و زیبا دارد که مختص خود اوست. مثلا نویسنده های ایتالیایی مانند موراویا  تفاوتهای اساسی با او دارند. اما نکته ی مهم نوشتن به سبک هانریش بل، همان طنز خفیفی است که در بسیاری از نوشته های او به چشم می خورد. طنزی که بر خلاف نویسنده هایی مانند رومن گاری، سلین و هر آنچه در 18 سالگی علیه دنیا خوانده اید و یا شاید نوشتید، زیاد اهل غر غر کردن نیست. 

  اهل تیره بافی هم نیست و به عنوان نویسنده ای استاندارد، بسیار نزدیک به سلیقه های معاصر نوشتن است. هانریش بل در مجموعه داستان کوتاه آدمهای ناباب که توسط شهلا حمزاوی ترجمه شده، سعی کرده انواع پایه و کلاسیک و البته در چهار چوب و سیاق خودش را رعایت کند. هانریش بل نویسنده ای حداکثر گرا و یا مانند خیلی از نویسنده هایی که اسم بردم، کمال گرا نیست. قطعا شما روزهای خسته کننده ای از خواندن بسیاری آثار بزرگ داشته اید و شاید هم همیشه دنبال خواندن بعضی قصه های کوچک و دلچسب بدون تلخی های زیاد بوده اید. قلم این نویسنده ی آلمانی در این کتاب، تند و مهلک نیست. به شما اطمینان می دهم با خواندن از آثار داستان کوتاه این نویسنده، تلخی رایج در مثلا ادبیات آمریکای لاتین- بورخس و فوئنتس و ... - را تجربه نمی کنید. در داستانهای هاینریش بل، فلاکت، طعم ماء الشعیر - از این بهنوش های 16 هزار تومانی و به قول سوپر مارکتی ها مخصوص بالای شهر، را دارد که تلخی دلپذیری خواهد داشت. 

به علاوه این مجموعه به نظر، کلی داستان وبلاگی دارد که قطعا این روزها نمونه های ایرانی اش را زیاد خواهید خواند. پناه بر خدا که این حرف تخفیف این نویسنده و یا افزایش توقعات از داستانهای وبلاگی که گاها پیشانی حمله ی مسابقه های بزرگ ادبی کشور هستند، نخواهد بود. اگر در زمینه ی خواندن داستان کوتاه  نوسفر هستید حتما از یکی از مجموعه های داستان کوتاه هاینریش بل، به عنوان نمونه ای خوب و کلاسیک شروع کنید. ما را هم در جریان بگذارید.