نویسنده ای که در گوشه ای زندگی می کند و به نظر باید هزاران بار مورد بررسی و واکاوی قرار گرفته باشد. اما اینطور نیست. نویسنده ای که ریش دارد و خدای گونه معشوقه ی غیر مجاز زن همسایه است. زنی که تصوری دوست داشتنی از یک خدای ریش دار را تا بزرگسالی خود به همراه می کشد.
اما آنا یعنی زن - مادری که مدتی را با این نویسنده زندگی می کند، زنی است که سرگشتگی برای حالات چهره اش در سراسر فیلم، عبارت کم و تقلیل دهنده ای است. در میانه ی فیلم مردی از همسایه ها که دچار بی عدالتی در یک دادگاه شده است از سلوک اجتماعی خود دست برداشته و به نظر می رسد عامل جنایت - کشتن گوسفندها- باشد. او شاید به خاطر تحمل نکردن بار این بی عدالتی دست به خود کشی می زند و برای آندریاس نامه ای می نویسد. سکانس بعد از این ما درون زندگی آنا و آندریاس هستیم. دو تا نویسنده و مترجم که طبق همان واقعیت قدیمی که نمی دانم چقدر صحیح است، آدمهایی ناکام هستند. یعنی یک بار ازدواج کرده و بچه دارند و الان به - سرطان روح- شان می پردازند. بهترین راه برای ترمیم بینشان که به ملقمه از عشق و نفرت کشیده است، یک مسافرت است. اما دیوار بین روح نویسنده در اثرش و خود واقعی اش، حتی برای همسرش نیز قابل برداشتن نیست. نویسنده با چشمانی اشکبار آزادی را نوعی تحقیر می داند:
بعضی آدما فکر می کنن حق دارن بهت بگن چی کار کنی
تحقیر با حسن نیت
اشتیاقی برای پایمال کردن یک چیز زنده
من نمردم اما بدون احترام به خودم زندگی می کنم
...
بدترین مردم کسانی هستند که کمتر شکایت می کنند
سرانجام ساکت میشن.
....
در زوج همسایه آلیس زنی که خیانت کار است با فلسفه ای علیه اینکه کسی نباید رنج بکشد و یا دنبال عدالت و نجابت وقت خود را تلف کند. همسر او تقریبا چشمی خدای گونه برای عکس گرفتن از حالات مختلف انسانی دارد.
و در بخش پایانی تنهایی بی پایان و واجب نویسنده با دروغهایش که خیلی خطرناک نیست، یک جور پایان بندی که باید به هر صورت هر فیلمی داشته باشد.
فیلمی درباره ی دو زن یکی به دنبال حقیقت و عدالت و نجابت و دیگری خلاف آن - آلیس- به علاوه ی دو مرد خدای گونه یکی نویسنده ودیگری عکاسی که از تمام عواطف انسانی خبر دار است.
وقتی ما داریم اثری را در سینما یا تئاتر اقتباس میکنیم لزوما درد جدیدی یا بومی شدهای را به میان میکشیم. یا موضوعی را امروزی میکنیم و کارهای ازاین دست لازم است تا اشتهای مخاطبی را که برای دیدن یک تئاتر وقت و پولش را هزینه کرده است در نظر میگیریم. بعضی اتفاقها در هنر ما مثل خانواده هاشمی در سیاست، حالت چنبرهای دارد. مثل آخرین باری که تماشاخانه ایرانشهر رفتم و تئاتر مزخرف تی کی تاکا را دیدم برادر آتیلا پسیانی با پسرش داشتند روی صحنه سالاد درست میکردند تا به خورد مخاطب بینوا بدهند و توی دلشان هم کلی ذوق میکردند.
تصمیم گرفتم تئاتری که پسیانی بازی میکند نروم تا زمانی که یاد بگیرد به نظر منتقد و مخاطب گوش کند. مثل آن مطلب انتقادی که جواد طوسی درباب تئاترهای اخیر آتیلا پسیانی توی نگاه پنجشنبه نوشته بود. این بار ولی غافلگیر شدم. دوباره ایشان با دخترشان که به نظر بهترین بازی تئاتر هملت را داشتند، جریانی به نام خانوادهی پسیانی را در تئاتر ما زنده کردهاند. سه سن موازی کاشی کاری لابد یک اتفاق بومی بود و همینکه کباده کشیدن پسیانی خیلی بامزه و نیتیو بود. اصلا خردهروایتهای زیادی مثل ماهی توی تابه و روی لباس صابر ابر، روایت ضعیف اصلاح پسیانی برای نمایش زناشویی نیز از جنبههای ضعیف این کار بود. این نمایش یکی از ارو ت یکهای ادبیات است. اما تنها چیزی که دیده نمیشد نقشهای بی مزهای بود که فقط کپی کاری شده ازهملت اصلی بودند. البته سان سور چشیده ها خوب بلندند سانسور را دور بزنند و الحق و الانصاف نقش نفس لوامه یا هر نفس دیگر هملت – صابر ابر- را خانم خوش سیمای خوبی بازی میکرد که بی کلامی مطلق ایشان ارزش افزودهی دیگری ایجاد کرده بود. به هر صورت خانواده پسیانی میتواند روی صحنه یک قل دو قل هم بازی بکند که ما از موتیف بودن این کار اوفیلیای عزیز و گرامی چیزی نفهمیدیم.
1- صحبت کردن درباره ی فیلمهای وودی آلن اصلا آسان نیست. چه رسد به اینکه وودی آلن را در اوج ولی در 30 سال پیش نگاه کنیم. منهتن از یک سو دارد نیویورک 1979 را نشان می دهد و از سویی به تهران 2012 نیز اشاره دارد. سرزمین سیاه و کم فروغ ازدواجهای آدمهای بازنده. آیزاک - وودی آلن- نویسنده ای نیویورکی است که دوبار جدا شده و الان با 42 سال سن معشوقه ای 17 ساله دارد. چالش اصلی او با بازیهای زبانی خاص خود وودی آلن رسیدن به سن 18 و سپس 21 سالگی است. اما داستان به همین آسانی نیست.
دوست متاهلش دل در گروی یک زن روزنامه نگار دارد. زنی که تنها دلیلش برای اخلاقی بودن فراوان، اهل فیلادلفیا بودن است و بس. همسر سابق وودی آلن از زنگی متاهلی شان مشغول نوشتن کتابی است که نهایتا زناشویی این مرد را وحشت ناک نشان می دهد. وودی آلن یک نیویورکر خسته و کودک است. پدری که در هم پایگی با پسرش: اگر سریعتر بجنبد، می تواند عشق خوبی برای خودش دست و پا کند و صد البته در منطق نمایشی فیلم همانجا که دارد بیانیه می دهد، خلافش ثابت می شود.
وودی آلنِ همیشه مضطرب و در حال اشتباه یا مرور اشتباهات که مانند یک مرغ خانگی پر حرف است، نه تنها باعث ملال نیست بلکه لذتی دو چندان از پیش برد قصه به ما می دهد، در جاهای مختلف با زنجیره ای از لطیفه هایی که در باره زندگی واقعی و نگاه آدمهایی مثل اسکار فیتز جرالد، کی یر که گارد، برگمان خوب و غیره می گوید، استعاره های زیبایی از یک انسان آزاد می دهد که سرنوشتش به شکل غم انگیزی دل در گروی عشق دختری است که حال 18 ساله شده است و افق روشنی برای بودن در کنار هم دارند.
به قول وودی آلن : سیگار را استنشاق نمی کنم، بلکه برای خوش تیپ به نظر رسیدن استفاده می کنم.
به نظر این موضوع هم قابل گفتگو نیست. در جایی که در موزه علوم می بینیم و می شنویم که به خانم روزنامه نگار یاد آور می شود: هیچ چیزی شناخته نشده که ارزش فهمیدن با ذهن را داشته باشد. هر چیز ارزشمندی را از راههای ورود دیگری می توان دریافت. این یک تصویر مشمئز کننده است. ... ما خیلی به مغزمان دروغ می گوییم.
این بزرگترین نقد به تفکرات پوزیتیوستی آن موقع آمریکاست که در تاریکی یک موزه علوم و از زبان آیزاک دیویس می شنویم.
درباره فیلم یک روز one day
میخواهم درباره قصهی این فیلم بگویم. این فیلم درباره سخن معروفیست با این مضمون که دوست داشتن از عشق برتر است. و با همان تعریفهای استاندارد هالیودی سعی دارد این قصهی خوب را هر طور شده در صراط مستقیم اثبات این گفته نگاه دارد. البته لایهی دیگری از قصه علاقهی یک بورژوا که احیانا پسر معروفی است- مجری تلویزیونی – و یک شاعر که در دورهی دانشجوییاش در یک کافه کار میکند. این لایه حتما به داستانی پر کشش از این دست نیز نگاهی دارد. البته این قصه دو شخصیت اصلیاش را با حضور یک آدم طنز پرداز و برای افزایش بار رمانتیک قصه به شکل ناخودآگاه به پیش میبرد. مرد طنز پرداز قصه از جایی دیگر نمیتواند بار مفهومی داستان را به همراه بکشد. پس در جایی به شکل جدی و به احترام شخصیت شاعر قصه – همان دختر- کلاه از سر بر میدارد و کنار می رود. اما در خیلی از جاها واقعا همین حفظ شعاری گونه باعث میشود، مخاطب داستان از پیش برد تصنعی روایت خسته شود. مخصوصا طولانیشدن داستان که چیزی در حدود 27 سال در مجموع طول کشیده است. دوستی روایتی خطرناک برای این دنیاست. به نظر روایت اصلی ضعفهایی دارد که روایت تحول پسر قصه که از یک مجری زن باره با آدمی دیگر تغییر میکند باید پر رنگتر قرار بگیرد. اما به نظر فیلمنامه نتوانسته است از خیر بخش طولانی روایت دختر قصه به صورت قهرمان دوستی دست بردارد. این چنین، فیلمنامه شیفتهی بخشی از خود شده است. خیانت زن، تاکیدی بیهوده و تکراری بر نوعی از زندگیاست که شخصیت اصلی دیرتر از تماشاگر به بی باوری به آن رسیده است. طلاق و سپس به عرش بردن مقام دوست به مقام مادری پسر تنهایی که از لندن رانده شده و از دوست نویسندهاش در پاریس دیدار میکند. به هر صورت پس از اینکه نویسنده ریسک عدم باور پذیر بودن احتمالی قصههای تو در تو را قبول میکند، کلی روایت را شتاب زده در کنار هم نقل میکند و مانند کلیت کار سعی دارد به روش کمی تا قسمتی فاخر خود در قصه پردازی، مخاطب را از پایان قطعی در داستان دور نماید.
اما حتی در پایان این همه فراز نشیب دوباره بیان می نماید که : دوستی، نازا، تخیلی و از بیخ و بن خیالی است.
درباره فیلم One day محصول 2011 -
کارگردان :
لئون شیرفیگ
نویسنده:
دیوید نیکولز
بازیگران:
آنا هاتاوی
جیم استورگس
روزی در آینده نزدیک فیلمی است به کارگردانی لئون شیرفیگ و اقتباس شده توسط دیوید نیکولز از رمانی از خود او به همین نام.